تولد و خانواده:
در واپسین ساعات روز 20 تیرماه سال 1335 شمسی که مصادف با شب تاسوعای حسینی شده بود، در محله ی خیرآباد (خیرال) اردبیل مرد و زنی جوان صاحب نوزادی پسر شدند. این نوزاد پسر از آنجایی که اولین فرزند والدینش بود تولدش هم برای آن ها و اطرافیانش بسیار عزیز و محبوب گشت. پدر فرزندش را به خاطر تولد در شب تاسوعای حسینی اصغر نامید و مادر به خاطر این که بسیار به نام شهریار علاقه داشت او را شهریار نامید و این نوزاد صاحب دو نام یکی شناسنامه ای و دیگری در خانواده گشت.
می گویند شبی که اصغر به دنیا آمد وقتی که به پدربزرگش خبر به دنیا آمدن او را اطلاع دادند بسیار گریست. اطرافیان وقتی علت گریه را از او جویا شدند، گفت تولد در شب تاسوعای حسینی نمی تواند بی حکمت باشد.
شب تولد اصغر، دسته ی زنجیرزنان و سینه زنان محله، بعد از شنیدن خبر تولد این نوزاد و به احترام پدرش که سر دسته سینه زنان محله بود، به در خانه اش می آیند و پدر نوزاد به میمنت و مبارکی تولد اولین فرزندش بعد از حمد و سپاس خداوند نذر می کند از روزی که اصغر بتواند راه برود و لیوان به دست بگیرد، هر سال در شب تاسوعای حسینی در امامزاده صالح شربت بین مردم عزادار پخش کند.
پدر اصغر بیوک آقا مرادی نام داشت. کارش خرید و فروش غله و حبوبات (علافی) بود با این که تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بود و در آن سال ها با آن سطح سواد می توانست در ادارات مشغول به کار باشد ولی شغل پدر را که از کودکی در کنار او کار می کرده در میدان امام حسین (تازه میدان) ادامه داد.
بیوک آقا برای تمام مرد محل و فامیل یک خصوصیت بارز داشت که همه او را بیش تر از هر چیز با آن می شناختند. این خصوصیت عشق کم نظیر او به اباعبدالله الحسین(ع) بود. ماه محرم که می رسید دیگر برای بیوک آقا کسب و کار معنا نداشت همه رها می شدند و شب و روز او با عزاداری برای امام حسین(ع) و شهدای کربلا سپری می شد. عشق و محبت او به امام حسین(ع) حد و مرزی نداشت. هنوز مسجد خیرال و اهل محل صدای بلند ضجه و ناله های بیوک آقا را به هنگام شنیدن مصائب کربلا به یاد دارد.
مادر اصغر عصمت خانم ابریشمی، زنی پاک سرشت و فرهنگ دوست که آن چنان این علاقه در او وجود داشت که باعث شد همه ی فرزندانش با وجود شرایط دشوار زندگی، تحصیلات عالیه را کسب کنند.
در مورد نحوه ی آشنایی و ازدواج مرحوم بیوک آقا و عصمت خانم آن گونه که خود عصمت خانم نقل می کند رابطه دوستی مرحوم بیوک آقا و یکی از برادرانش باعث آشنایی و ازدواج آن ها بوده است. ازدواجی که حاصل آن چهار پسر به نام های اصغر، اردشیر، بهمن و بهرام و یک دختر به نام نیره بوده است.
از جمله نکات جالب که در این خانواده وجود داشته این بوده که بچه ها در سنین کودکی آن قدر در خانه شان میهمان می دیده اند که حتی بعضی از آن ها احساس می کرده اند که خانه شان تنها متعلق به خودشان نیست و همه کسانی که به خانه شان می آیند در آن شریک هستند. علت به وجود آمدن این ذهنیت در بچه ها ناشی از این می شد که بچه ها همیشه والدینشان را با روی گشاده و بشاش در مواجه با میهمانان می دیده اند به خصوص در فصل تابستان که معمولاً بیش تر از سایر روزهای سال خانواده مرادی میزبان بودند.
دوران کودکی و شروع تحصیلات:
اولین فرزند برای هر پدر و مادری جایگاه ویژه ای را در بین سایر فرزندان صاحب می شود. عزیز و گرامی داشته می شود و معمولاً بچه هایی هم که بعد از او متولد می شوند مطیع فرزند بزرگ تر به خصوص اولین فرزند می شوند و اگر اولین فرزند پسر هم باشد جایگاه او بالاتر خواهد بود.
اصغر نیز در خانواده اش این جایگاه را دارا بود و پدر و مادر و حتی سایر اطرافیان هم به او محبت ویژه ای داشتند. در خانواده های سنتی ایرانی معمولاً چنین است که انس و الفت پسران با پدران و دختران با مادران بیش تر است و به همین علت هم تربیت پذیری پسر از پدر و دختر از مادر بیش تر می شود.
درباره ی اصغر نیز این رابطه با پدرش بیوک آقا بیش تر شده بود و از آنجایی که پدر جوان هم بود و اصغر اولین فرزندش، به تربیت او توجه بیش تری می کرد. پدر که دل سپرده و دلباخته اهل بیت(ع) بود این روحیه و اعتقاد را با هر لقمه پاک و طاهری که به اصغر می داد در گوشت و پوست و استخوان او فرو می رفت.
آقای اسماعیل ابریشمی که علاوه بر رابطه دوستی که با اصغر داشته دایی او نیز بوده، در این باره می گوید «من و اصغر با توجه به این که همسن و سال بودیم دیگر بین خودمان رابطه دایی و خواهرزادگی نداشتیم و رابطه ی ما، رابطه ی دو دوست صمیمی بود و این رابطه از خردسالی هم شروع شده بود. از سال هایی که بسیار کم سن و سال بودیم و علاوه بر طول یک روز، گاهی اوقات شب ها نیز با هم بودیم به خصوص در ایام خاص سال مثل ماه مبارک رمضان و شب های محرم.
با این که سن کمی داشتیم ولی در ماه مبارک رمضان معمولاً بعد از افطار به مسجد میرزا علی اکبر مرحوم یا مسجد اعظم می رفتیم. در آن سال ها بزرگانی چون مرحوم آیت الله مشکینی و آیت الله سبحانی در مسجد اعظم به منبر می رفتند ما نیز با این که به خاطر کمی سن بسیاری از مطالب بیان شده در منبر آن ها را متوجه نمی شدیم ولی در پای منبر آن ها حضور می یافتیم.
از این دوران 6، 7 سالگی من و اصغر از جمله چیزهایی که همیشه به خاطرم مانده روزه گرفتن در روزها و شب های قدر است که اکثراً هم در این چیزها با هم رقابت و کرکری داشتیم. روزه های کله گنجشکی این روزها همیشه برایم خاطرات شیرین و زیبایی را تداعی می کند و سختی های تشنگی و گرسنگی با احساس کودکانه و رقابت با اصغر در بیش تر روزه ماندن، هر چند به اندازه یک ساعت و در این میان تشویق های بزرگترهایمان که وقتی از روزه بودن ما باخبر می شدند خوشحال بودند. حتی یادم هست سرسفره افطار، به کودکانی که روزه کله گنجشگی گرفته بودند توجه ویژه ای داشتند.»
احترام به سفره ی افطار ماه مبارک رمضان از قداست خیلی بالایی در میان معصومین(ع) و بزرگان و عرفا برخوردار بوده است به همین علت هم گذشتگان توجه خاصی به آن داشته اند. این که کودکان در سر سفره ی افطار تشویق می شده اند، از همین تفکر نشأت گرفته است. این مسئله تنها به خود سفره ی افطار هم ختم نمی شد بلکه مردم در این ماه به همه چیز اهمیت و ارزش می داده اند.
نقل می کنند که در گذشته، بازار اردبیل در ماه مبارک رمضان رسم و سنتی داشت که طبق آن اهل بازار و کسبه در طول مدت یک ماه مبارک رمضان اجناس خود را به همان قیمت خریداری می فروختند و بر این اعتقاد بودند که در ماهی که همه مهمان خداوند هستیم پس نباید از مهمان خدا طلب نفع و منفعت داشته باشیم.
اصغر آموختن قرآن را در کودکی و در کنار یکی از خانم های معلم قرآن که در آن زمان به آخوند باجی معروف بود شروع می کند و ندای حقانیت و کلام الهی را در کنار یکی از زنان مومنه شهر آموزش می بیند.
اصغر و برادرانش:
بهمن که سه سال از اصغر کوچک تر بوده درباره ی دوران کودکی و تحصیل در دوره ی ابتدایی می گوید «در دوران تحصیل در مقطع ابتدایی، من و اصغر و اردشیر در یک مدرسه درس می خواندیم (مدرسه دیباج) اصغر با این که بزرگ تر از ما بود ولی تنها برای ما یک برادر نبود بلکه به عنوان دوست صمیمی ما هم بود. به درس ما رسیدگی می کرد و اگر می دید در درسی اشکالی داریم به ما کمک می کرد تا آن را رفع کنیم.»
خانواده ی مرادی تا مدت ها صاحب چهار فرزند پسر بودند و در خانه دختری نبود تا در کار خانه به مادرشان کمک کند به همین علت اصغر در این میان همیشه به مادر در کارهای خانه کمک می کرد تا این که آخرین فرزند خانواده نیره به دنیا آمد.
عصمت خانم می گوید «اصغر 5 ساله که شد او را در کودکستانی که در حوالی کوچه اسلامی، کنار مخابرات قرارداشت ثبت نام کردم. روز اولی که او را در کودکستان تنها گذاشتم اصغر از من جدا نمی شد و با بی قراری زیادی گریه می کرد بخاطر همین من خودم چند روز تا پایان کلاس در کودکستان می ماندم» این لحظات بی قراری و گریه های اصغر از همان دورانی است که هیچگاه از ذهن و خاطر یک مادر بیرون نمی رود آنچنانکه بعد از سالها مادر، خیلی ریز همه ی آنچه در آن روز گذشته را تعریف می کند بخصوص بی قراری و گریه های اصغر را.
مادر اصغر می گوید: «اصغر متولد تیر ماه بود ولی در شناسنامه مهر ماه قید شده بود به همین علت از 7 سالگی شروع به مدرسه رفتن کرد. درسش با توجه به این که خودم هم رسیدگی می کردم خوب بود و همیشه نمرات عالی می گرفت در کنار درس، شلوغ کاری زیادی هم داشت طوری که در مدرسه خدمتکاری بوده که به علت شلوغ کاری زیاد او و بعضی از دوستانش، گاهی آن ها را تهدید می کرده که شلوغ کاری آن ها را به آقای غفارزاده (مدیر مدرسه) اطلاع خواهد داد و اصغر و دوستانش هم برای این که او را از این کار منصرف کنند مجبور می شده اند 5 قران به او بدهند تا به جای شهادت بر علیه اشان، طرفدارای شان را بکند.»
بازی های کودکانه به عشق اباعبدالله: (راوی کوچک کربلا)
تربیت اصغر در خانواده ای شروع شد که پدر دل در گرو عشق و محبت اباعبدالله الحسین(ع) بسته بود. او از زمانی که توانسته بود خود را بشناسد عشق پدر را به امام حسین(ع) دیده بود و همراه او در مجالس و محافلی که به نام و یاد امام حسین(ع) برگزار می شد حضور یافته و در کنار چنین پدری رشد و نمو می یافت.
آقای اسماعیل ابریشمی با توجه به این که دوران طفولیت و کودکی را با اصغر گذرانده و همبازی او بوده است درباره ی این بخش از زندگی ایشان می گوید «در دوران کودکی وقتی که به همراه سایر بچه ها قرار می شد یک بازی انتخاب کنیم اکثراً اصغر شبیه خوانی (تعزیه) را انتخاب می کرد. بیش تر هم در حیاط خانه ی اصغر اجرا می کردیم. همچنین از ما می خواست تا عَلَم برداریم ما نیز پارچه را به صورت علم در می آوردیم و دور حوض آبی که در حیاط خانه شان قرار داشت دور می زدیم. در حالی که ما دور حوض آب حرکت می کردیم اصغر مثل بزرگان دسته جات عزاداری از آب حوض به سرش می ریخت و وانمود می کرد که گریه می کند. در شبیه بازی (بازی تعزیه) همیشه نقش امام حسین(ع) را برای خودش انتخاب می کرد و با این که سن زیادی هم نداشت ولی اکثر رجزهای مربوط به نقش امام حسین(ع) را از حفظ می خواند.»
با این که شاید پایین بودن سن اصغر اجازه نمی داده تا او معنا و مفهوم جملات و کلمات یک رجز یا مکالمه نقش امام حسین(ع) را بداند ولی کلمات و جملاتی که به زبان می آورد، منتسب به امام حسین(ع) بوده. شخصیتی که زندگی و شهادت خود و یارانش بزرگترین درس مردانگی و عزت و جوانمردی را به تاریخ بشریت داده است و اصغر سخنان و کلمات منتسب به ایشان را به عنوان بازی کودکانه شاید هر روز تکرار می کرده و انتخاب نقش امام حسین(ع) نیز بی حکمت نمی توانسته باشد. او با توجه به علاقه و محبتی که به امام حسین(ع) داشته حتماً این نقش را برای خود انتخاب می کرده است.
سال های روشنگری جوانان در اردبیل:
در دهه ی چهل اردبیل شهری سنتی بود که همیشه اجرای برنامه های مذهبی و مدیریت آن به توسط ریش سفیدان مساجد انجام می شده است و جوانان و نوجوانان اکثراً به غیر از حضور در مسجد نمی توانستند نقشی در برنامه ریزی و مدیریت برنامه های مذهبی آن داشته باشند تا این که مرحوم شیخ احمد محسنی مسجد اعظم اردبیل را در قلب تپنده شهر، بازار اردبیل به تنهایی ایجاد کرد و از دهه ی چهل به بعد این مسجد به مکانی تبدیل شد که هر سال میزبان بزرگ ترین عالمان و متفکران اسلامی از شهر قم و سایر شهرها شد.
شخصیت های بزرگی چون آیت الله مشکینی(ره) ، آیت الله سبحانی، حجت الاسلام قرائتی، خسرو شاهی، حقی، گلسرخی و بزرگان دیگری که با زحمات و رفت و آمدهای متعدد مرحوم شیخ احمد محسنی پایشان به اردبیل باز شد و به این ترتیب این مسجد توانست مردم زیادی را به خصوص از قشر جوان جذب خود کند.
با حضور عالمان و بزرگان دین و مردم تشنه ی معارف الهی کم کم سایر فعالیت ها نیز در کنار مجلس وعظ و سخنرانی آغاز شد که از جمله آن ها می توان به توزیع مجله ی تاثیرگذار مکتب اسلام و تکثیر نوارهای سخنرانی بزرگان دین که در این مسجد عرضه می شد اشاره کرد. همچنین کتابخانه که یک کار فرهنگی بزرگی بود در این مسجد تأسیس شد و با کمک علاقمندان، کتاب های خوبی را توانست به جوانان عرضه کند و خود این کتابخانه نقش زیادی در جذب این قشر به مسجد داشت.
در آغازین روزهای سال 1350 آقای هادی غفاری که برای گذراندن دوران خدمت سربازی به عنوان افسر سپاه دانش به اردبیل اعزام شده بود بعد از پرس و جو این مسجد را به خاطر رفت و آمد زیاد جوانان جهت شروع فعالیت های مبارزاتی خود علیه رژیم شاه مساعد تشخیص می دهد و کم کم در برخی از جلسات قرآنی این مسجد حضور می یابد.
بعد از مدتی که مردم متوجه می شوند ایشان فرزند آیت الله غفاری هست به او بیش تر نزدیک تر می شوند. او نیز با توجه به تسلطی که به مسائل اسلامی داشت با کمک گرفتن از فضای مناسب مسجد اعظم، جوانان را دور خود جمع کرده و در کنار کلاس آموزش قرآن و نهج البلاغه و برگزاری مراسمات و جشن های مذهبی شروع به روشنگری فضای سیاسی کشور و وضعیت حکومت و دربار شاه می کند و جوانان طالب حقیقت را در این مسجد جمع می کند و از دل این جمع ها کانون بچه های قرآن مسجد اعظم شروع به فعالیت می کند.
این دوره از فعالیت مسجد اعظم به خصوص با حضور آقای هادی غفاری در روشنگری جوانان شهر اردبیل بسیار مهم و تاثیرگذار بود. آن چنان که اکثر جوانانی که از این دوره ی فعالیت مسجد اعظم بهره برده اند چه در جریانات مبارزات انقلاب اسلامی در اردبیل و چه در ایام جنگ تحمیلی هشت ساله اکثراً نقش های فرماندهی را بر عهده گرفتند.
آقای ناصر علی زاده از جمله کسانی است که در دوران نوجوانی با اصغر رابطه دوستی نزدیکی را داشته است. آقای علی زاده درباره ی این دوران زندگی اصغر می گوید «من و اصغر به خاطر حضور آقای هادی غفاری و سایر بزرگان و علمایی که از قم می آمدند به مسجد اعظم رفت و آمد داشتیم و پای منبر بزرگان و علما می نشستیم و این دوره از حضور ما در مسجد اعظم بسیار در شکل گیری تفکراتمان تأثیرگذار شد.»
نه به حزب رستاخیز:
اصغر بعد از این که دوران ابتدایی تحصیل را که در آن دوران شش سال طول می کشید با نمرات خوبی به پایان می رساند وارد مقطع دبیرستان می شود. در آن سال ها دبیرستان جهان علوم (شهید اندرزگوی فعلی) برای ثبت نام شرط معدل قرار داده بود که با توجه به نمرات خوب اصغر، او توانست به راحتی وارد این دبیرستان شود.
در اواخر سال 1353 که اصغر در دوره ی دبیرستان در حال تحصیل بود به دستور محمدرضا شاه نظام چند حزبی در ایران ملغی گردید و احزابی چون ایران نوین، مردم و ... که این احزاب نیز به نوعی وابسته به حکومت بودند منحل گردیدند و حزب رستاخیز که کاملاً تحت کنترل دربار قرار داشت با حضور افرادی چون امیرعباس هویدا و جمشید آموزگار و افرادی از این دست که به طور کامل فرمانبردار دربار و شاه بودند تشکیل گردید.
بعد از این که به طور رسمی تشکیل حزب رستاخیز در کل کشور اعلام شد نهادهای دولتی در تمام شهرهای کشور شروع به تبلیغ و تشویق مردم و به خصوص جوانان جهت عضویت در این حزب کردند. در اردبیل نیز این کار توسط نهادهای دولتی و به خصوص با کمک گرفتن از سیستم آموزش و پرورش شروع شد.
آقای بهمن مرادی برادر کوچک اصغر در این باره می گوید «من هم مقطع دبیرستان را در دبیرستان جهان علوم (اندرزگوی فعلی) شروع به تحصیل کردم همان مدرسه ای که اصغر هم در آن بود، آن سالی که حزب رستاخیز تأسیس شد، عمال حکومتی به مدرسه ها می آمدند و با کمک مسئولان آموزش و پرورش و دبیرستان ها سعی می کردند از بچه های مقطع دبیرستان و به خصوص از بچه های کلاس های بالاتر در این حزب عضوگیری کنند و بین بچه ها فرم هایی را پخش می کردند تا مشخصاتشان را در آن بنویسند و امضاء کنند. اصغر از جمله دانش آموزان مقطع پایانی دوره ی دبیرستان بود که برخلاف خواسته ی مسئولان دبیرستان و آموزش و پرورش این فرم را امضاء نکرد. مسئولان دبیرستان وقتی که اصغر در مقابل خواسته ی آن ها ایستادگی کرد و نخواست اسمش در لیست حزب رستاخیز به عنوان عضو این حزب ثبت شود از این کار او خیلی عصبانی شده و به همین علت چند روز او را به مدرسه راه ندادند تا این که مرحوم پدرم وقتی از موضوع خبردار شد همراه اصغر به مدرسه آمد و بعد از صحبت با رئیس دبیرستان او را به مدرسه راه دادند. اصغر این کار را زمانی کرد که خیلی از بچه ها از جمله حتی خود من هیچ اهمیتی به این مسئله نداشتیم و حتی فرم را هم امضاء کرده بودیم ولی او با آگاهی که به این مسئله داشت حتی به صورت صوری هم حاضر نشد فرم عضویت حزب رستاخیز را امضاء کند. مادر می گوید «اصغر در خانه ای بزرگ شده و چشم باز کرده بود که روضه ی امام حسین(ع) همیشه در آن برپا بود و نماز و روزه ی اعضای خانواده اش را در همه حال مشاهده می کرد و به همین علت او نیز آن گونه رشد و تکامل یافت که از او انتظار داشتیم.»
دوستی پدر و پسر:
دوران نوجوانی از حساس ترین مقاطع زندگی یک انسان محسوب می شود که والدین باید حساسیت ویژه ای به این مقطع از زندگی فرزندان خود داشته باشند. مرحوم بیوک آقا با درک این حساسیت و برای این که فرزندانش بالاخص اصغر را که بزرگ ترین آن ها بود با هر کسی ارتباط دوستی نداشته باشند سعی می کرد در وهله ی اول خود با فرزندانش نزدیک ترین ارتباط را به مانند یک دوست داشته باشد و با وجود مشغله کاری زیاد و در حالی که ماشین سواری هم نداشت با کرایه کردن ماشین در فصول خوش آب و هوای سال مثل بهار و تابستان که هوای اردبیل خوب می شد چندین روز یا حتی گاهی بیش از یک ماه خانواده اش را به سرعین و سردابه می برد و با فرزندانش گردش و تفریح می کرد.
مادر اصغر در این باره می گوید «به خاطر این که مدت اقامت ما به خصوص در سرعین زیاد می شد پدر اصغر معمولاً خانه ای را اجاره می کرد و ما آن جا می ماندیم.»
بهمن برادر شهید می گوید «پدر به تفریح و سرگرمی توجه زیادی می کرد و از آن جایی که همیشه دوست داشت در کنارش باشیم به ما می گفت وقتی در کنارم هستید علاوه بر این که آرامش دارم سیر و سیاحت هم برایم لذت بخش می شود. برای پدر درس همیشه در اولویت بود. حتی به خاطر درس، زمستان که می شد برف روبی سقف بام خانه را هم به کارگر می داد تا ما به درسمان برسیم. البته ما هم بعضی وقت ها که درس نداشتیم در ازای گرفتن پول از پدر برف بام خانه مان را برف روبی می کردیم و او هم این خواسته ی ما را با خنده برآورده می کرد.»
اسکی:
اسکی جزو گران ترین ورزش های جهان محسوب می شود. با وجود این که شرایط جغرافیایی و طبیعی خیلی از کشورها امکان پرداختن به این ورزش را برای جوانان می دهد اما به خاطر گرانی تجهیزات آن از قبیل کفش، چوب اسکی و لباس و سایر لوازم مورد نیاز تنها عده ی خیلی محدودی امکان تهیه ی تجهیزات و پرداختن به این ورزش را پیدا می کنند.
اصغر در دهه ی 50 که امکانات پرداختن به این ورزش از زمان حال نیز خیلی سخت تر بوده ولی در حد ورزش و تفریح هم که شده به این ورزش می پرداخته است.
آقای اسماعیل ابریشمی در این باره می گوید «اصغر علاقه خیلی زیادی به ورزش اسکی داشت، طوری که علاقه او باعث علاقمند شدن من هم به این ورزش شده بود، ولی در آن روزها در اردبیل با وجود شرایط جوی و جغرافیایی مناسب، پیست اسکی وجود نداشت و تجهیزات و لوازم آن هم پیدا نمی شد. در آن سال ها در مسیر راه اردبیل به مشکین شهر که اکنون دیگر این راه برای ارتباط روستایی استفاده می شود محلی بود به نام تنبکی دره سی که نسبت به سایر نقاط موقعیت طبیعی نسبتاً مناسبی برای اسکی کردن داشت. اصغر و من و تعداد دیگری از جوانان با چوب های اسکی دست ساز که با دادن طرح آن استاد نجاری در اردبیل برایمان می ساخت به اسکی می رفتیم. رفتن به دره ی تنبکی هم به خاطر این که وسیله نقلیه جهت رفت و آمد به آن منطقه وجود نداشت، خیلی سخت بود و ما مجبور می شدیم برای رسیدن به آن جا سوار کامیون های عبوری شده و با مشقت زیاد خودمان را به آن منطقه برسانیم. بعد از رسیدن به محل، خود دره تنبکی هم برای خودش سختی هایی را داشت. ما برای این که خودمان را به بالای کوه برسانیم مجبور بودیم با وسایل دست ساز اسکی بر روی برف هایی که اکثراً هم در آن منطقه زیاد می بارید بالا برویم تا از آن جا به پایین دره اسکی کنیم. به خاطر همین سختی بالا رفتن به بالای کوه، از صبح تا غروب تنها پنج یا شش بار می توانستیم اسکی کنیم.»
بهمن می گوید «اصغر و دوستانش حدود ده، پانزده نفر بودند که با پول خودشان مینی بوس کرایه می گرفتند و به دره تنبکی می رفتند. البته تربیت بدنی اردبیل که آن زمان آقای حسام، رئیس آن بود، بعدها تعدادی چوب اسکی به همراه یک مربی در اختیار آن ها گذاشت تا با آموزش به ورزش اسکی بپردازند.»
ارتباط صمیمی اصغر با بچه های هم محله و هم مدرسه ای باعث شده بود که او دوستان زیادی داشته باشد، هر کسی که برای بار اول با او آشنا می شد، آن قدر با او گرم و صمیمی رفتار می کرد که اکثر این قبیل آشنایی هایش منجر به دوستی های همیشگی می شد.
یک نکته زیبا و درس آموز:
در گذشته که مردم و جوانان زیاد به مضرات سیگار مطلع نبودند، کشیدن قلیان و سیگار بین مردم و به خصوص جوانان متداول بود به طوری که اکثر جوانان حتی برای تفننی هم که شده گه گاهی سیگار و قلیان می کشیده اند و بعضی از مردم بودن سیگار در دست یا لب یک مرد جوان را نوعی زیبایی و تکامل شخصیت آن جوان به حساب می آورده اند.
ولی پدر اصغر برخلاف طرز فکر این توده ی مردم، به شدت از سیگار بدش می آمد. آقای عزیز میرزا حسینی یکی از دوستان اصغر در این باره خاطره ی قابل تاملی را تعریف می کند که از جهت اخلاقی و هم از جهت تربیتی بینش بالای او را نشان می دهد. میرزا حسینی می گوید« یک روز اصغر و من در مغازه ایستاده بودیم اصغر سیگاری را روشن کرده بود و گاهی به آن پک می زد که ناگهان مرحوم بیوک آقا وارد مغازه شد. اصغر با دیدن پدرش دستپاچه شد و سریع سیگار را به زمین انداخت. مرحوم بیوک آقا که افتادن سیگار را از دست اصغر دیده بود، خم شد و سیگار را از روی زمین برداشت و رو به اصغر کرد و گفت «پسرم اگر این سیگار چیز بدی است هر زمان بد است و اگر خوب است هر زمان خوب است. پس چرا وقتی مرا دیدی آن را به زمین انداختی؟ تو ببین اگر خوب است پس بکش و اگر بد است دیگر چرا این به دست تو باشد.»
عزیز میرزا حسینی ادامه می دهد و می گوید «من آن روز از آن رفتار و حرف های مرحوم بیوک آقا خیلی خوشم آمد و برایم درس آموزنده ای بود.»
دلسوز:
اسماعیل ابریشمی می گوید «بعد از این که پدرم در دوران کودکی از دنیا رفت، اصغر برای من همیشه نزدیک ترین کسی بود که در کنارش احساس آرامش می کردم. او برای این که فراق پدر مرا بیش تر ناراحت نکند همیشه سعی می کرد در کنارم باشد.»
قبولی در دانشگاه:
اصغر در سال 1353 دوره ی دبیرستان را در رشته علوم طبیعی با نمرات خوبی به پایان می رساند و تصمیم به شرکت در کنکور سراسری می گیرد. در آن سال ها نحوه ی برگزاری کنکور کمی متفاوت تر از حالا بود به این ترتیب که برخی از دانشکده های دانشگاه ها به صورت جداگانه و مجزا از امتحانات کنکور سراسری، آزمون برگزار می کردند که یکی از این دانشکده ها، مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی قزوین بود.
تعدادی از جوانان اردبیلی هم در این آزمون شرکت کرده بودند که حدود 11 نفر از آن ها در آزمون ورودی مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی قزوین پذیرفته شدند که از جمله ی آن ها اصغر بود.
قبولی در دانشگاه در آن مقطع زمانی با توجه به ظرفیت کم دانشگاه ها خیلی اهمیت داشت چون در آن زمان میزان تحصیلات در میان مردم خیلی کم بود و دانشجو شدن افتخاری برای خود فرد و خانواده اش به حساب می آمد. بعد از این که نتیجه آزمون در روزنامه چاپ شد خانواده مرادی از قبولی اصغر خیلی خوشحال شدند و جشن خانوادگی برای او گرفتند و بعد حرکت اصغر به طرف شهر قزوین.
آقای کاظم غیبی درباره ی رفتن به شهر قزوین با توجه به این که او نیز جزو قبول شدگان بوده چنین می گوید «من و اصغر، عزیز یوسفی، سیدجواد سیدنواز و عادل اصغری با هم قبول شده بودیم البته رشته تحصیلی مان فرق می کرد ولی با توجه به این که همگی از یک دانشگاه (مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی قزوین) قبول شده بودیم با هم راهی شهر قزوین شدیم. من یک سال از اصغر بزرگ تر بودم و رابطه ی دوستی ما هم نسبت به سایر دوستان صمیمی تر بود. پدر اصغر مرحوم بیوک آقا خیلی به من و اصغر توصیه کرد تا مواظب هم باشیم این سفارش را هم به من کرد و گفت: کاظم من اصغر را بعد از خدا به تو می سپارم.»
و به این ترتیب اصغر و دوستانش راهی شهر قزوین می شوند. با توجه به این که دانشگاه سال اول خوابگاه نمی داده آن ها تصمیم می گیرند تا در شهر اتاقی را کرایه کنند (البته بعد از رسیدن به شهر قزوین آن ها با چند جوان اردبیلی دیگر هم که برای ثبت نام مراجعه کرده بوده اند آشنا می شوند) و به این ترتیب آن ها 5 نفری اتاقی را در شهر اجاره کرده و شروع به انتخاب واحد می کنند. اولین درسی که اصغر در کلاس آن حضور می یابد درس حقوق بوده که آقای دکتر مبشری این درس را تدریس می کرده است.
اساتید دانشگاه قزوین:
مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی قزوین با توجه به این که کم ترین فاصله جغرافیایی را با دانشگاه های مرکز کشور در تهران داشت به همین علت بیش تر اساتید آن از تهران می آمدند و دارای بالاترین مدارک علمی بودند. علت تنها مسافت هم نبود بلکه اکثر این اساتید حق تدریس در دانشگاه های تهران را نداشتند و از طرف حکومت ممنوع التدریس شده بودند و بالجبار قزوین را که نسبت به سایر دانشگاه های کشور نزدیک ترین فاصله را به تهران داشت انتخاب کرده و در این دانشگاه تدریس می کردند.
علت این که چرا این اساتید مجرب حق تدریس در دانشگاه های تهران را نداشتند از آن جا ناشی می شد که اکثر آن ها دارای سوابق مبارزاتی با رژیم شاه را داشتند و به نوعی در مقاطعی از دوران تدریس یا تحصیل خود مخالفتی با رژیم شاه کرده بودند که باعث شده بود آن ها را از دانشگاه های تهران دور نگهدارند و مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی قزوین برای آن ها نوعی حالت تبعید را داشت. امثال دکتر مبشری، دکتر اردلان، دکتر مدنی و امثال آن ها که برخی حتی سابقه ی عضویت در جبهه ملی را هم داشتند.
آقای عزیز یوسفی می گوید «با این که رشته تحصیلی من و اصغر با هم یکی نبود ولی درس های عمومی را با هم انتخاب واحد می کردیم. اصغر از همان آغازین روزهای ورودمان به دانشگاه وقتی که موضوع اساتید تبعیدی و معترض حکومت را متوجه شد سعی می کرد هر درسی را که امکانش بود با این اساتید انتخاب کند. هر چند این اساتید در درس دادن و نمره دادن خیلی سخت گیر بودند، ولی اصغر برخلاف اکثر دانشجویان که به دنبال استادی بودند که سختگیر نباشد ولی او همه ی سخت گیری های این اساتید را برای شنیدن سایر حرف ها و مطالب جانبی کلاس درس آن ها به جان می خرید. یکی از این اساتید دکتر یحیی نظیری بود که چند بار سخنان طعنه دار او را خطاب به حکومت رژیم شاه، خود من هم شنیده بودم و یا دکتر مدنی استاد دیگری بود که اصغر همیشه سعی می کرد در کلاس درس او حتماً حضور داشته باشد.»
یک روز من و اصغر در کلاس درس دکتر مدنی بودیم که ایشان قبل از شروع تدریس رو به دانشجویان کرد و گفت: بچه ها خواهش می کنم کسی که گزارش کلاس مرا می دهد از دفعات بعد همراه خودش یک ضبط صوت هم بیاورد چون بدون وجود ضبط صوت حرف های مرا بد تفسیر می کند. دکتر مدنی این حرف را خطاب به خبرچین ساواک می گفت و به خاطر همین روحیه ضد رژیمی که داشت کلاس درس او که در سیاهه 30 یا 40 دانشجو ثبت شده بود ولی حاضرین حتی تا 80 نفر هم می رسیدند. یا دکتر نظیری که یک بار طوری مثال زد که به نوعی شاه را با یزید مقایسه کرد.»
اصغر و دوستانش در ماه های اول سکونت در شهر قزوین، در طول شش ماه چندین بار خانه عوض می کنند تا این که خانه ی مورد نظرشان را پیدا می کنند. چند ماه بعد یک دوست دیگری هم به جمع آن ها اضافه می شود اسم این دوست آقای احد مهاجری بود که در اردبیل معلم بودند و حالا به خاطر قبولی در مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی قزوین برای ادامه تحصیل آمده بودند تا همزمان با تدریس در دوره ی ابتدایی در مدارس قزوین، تحصیل هم بکنند.
آقای احد مهاجری در این باره می گوید «اوایل که من با اصغر و دوستانش هم اتاقی شدم، ما در خیابان پادگان قزوین زندگی می کردیم، روحیه شاد و مفرح اصغر باعث شده بود همه ی بچه های اردبیلی و حتی دانشجویان غیر اردبیلی هم او را دوست داشته باشند.»
دوست داشتنی:
این که اکثر بچه های اردبیلی و حتی غیر اردبیلی دانشگاه قزوین، اصغر را دوست داشته اند و اتاق آن ها همیشه پر از مهمان بوده، ناشی از این می باشد که او با همه ی دانشجویان از هر زبان و قومی ارتباط بسیار صمیمی برقرار می کرده و در کوتاه ترین زمان با هر کسی می توانسته رابطه دوستی و صمیمانه ای داشته باشد.
دوری از شهر و دیار و خانواده معمولاً برای جوانانی که برای اولین بار آن هم برای چندین ماه مجبور به جدایی از خانواده می شوند خیلی سخت است ولی بودن اصغر در کنار دوستانش با آن روحیه شاد و مفرح باعث می شده سختی جدایی و دوری از خانواده برایشان آسان تر باشد.
تاثیر فضای دانشگاه:
فضا و محیط دانشگاه طوری است که هر جوانی که از دبیرستان وارد محیط آن می شود نوعی احساس بزرگی در خود می کند و این بیش تر از آن جا ناشی می شود که نگاه جامعه، خانواده و اطرافیان هم متفاوت تر از گذشته می شود. طرز نگاه و توجه مردم به یک جوان دبیرستانی با یک جوان دانشجو خیلی متفاوت است.
این طرز نگاه تنها منحصر به مردم و خانواده و اطرافیان هم نمی شود بلکه حتی مسئولان دولتی هم توجه و احترامی که به قشر دانشجو می کنند صد البته خیلی بیش تر از جوانان قشر دبیرستانی است.
آقای اسماعیل ابریشمی که او نیز در دوران دانشجویی اصغر در دانشگاه مازندران و در رشته کشاورزی مشغول به تحصیل بوده درباره ی تاثیرات فضای دانشگاه بر روحیات اصغر می گوید «من با توجه به این که تا زمان دانشگاه نزدیک ترین ارتباط را با اصغر داشتم و از آن جایی که خودم نیز در آن سال ها در فضای دانشگاه حضور داشتم تأثیرات فضای دانشگاه بر تفکرات اصغر را خیلی زیاد دیدم. در آن سال ها در دانشگاه ها صاحبان هر نوع تفکری حضور داشتند که اکثرشان هم مخالف رژیم شاه بودند. ما که از محیط مذهبی و سنتی اردبیل وارد این فضا شده بودیم با شنیدن برخی از مسائل پشت پرده حکومت رژیم شاه، روحیه انقلابی گری و مبارزاتی پیدا می کردیم و به همین علت جوانی که در شهر خودش کوچک ترین فعالیت سیاسی بر علیه رژیم شاه نمی کرد، در دانشگاه با دیدن سایر جوانان و فعالیت های سیاسی آن ها او نیز وارد فعالیت های سیاسی می شد و به مبارز انقلابی تبدیل می شد.
اصغر در فضای دانشگاه کاملاً فرق کرد البته این تفاوت چیزی نبود که در ظاهر دیده شود بلکه این افکارش بودند که متفاوت تر از گذشته شدند.
بهمن مرادی می گوید «ما بعد از این که اصغر به دانشگاه قزوین رفت درباره ی تفکرات و فعالیت های سیاسی او خبری نداشتیم ولی وقتی که به اردبیل باز می گشت، برای ما درباره ی چیزهایی صحبت می کرد که نسبت به گذشته خیلی فرق کرده بود. مثلاً بارها برایمان درباره نفت صحبت کرده بود و شاه را مقصر اصلی عدم توزیع عادلانه پول نفت معرفی می کرد. او می گفت شاه به جای رسیدگی به وضع مردم، پول نفت را برای خودش بر می دارد و یا حرف هایی درباره این که دین از دست رفته و دیگر اسلامی در کار نیست بارها از او شنیده بودم.
ناصر علی زاده می گوید «اصغر هر بار که در ایام تعطیلی دانشگاه به اردبیل می آمد و با او هم صحبت می شدم از رژیم شاه برایم می گفت و به شدت از آن چه در کشور می گذشت اظهار ناراحتی می کرد.»
شروع تفکرات مبارزه:
در جبهه مبارزات ضد رژیم شاه در کشور دو کانون اصلی مبارزه وجود داشت که هر کدام از خاستگاه متفاوتی در جبهه مبارزه علیه رژیم شاه حضور یافته بودند. یک طرف دانشگاه بود که شروع حرکت مبارزات خود را از 16 آذر سال 1332 آغاز کرده بود ولی به جهت این که در درون این جبهه چندین گروه و تفکر حضور داشتند و اکثر گردانندگان آن نیز به جای توجه به درون کشور بیش تر نگاه و الگویشان به خارج از مرزها معطوف بود این مبارزات که به اصطلاح به مبارزات جنبش دانشجویی معروف بود نتوانست قاطبه ی دانشجویان را همراه خود سازد.
دو نمونه بارز این نوع مبارزه در دانشگاه ها، سال ها مبارزات سازمان چریک های فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بود. درباره ی چریک های فدایی خلق از ابتدا مش و هدف غایی آن ها معلوم بود و با توجه به این که این گروه از ابتدای شروع مبارزه با آرمان مارکسیست وارد صحنه شده بودند و خواسته و هدفشان هم رسیدن به جامعه و حکومت مارکسیستی بود. اما سازمان مجاهدین خلق (منافقین) از دهه چهل که شروع به فعالیت به خصوص در دانشگاه ها کرده بود به نام اسلام مبارزه می کرد و از این طریق هم توانسته بود خیلی از جوانان دانشجوی معتقد و مذهبی را جذب خود کند و این حیله و فریب کاری را با چنان شگرد ماهرانه ای در لفافه قرار داده بود که حتی از نگاه برخی از بزرگان مبارز روحانیت هم پنهان مانده بود، تا این که کم کم ماهیت مارکسیستی این گروه در سال های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی برای برخی از بزرگان مبارز که در جبهه ی مبارزات اسلامی قرار داشتند هویدا شد.
کانون دیگر مبارزه در حوزه علمیه قم قرار داشت. در حوزه دو طرز تفکر درباره ی مبارزه با رژیم شاه وجود داشت. یک گروه روحانیونی بودند که زیاد درگیر مسائل سیاسی نمی شدند. خود این روحانیون و طرفداران آن ها یا با اصل مبارزه مخالف بودند و یا این که خود را درگیر آن نمی کردند. در مقابل این ها گروه دیگری هم وجود داشت که مبارزه با رژیم را جایز می دانستند و خود نیز در صحنه مبارزه حاضر بودند که رهبری این حرکت را امام خمینی(ره) بر عهده داشتند. این روحانیون و نیروهای مسلمان طرفدار آن ها به خصوص بعد از 15 خرداد 1342 به صورت علنی علیه رژیم شاه وارد میدان مبارزه شدند. البته فاجعه 15 خرداد 1342 و جنایتی که رژیم شاه در آن روز مرتکب شد آن قدر وحشیانه و هولناک بود که حتی مراجع و علمای بی طرف را هم تکان داد و آن ها نیز با وجود بی طرفی ولی رژیم شاه را به خاطر این جنایت به شدت محکوم کردند.
عزیز یوسفی درباره ی روحیه مبارزه طلبی اصغر می گوید «من نفرت اصغر را از رژیم شاه زمانی متوجه شدم که حساسیت او را درباره ی ثبت نام و عضویت برخی از همکلاسی هایمان در حزب رستاخیز دیدم. اصغر وقتی که شنید برخی از همکلاسی ها و دوستانمان در این حزب ثبت نام کرده اند خیلی عصبانی و خشمگین شد و تا مدت ها آن ها را ندامت و سرزنش کرد. آقای احد مهاجری می گوید «از سی نفری که از بچه های اردبیل در دانشگاه قزوین تحصیل می کردیم اصغر از همه ما بیش تر به مسائل سیاسی توجه داشت.»
عزیز یوسفی به خاطر این که علاوه بر ارتباط دوستی، چندین سال هم با او در یک اتاق زندگی کرده درباره ی توجه اصغر به مسائل پیرامونی اش می گوید «اصغر را هیچ گاه نمی توانستی به اتفاقی که در کنارش روی داده بی تفاوت ببینی. اگر در خیابان صحنه زشتی که به نوعی نشانگر بی عدالتی در جامعه بود می دید اگر چه کاری هم از دستش بر نمی آمد ولی متأثر می شد و اگر صحنه ی زیبا و خوبی هم می دید خوشحال می شد. کسی بود که به عمق مسائل اجتماعی فرو رفته بود و با خوبی و خوشی مردم پیرامونی اش، او نیز خوشحال می شد و اگر کوچک ترین غم و غصه ای هم در آن ها مشاهده می کرد او نیز غمگین و متأثر می شد.
ادب و احترام:
اصغر با اخلاق دوست داشتنی و با خصلت زودجوش خود توانسته بود دوستان زیادی داشته باشد به طوری که اکثر دانشجویان اردبیلی که در دانشگاه قزوین تحصیل می کرده اند از او به عنوان دوست صمیمی خود یاد می کنند. او آن قدر با دوستانش صمیمی بوده که حتی آن دسته از دوستانش نیز که در اردبیل بوده اند هر چند وقت برای دیدن او و تجدید دیدار به قزوین می آمده اند و رنج سفر تا قزوین را به شوق دیدار او تحمل می کرده اند. آقای کاظم غیبی می گوید «دوستان اصغر منحصر به بچه های اردبیلی هم نمی شدند او حتی در دانشگاه در میان دانشجویان فارس و کرد زبان و غیره هم دوستانی را داشت. او در کنار صفا و صمیمیتی که در رفتار با همه ی دوستانش داشت، اما هیچ گاه این صفا و صمیمت باعث نمی شد به مسائلی مثل احترام و ادب بی توجه باشد. نمونه اش رفتاری بود که به خاطر احترام به آقای احد مهاجری می کرد. آقای مهاجری به خاطر این که چند سال بزرگ تر از ما بود، اصغر هیچ گاه نمی گذاشت او ظرف بشوید و در نوبت هایی که برای ظرف شستن و تمیز کردن اتاق تعیین کرده بودیم اصغر علاوه بر نوبت خود اکثراً به جای احد هم ظرف می شست. درباره ی سایر دوستانش هم این طور بود و این چیزی بود که من با چهار سال زندگی زیر سقف یک اتاق با چشم خود از او دیدم و راز این که چرا این قدر دوست داشتنی بود را فهمیدم.
محرم:
در اردبیل ده روز اول ماه محرم، شب و روز فرقی برای عزاداران نمی کند و دسته جات عزاداری که هر کدام متعلق به یک محله ی شهر هستند شب و روز در خیابان ها و مساجد شهر در حرکت هستند و عزاداری می کنند. بر این اساس عزاداری مردم اردبیل در ماه محرم از شهرت بالایی در سراسر کشور برخوردار است.
کاظم غیبی می گوید «ایام محرم که می رسید من و اصغر و برخی از دوستان سعی می کردیم هر طوری که شده خودمان را به اردبیل برسانیم و وقتی به اردبیل می آمدیم هر کدام در محله ی زندگی خودمان در مراسمات عزاداری شرکت می کردیم. حتی گاهی هم می شد که به عشق حضور در مراسمات عزاداری اردبیل از کلاس درس دانشگاه هم غیبت می کردیم تا روزهای محرم را در اردبیل باشیم.
شاه مرده! :
آقای عزیز یوسفی درباره روحیه ضدشاهنشاهی اصغر خاطره ای را تعریف می کند و می گوید «روزی من و اصغر و تعدادی از بچه ها هنگام تحصیل در دانشگاه تصمیم گرفتیم برای سیاحت به همدان برویم و با اتوبوس راهی این شهر شدیم. در مدخل ورودی شهر مشاهده کردیم که به چند طرف از ورودی شهر پارچه سیاه زده شده است. یکی از بچه ها با دیدن این پارچه سیاه گفت «چی شده؟ این پارچه های سیاه را برای چی نصب کرده اند؟» اصغر نگاهی به بیرون کرد و با صدای بلند داخل اتوبوس گفت «حتماً شاه مرده!»
یکی از افرادی که عقب تر از ما نشسته بود از شنیدن این حرف اصغر ناراحت شد و اعتراض کرد. ما وقتی که دیدیم که وضع خطرناک می شود سریع فرد معترض را آرام کردیم و به نوعی حرف اصغر را برایش توجیه به شاهان گذشته کردیم. ولی اصغر بعد از شنیدن اعتراض آن مرد نه تنها ساکت نشد بلکه باز هم با حرف های کنایه دار از مرگ شاه سخن گفت.
اولین دستگیری و بعد ...
آنچه از گفته های دوستان و اطرافیان اصغر به دست می آید این است که اولین دستگیری او به خاطر اعتراضات دانشجویان در دانشگاه روی داده است که این دستگیری بعد از چند ساعت بازداشت با گرفتن تعهد پایان می پذیرد.
درباره ی دستگیری دوم اصغر آقای احد مهاجری که از نزدیک شاهد بوده این طور تعریف می کند «شخصی به نام آقای فاطمی درست روبروی خانه ی ما اتاقی را اجاره کرده بود. روزی مأموران اعم از ساواک و شهربانی خانه ی او را محاصره کردند و همان جا در جلوی دیده گان ما او را کشتند. اصغر با دیدن رفتار بی رحمانه مأموران آن قدر ناراحت شد که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از پنجره به مأموران اعتراض کرد. مأموران به محض شنیدن صدای اصغر و دیدن او به طرف خانه ی ما آمدند و وارد خانه شده و او را دستگیر کردند و به داخل اتوبوس خودشان منتقل کرده و بردند. ما وقتی که این وضعیت را دیدیم به تکاپو افتادیم و از معاون دانشگاه کمک خواستیم و با وساطت معاون دانشگاه توانستیم او را آزاد کنیم.»
موقعیت مکانی خانه ای که اصغر و دوستانش اجاره کرده بوده اند طوری بوده که در طبقه پایین آن چندین مغازه قرار داشته و اتاق آن ها در طبقه فوقانی این مغازه ها قرار گرفته بوده است. برخی از دوستان اصغر که در آن سال ها با او هم اتاقی شده بوده اند می گویند: درست روبروی خانه ای که ما اجاره کرده بودیم آپارتمانی قرار داشت که اکثر روزها افرادی به آن در رفت و آمد بودند که خیلی هم مشکوک به نظر می رسیدند. به خاطر این که خانواده هم نبودند. این احتمال وجود دارد که با توجه به این که این خانه مشرف به خانه ما هم بود توسط مأموران ساواک برای کنترل بوده است.»
اتاق آن ها اکثر روزها علاوه بر خودشان دارای مهمان هایی هم می شد که بیش تر اوقات به دعوت اصغر می آمدند. آقای محمود نصراله زاده که او هم سال هایی را با اصغر هم اتاقی بوده در این باره خاطره ی جالبی را تعریف می کند «روزی در اتاق خوابیده بودم که با صدای همهمه بیدار شدم و از دیدن آن همه آدم غریبه در اطرافم متعجب ماندم. البته ما اکثر روزها در خانه مهمان داشتیم و این موضوع برایمان عادی بود. ولی نه به این تعداد که حتی نشود در اتاق دراز کشید. دوستان دیگرمان هم از خواب بیدار شدند و آن ها هم مثل من متعجب ماندند. من با دیدن این تعداد آدم عصبانی شدم و در گوشی به اصغر گفتم بابا این ها را از کجا آوردی؟ اصغر در جواب من تبسمی کرد و گفت «حالا بعداً می گم الان فقط برو و سی تا بربری بخر و سریع بیار» گاهی این افرادی را که به عنوان مهمان به اتاق می آورد حتی به ما معرفی هم نمی کرد و ما فقط آمدن و رفتن آن ها را می دیدیم!»
آقای مهاجری می گوید «بعد از این که رفت و آمد به اتاق ما زیاد شد من تصمیم گرفتم از بچه ها جدا شوم و نزدیک آن ها کمی پایین تر با آقای وفقی خانه ای را اجاره کردیم.»
قیام 19 دی ماه 56 مردم قم:
آقای اسماعیل ابریشمی درباره ی حالات درونی اصغر بعد از جریان قیام مردم قم در 19 دی ماه 56 می گوید «اصغر بعد از این که مردم قم 19 دی ماه 56 به خاک و خون کشیده شدند خیلی منقلب گشت و به شدت به رژیم شاه تنفر پیدا کرد. از این دوران به بعد کتاب هایی که گاهی دست او می دیدم خیلی متفاوت تر از گذشته بود و موضوعات انتخابی اش بیش تر سیاسی و مذهبی بودند که از جمله ی این کتاب ها می توان به برخی از کتاب های دکتر شریعتی اشاره کرد یا همچنین نوارهای سخنرانی برخی از شخصیت های مبارز و انقلابی که اکثرشان هم سیاسی بودند.»
شواهد و قراین نشان می دهد که اصغر از این مقطع زمانی به صورت فعال وارد فعالیت های مبارزاتی علیه رژیم شاه می شود ولی با توجه به شرایط سخت آن دوران و تسلط کامل دستگاه مخوف ساواک بر فعالیت های مبارزاتی، او آن چنان با هوشیاری و تیزبینی وارد این عرصه می گردد که حتی نزدیک ترین اطرافیان و دوستانش هم تا زمان شهادت نمی توانند پی به فعالیت های مبارزاتی او ببرند.
آقای اسماعیل ابریشمی می گوید «یکی از دلایلی که باعث شده بود اصغر فعالیت های سیاسی و مبارزاتی خود را از ما پنهان کند اختناق حاکم بر جامعه بود. در آن سال ها ساواک آن چنان بر دانشگاه ها تسلط داشت که انسان نمی توانست به نزدی کترین کسان خود نیز اعتماد داشته باشد. من با وجود ارتباط نزدیکی که با او داشتم ولی به خاطر جدایی دانشگاه هایمان و دوری مسافت شهرهایی (من در دانشگاه مازندران بودم و اصغر در دانشگاه قزوین) که بودیم نتوانستم به خوبی در جریان مبارزات سیاسی و انقلابی او قرار بگیریم.» وقتی که حادثه ی قیام 19 دی ماه 56 قم اتفاق افتاد من روحیه ی مبارزه طلبی را در او احساس کردم. او آن قدر از این حادثه متأثر شده بود که حتی یک روز بعد از وقوع این حادثه با من تماس گرفت و بعد از این که کمی از جنایت رژیم شاه در قم برایم تعریف کرد از من پرسید شما در دانشگاه مازندران نمی خواهید عکس العملی به این جنایت رژیم شاه نشان دهید؟ من آن روز فهمیدم که اصغر خیلی فرق کرده تا جایی که حتی می خواست برنامه اعتراض بر علیه شاه اجراء کند.»
ناصر علی زاده می گوید «اواخر تحصیل اصغر بود که من برای دیدن او به قزوین رفته بودم، روزی حوالی ظهر که او مرا به سلف غذاخوری برد، در حالی که دانشجویان حاضر در سلف در حال گرفتن غذا بودند اصغر به من گفت پاشو بریم بیرون. من با تعجب گفتم «چرا ما که هنوز غذا نخورده ایم اصغر گفت غذا را بیرون می خوریم من گفتم چرا این جا نخوریم؟ چیزی نگفت و دستم را گرفت و با سرعت به دنبال خودش کشید. من در حالی که به خاطر گرسنگی از دست اصغر شاکی شده بودم و همراه او از آخرین پله های سلف در حال پایین آمدن بودیم که ناگهان سر و صدایی از سلف غذاخوری آمد و سلف شلوغ شد. صدای شکستن همه چیز به گوش می رسید طوری که حتی صندلی ها را هم از پنجره های سلف به بیرون پرت کردند. من علت شلوغی را از اصغر پرسیدم، ولی اصغر جوابی به من نداد بعدها من متوجه شدم که اصغر آن روز به خاطر حضور من در این اعتراض دانشجویی شرکت نکرده چون اگر من در آن جا دستگیر می شدم به خاطر اینکه دانشجو نبودم ممکن بود خیلی برایم گران تمام شود. اصغر بعد از بازگشت به خانه از هر راهی که می شد و امکان داشت پیگیر دوستانش شد و به دنبال اسامی دانشجویانی می گشت که بعد از آمدن ما از سلف آن ها را دستگیر کرده بودند. در این سفر بود که من فهمیدم طرز تفکر اصغر نسبت به زمانی که در اردبیل بود خیلی تغییر کرده و کاملاً سیاسی شده است.»
سایر دوستان اصغر هم که در این سال ها برای دیدن او به قزوین می رفته اند این مطلب را تایید می کنند و می گویند بارها از او درباره ی عملکرد حکومت رژیم شاه حرف های اعتراض آمیزی را شنیده اند که حتی گاهی این حرف هایش را به طنز برای دوستانش تعریف می کرده است.
احساس مسئولیت به جامعه:
آقای کاظم غیبی می گوید «اصغر نسبت به جامعه و مردم احساس مسئولیت زیادی می کرد و این احساس او باعث شده بود آدم عادی نباشد. بارها شده بود که من و برخی از دوستان به خاطر روحیه ی مبارزاتی که در او می دیدیم، نصیحت اش کرده بودیم تا وارد چنین گروه هایی آن هم در شهر غریب نشود و خطرات و عواقب در افتادن با رژیم شاه را به او گوشزد کرده بودیم، ولی او همیشه این استدلال ما را رد کرده بود.»
چه کسی روزه است؟
آقای عزیز یوسفی درباره تقید اصغر به رعایت احکام و واجبات دینی می گوید «روزی در ایام ماه مبارک رمضان در کلاس درس حقوق نشسته بودیم که آقای دکتر مبشری حین تدریس یک لحظه رو به دانشجویان کرد و گفت: در این کلاس چند نفر الان روزه هستند؟ اصغر و چند نفر دستشان را بلند کردند. آقای دکتر مبشری نگاهی به اصغر و آن ها کرد و گفت: بارک الله. چون نزدیک افطار بود دکتر مبشری به آن ها اجازه داد تا زودتر از بقیه کلاس را ترک کنند. در دانشگاه ما یک نمازخانه هم داشتیم که علاوه بر این که در آن جا بچه ها نماز می خواندند در جا مهری آن جا هم نوشته ها و اعلامیه های سیاسی با کمک دانشجویان مبارز و انقلابی گذاشته می شد و به این ترتیب این مطالب بین دانشجویان رد و بدل می شد. ما هر وقت به نمازخانه می رفتیم اول حتما سری به جا مهری می زدیم اگر مطلبی بود سریع آن را مطالعه می کردیم و به بقیه دوستانمان هم نشان می دادیم. محتوای این نوشته ها و اعلامیه ها هم اکثراً علیه رژیم شاه نوشته می شد.
عدالت:
آقای مقصود مسبوقی می گوید «اصغر در دوران تحصیل در دبیرستان علی رغم این که نیاز مالی چندانی نداشت. ولی در فصل تابستان در کارگاه دایی خود که در کار بسته بندی داروهای گیاهی بود کار می کرد. در دوران دانشجویی که با هم در یک شهر بودیم هر وقت به دیدنش می رفتم اکثراً درباره ی سیاست بحث می کردیم. اصغر از این که در جامعه عدالت وجود نداشت اظهار ناراحتی می کرد و بحث عدالت از جمله مباحثی بود که او همیشه آن را مطرح می کرد و به خاطر بی عدالتی موجود در کشور واقعاً رنج می برد.»
سال 56 اوج فعالیت های مبارزاتی:
آقای محمود نصراله زاده با توجه به این که از سال 56 با اصغر هم اتاقی بوده درباره ی شگردهای مبارزات او می گوید «در دانشگاه قزوین شاید کم تر کسی را می توانستی مبارزتر از اصغر پیدا کنی. او روش مبارزه را خوب آموخته بود طوری که حتی نزدیک ترین دوستان و اطرافیانش هم نمی توانستند متوجه ارتباطات مبارزاتی او بشوند. چون او کاملاً آگاه بود که ساواک در هر جایی می تواند گوش داشته باشد. یکی از شگردهای خاص اصغر در رساندن محتوای اطلاعیه ها و اعلامیه ها و سخنرانی های امام خمینی(ره) را که در شرایط سخت و دشوار خفقان ساواک امکان رد و بدل کردن این قبیل مطالب ممکن نمی شد این بود که او این مطالب را به تنهایی مطالعه و حفظ می کرد و محتوای آن را بدون رد و بدل کردن کاغذ و نوار به دوستان و کسانی که مستعد شنیدن چنین مطالبی بودند بیان می کرد. من یقین دارم ساواک متوجه برخی از فعالیت های او شده بود ولی اصغر آن چنان با تیزهوشی ارتباطاتش را برقرار می کرد که نمی توانست مدرک و سندی علیه او پیدا کند. همانند کاری که او در دانشگاه با برخی از اساتید ضد رژیم ارتباط داشت ولی ارتباطش طوری بود که کسی نمی توانست پی به آن ببرد. یکی از این اساتید که کرد زبان هم بود آقای نجفی نام داشت. اصغر و آقای نجفی حتی برخی اوقات در کلاس درس مطالبی را به هم رد و بدل می کردند که مربوط به فعالیت های مبارزاتی آن ها می شد ولی با چنان مهارتی این کار انجام می شد که هیچ کس متوجه این مسئله نمی شد. البته این تنها آقای نجفی هم نبود که او چنین ارتباطی را داشت بلکه با چند استاد دیگری هم که آن ها هم ضد رژیم بودند ارتباط داشت. فعالیت های اصغر منحصر به دانشگاه قزوین نمی شد بلکه در برخی از دانشگاه های شهرهای اطراف قزوین هم فعالیت های مبارزاتی را داشت و این فعالیت ها را هم با شگرد و مهارت خاصی انجام می داد. به طور نمونه اصغر برای این که حتی دوستانش متوجه این فعالیت هایش نشوند وقتی می خواست به بابلسر برود علتش را چنین عنوان می کرد که به خاطر این که از فلان استاد خوشم می آید می خواهم این درس را به عنوان مهمان در دانشگاه بابلسر انتخاب واحد کنم. چون آن استاد را دوست دارم و می توانم نمره بیش تری با او بگیرم. در حالی که این ها همه در مسیر همان فعالیت های مبارزات انقلابی او قرار داشت که خیلی از آن ها با هماهنگی استاد نجفی انجام می شد. اصغر به غیر از استاد نجفی با دکتر دریادار مدنی هم ارتباطات خاصی را داشت این استاد درس نهاد و نمود را تدریس می کرد که در آن تنها کسی که همیشه به عنوان آخرین نفر از کلاس خارج می شد اصغر بود. بعدها من فهمیدم که اصغر با این استاد در پایان کلاس فعالیت های خود را در زمینه ی مبارزات انقلابی ضد رژیم شاه هماهنگ می کرده اند.»
تفریح یا مبارزه:
برخی از دوستان اصغر تعریف می کنند او گاهی اوقات بدون این که از قبل برنامه ی سفر داشته باشیم برنامه ی سفر برای شهری را برنامه ریزی می کرد و هر طوری که بود ما را هم راضی می کرد تا در این سفر همراهش باشیم.
آقای محمود نصراله زاده در این باره خاطره ای را نقل می کند «روزی اصغر از چند تن از دوستانش می خواهد تا برای گردش و دیدن یکی از دوستانش به همدان بروند و شب را در آن جا بمانند. به ظاهر قصد سفر آن ها سیاحت و دیدار از حکمتانه و کتیبه داریوش هخامنشی بوده است ولی غافل از این که اصغر قصد دیگری از این سفر داشته است. آن ها راهی شهر همدان می شوند و شب به همدان می رسند. اصغر به محض رسیدن به همدان طبق هماهنگی قبلی که با چند دانشجوی مبارز انقلابی ساکن این شهر کرده بوده، آن ها را ملاقات می کند و دوستان هم دانشگاهی اش را با آن ها آشنا می کند. شب را مهمان یکی از همان دانشجویان همدانی می شوند و طبق معمول چنین جمع هایی تا پاسی از شب را به بگو و بخند و شوخی سپری می کنند و بعد همه به رختخواب می روند. برخی از دوستانی که آن شب را در این جمع بوده اند اظهار می دارند نصف شب بعد از به رختخواب رفتن همه ی حاضرین، اصغر را به هنگام بیررون رفتن دیده اند ولی دیگر ساعت برگشت او را نفهمیده اند. هیچ کس آن شب علت بیرون رفتن اصغر را نفهمید تا این که بعد از گذشت مدتی که ما متوجه فعالیت های انقلابی و مبارزاتی او شدیم فهمیدیم که این سفرهای اصغر، در راستای همان فعالیت های مبارزاتی اش بوده که در بیش تر این سفرها او اعلامیه های امام خمینی(ره) را به شهرهای مختلف پخش می کرده و این طور سفر دسته جمعی برای رد گم کنی ساواک بوده است.
برخی از دوستانی که در این سفر با اصغر بوده اند می گویند به خاطر این که ما فردای آن روز در دانشگاه کلاس داشتیم از اصغر خواستیم تا صبح زود به قزوین برگردیم ولی او قبول نکرد و بهانه های مختلفی را آورد تا این که یک روز دیگر ما را راضی به ماندن کرد و تا اتمام کارهایش در همدان ماندیم. البته گاهی هم ما را به بازدید آثار باستانی شهر همدان می برد تا وانمود کند که هدف از ماندن ما در این شهر سیر و سیاحت است و این یکی از سیاست های مبارزاتی ماهرانه اصغر بوده که طوری برنامه فعالیت های مبارزاتی خود را مثل دریافت و پخش اعلامیه و نوار و سایر مطالب را انجام می داده که هیچ کس حتی نزدیک ترین دوستانش هم متوجه کارهای او نمی شدند و جو خفقان حاکم بر جامعه و حضور قوی و وحشتناک ساواک در هر جا چنین سیستمی را می طلبید و گرنه ساواک اگر ذره ای ظن و گمان به یک نفر می برد بی درنگ او را دستگیر و با وحشتناک ترین شکنجه ها از او اعتراف می خواست. اصغر خیلی خوب به این مسائل آگاهی داشت و بین فعالیت های مبارزاتی و ارتباطات دوستی اش فرسنگ ها فاصله ایجاد کرده بود و نگذاشته بود احساس و صمیمیت دوستانه اش بر فعالیت های مبارزاتی اش تاثیر بگذارد بر همین اساس بود که دوستانش و حتی خانواده اش بعد از گذشت سال ها هنوز هم خیلی معماها درباره ی برخی رفتارها و گفتارهای او دارند.
آقای نصراله زاده ادامه می دهد و می گوید «اصغر براساس همین فعالیت های انقلابی و مبارزاتی اش بود که بدون این که از قبل برنامه ریزی داشته باشیم یک لحظه پیشنهاد می کرد که مثلاً فردا برویم انزلی و با توجه به این که همه بچه ها هم او را دوست داشتند و معمولاً هم سفر با او با روحیه شاد و شوخ طبعی که داشت برایمان دلچسب می شد می توانست خیلی از بچه ها را در این سفرها همراه خود سازد و گاهی می دیدی که بعد از انزلی، آستارا هم به برنامه اضافه شد. بچه ها با رسیدن به آستارا و با توجه به نزدیکی این شهر با اردبیل از اصغر می خواستند تا سری هم به اردبیل بزنند ولی او به بهانه های مختلف سعی می کرد مانع رفتن بچه ها به اردبیل شود و اگر می دید که بچه ها خیلی اصرار می کنند حتی اگر تنها هم می ماند خودش به تنهایی به قزوین بر می گشت. جدا شدن اصغر از گروه در این سفرها چیزی است که همه ی دوستانش این را بارها دیده بوده اند. گاهی می شد بدون این که به کسی چیزی بگوید به تنهایی به سفر می رفته و اگر بعد از بازگشت کسی از او می پرسید که کجا رفته بودی؟ به شوخی می گرفت و از جواب دادن طفره می رفت و یا جوابی می داد که بعدها متوجه شدیم که سرکاری بوده و یا این که این نمی توانسته علت مسافرت رفتن او آن هم به تنهایی باشد. در سال های آخری که با هم در دانشگاه قزوین بودیم دیر آمدن و یا حتی بعضی روزها نیامدنش به خانه برایمان طبیعی شده بود و اصلاً معلوم نمی شد کی می آید، کی می رود، بعضی وقت ها که یکی دو روز پیدایش نمی شد و بعد می آمد از او می پرسیدیم که کجا بوده ولی او به شوخی یا طفره می رفت و یا این که دیدار از خاله و سایر اقوامش را در تهران علت سفرش عنوان می کرد. ولی بعدها که کم کم متوجه فعالیت های مبارزاتی اش شده بودیم وقتی به خانه یا کلاس نمی آمد می دانستیم که حتماً در راستای همان فعالیت هایی که می کند به مسافرت رفته است.
البته این مبارزات او باعث نمی شد تا از درس عقب بماند و در اکثر کلاس ها سعی می کرد حضور قوی و موثری داشته باشد به طوری که در موقع حضور در کلاس با سوال و جواب هایش با اساتید بحث های علمی خوبی می کرد. بارها شده بود که کتاب های مرحوم دکتر علی شریعتی را در دستش دیده بودم برای این که معمولاً در آن سال ها مطالعه این قبیل کتاب ها از نظر ساواک نوعی جرم تلقی می شد. با کشیدن روزنامه به عنوان جلد کتاب نام کتاب و نویسنده آن را پنهان می کرد تا کسی متوجه کتابی که مطالعه می کند نباشند. اصغر معمولاً این قبیل کتاب ها را در پشت بام، در داخل بشکه ی آبی که قبلاً برای نگهداری آب استفاده می شد پنهان می کرد.»
دستگیری ها:
مبارزات و فعالیت های انقلابی اصغر ضد رژیم شاه بسیار حرفه ای بوده و همان طوری که گفته شد حتی بسیاری از مأموریت های خارج از شهر خود را در قالب سفرهای سیاحتی انجام می داده و در رفتار و گفتار با دوستانش نیز خیلی جانب احتیاط را رعایت می کرده است طوری که حتی بسیار از نزدیک ترین دوستانش هم از فعالیت های مبارزاتی او بی خبر بوده اند.
ساواک با ساختار پیچیده و قدرتمندی که داشت توانسته بود بر کلیه ی فعالیت های گروه های مبارز تسلط پیدا کند. به ندرت می توانستی یک مبارز ضدرژیم شاه پیدا کنی که ساواک نتواند او را کنترل کند بر این اساس بود که اصغر نیز چند بار مورد ظن ساواک قرار گرفته و حتی آن طوری که از گفته های دوستانش و شواهد امر نشان می دهد مدت ها تحت تعقیب و مراقب او بوده اند به طوری که همین سوء ظن ها و شکی که ساواک به او داشته باعث می شود چندین بار هم بازداشت شود ولی با ذکاوت و باهوشی هیچ سرنخی به دست ساواک نداده بود و نبود سند و مدرکی بر علیه اش باعث شده بود ساواک بعد از چند ساعت مجبور به آزادی اصغر شود.
آقای محمود نصراله زاده در این باره می گوید «من خود دو سه بار شاهد دستگیری اصغر بوده ام که بعد از 24 ساعت آزاد شده بود و چند بار هم خودش جریان دستگیری هایش را برایم تعریف کرده بود. حتی بعضی اوقات او جریان برخی از دستگیری هایش را به صورت طنز تعریف می کرد. او روزی حین عبور از مقابل ساختمان ساواک (اداره ساواک قزوین ما بین مسیر دانشگاه و خانه ای که ما اجاره کرده بودیم قرار داشت) به برخی از دوستان گفته بود که دیروز این جا بودم حتی اسم ماموری را که از او بازجویی می کرده اسم برده بود و نحوه ی بازجویی را برای اعتراف گرفتن به بچه ها تعریف کرده بود.
دوستان به خیال این که اصغر به شوخی این حرف ها را برایشان می گوید و به نوعی می خواهد آن ها را بخنداند، بعد از این که او جریان دستگیری و فشار بازجویان را تعریف کرده بود آن ها هم با این برداشت که او مزاح می کند به او گفته بودند آَش هم خوردی؟ نخودش پخته شده بود یا خام بود؟
آقای نصراله زاده در این باره از آقای مرتضی معین که او هم مثل اصغر در مسیر مبارزات ضدرژیم شاه قرار داشته سخن به میان می آورد «آقا مرتضی بچه مراغه بود و او هم مثل ما در دانشگاه قزوین تحصیل می کرد. مرتضی پشت خانه ی ما اتاقی را اجاره کرده بود، رابطه ما فقط یک رابطه همسایگی نبود بلکه خیلی ارتباط صمیمی و دوستانه ای با هم داشتیم او مخالف رژیم شاه بود و فعالیت هایی در این راستا انجام می داد.
یک روز مأموران ساواک که از همکاری و فعالیت مرتضی و اصغر خبردار شده بودند برای دستگیری آن ها آمده بودند تا هر دو را دستگیر کنند ولی اصغر و مرتضی قبل از آمدن مأموران فرار کرده بودند. من بعداً فهمیدم که مرتضی از طریق یکی از رابط هایی که داشته از تصمیم ساواک برای دستگیری آن ها باخبر شده بوده و قبل از این که مأموران به سراغ آن ها بیایند از پشت بام آمده و از دریچه ای که بام خانه ی ما به جای راه پله داشت اصغر را هم در جریان می گذارد و سریع با هم متواری می شوند.
بعد از رفتن آن ها مأموران به خانه ریختند و با توجه به این که اصغر و مرتضی هیچ سند و مدرکی از خود به جا نگذاشته بودند(حتی کتابی که می شد جرم تلقی شود) و مأموران دست از پا درازتر برگشتند.
بعد از یک هفته که کمی وضع آرام شد اصغر و مرتضی به دانشگاه بازگشتند. وقتی از اصغر علت غیبت از کلاس را پرسیدم، مثل همیشه از جواب دادن طفره رفت و شروع به شوخی کرد و آخرش هم گفت که در اردبیل بودم.
اتحاد و یکدلی:
آقای نصراله زاده در این باره می گوید «در آن سال ها اتحاد خیلی محکم و خوبی بین دانشجویان به وجود آمده بود که باعث قدرت دانشجویان می شد. اگر بچه ها تصمیم می گرفتند که برای اعتراض به چیزی، فردا به کلاس نیایند، اکثر دانشجویان نمی آمدند حتی گاهی تصمیم بر این می شد که به دانشگاه بیاییم ولی به کلاس نروند و همین طور هم می شد و همگی در حیاط دانشگاه می ماندند. یک بار چند دانشجو را به علت مسائل سیاسی در ایام امتحانات دستگیر کردند. به خاطر همین، همه ی دانشجویان در اعتراض به دستگیری آن ها، به خصوص با توجه به این که امتحانات پایان ترم هم در حال شروع شدن بود، در دانشگاه تجمع کردیم و به کلاس ها نرفتیم و اعلام کردیم تا وقتی که به دانشجویان دستگیر شده حق شرکت در امتحان داده نشود ما نیز در جلسات امتحان حاضر نخواهیم شد.
مسئولان دانشگاه وقتی که این عکس العمل ما را دیدند خیلی تلاش کردند تا ما را از این کار منصرف کنند ولی وقتی دیدند که ما از تصمیم خود بر نمی گردیم، به ناچار خواسته ی دانشجویان را قبول کردند و دانشجویان دستگیر شده هم حق شرکت در امتحانات را پیدا کردند.
بچه ها حتی برای کمک به این دانشجویان که به علت بازداشت نتوانسته بودند مطالعه داشته باشند با مراقبین جلسات امتحان از هر راهی که می شد هماهنگ کردند تا کمی هوای آن ها را داشته باشند و در عمل نیز چنین شد.»
سرایدار:
در محوطه ی مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی قزوین که همان دانشگاه قزوین گفته می شد ساختمانی وجود داشت که در طبقه همکف آن غذاخوری (سلف)، طبقه اول کتابخانه و در طبقه دوم استادسرا قرار گرفته بود. آقای محمود نصراله زاده می گوید «در استاد سرا، سرایداری بود با بچه های اردبیلی رابطه ی صمیمی داشت. این ارتباط نزدیک از آن جا شکل گرفته بود که بچه ها برای این که با او صمیمی باشند هر وقت از اردبیل برمی گشتند یک شانه عسل برای او می آوردند به همین علت اگر حتی نصف شب هم یکی از بچه های اردبیلی در استاد سرا را می زد مشهدی عیسی ناراحت نمی شد و در را باز می کرد، به خصوص اصغر که در این باره رابطه اش با مشهدی عیسی با شوخی هایی که با او می کرد بیش تر از بقیه صمیمی تر شده بود.
روزی مثل همیشه اصغر اعلامیه آورده بود تا آن ها را پخش کند. ساواک از آمدن اعلامیه به دانشگاه قزوین باخبر شده بود و نقش مشهدی عیسی در این باره لو رفته بود مأموران ساواک به استادسرا آمده و همه جا را زیرورو کرده بودند، ولی موفق به پیدا کردن اعلامیه ها نشده بودند.
مأموران ساواک از این بابت عصبانی شده و مشهدی عیسی را در مقابل چشمان خانواده اش در استادسرا زیر کتک گرفته بودند، ولی هر چه او را زده بودند تا به چیزی اعتراف کند ولی مشهدی عیسی هیچ چیز به آن ها نگفته بود. او مدت ها اعلامیه ها و مطالب اصغر و سایر دوستان مبارز او را نگه می داشت.
یزد:
اصغر با این که از نظر مالی نیازی به کار نداشت و پدرش تمام هزینه های تحصیل او را تأمین می کرد ولی روحیه ی او طوری بود که نمی خواست سربار کسی حتی پدرش باشد برای همین در حین تحصیل به خصوص در ایام تابستان کار می کرد، تا این که از سال 56 با یکی از دایی هایش به نام مجید ابریشمی که مهندس راه و ساختمان بوده شروع به فعالیت می کند.
آقای مجید ابریشمی در این باره می گوید «اصغر از پاییز 56 کارش را در کنار من شروع کرد. من او را از طرف خودم ناظر ساختمان در حال احداث شعبه بانک فرهنگیان خلخال کردم و او تا نیمه اسفند ماه در خلخال ماند تا این که بعد از چهار ماه، این طرح به پایان رسید و این اولین همکاری من و اصغر به شمار می رفت (منظور از کار نظارت این است که او از طرف آقای مجید ابریشمی ناظر مالی بوده و تمام حساب ها و پرداخت ها از جمله حقوق کارگران و سایر پرداختی ها به دست او انجام می شد) بعد از اتمام طرح شعبه بانک فرهنگیان خلخال به درخواست اصغر جهت کار در طرح شعبه بانک فرهنگیان یزد او را به عنوان ناظر مالی این طرح انتخاب کردم چند روز در تهران ماند و بعد راهی یزد شد.
بعد از این که اصغر کارش را در یزد شروع کرد ما معمولاً یک در میان با او ارتباط تلفنی داشتیم و از این طریق کارهایمان را با هم هماهنگ می کردیم. اوایل یک در میان تلفنی با هم صحبت می کردیم پنجم یا ششم فروردین من نتوانستم با او تماس بگیرم تا این که ششم یا هفتم فروردین اصغر خودش با من تماس گرفت. اصغر روز هشتم فروردین هم با من تماس گرفت و با هم صحبت کردیم ولی بعد از آن دیگر خبری از او نشد» مجید وقتی که می بیند خبری از اصغر نیست خود او با یزد تماس می گیرد، ولی کسی جواب تلفن را نمی دهد.
نهضت امام شتاب می گیرد:
پس از آن که مجالس و مراسم متعدد جهت بزرگداشت شهادت حاج آقا مصطفی خمینی در سراسر کشور برگزار گردید و نام «خمینی» که سال ها زندانی سینه ها و گلوها شده بود و به زبان آوردن آن بزرگ ترین جرم به شمار می رفت، بار دیگر به طور گسترده ای بر زبان ها جاری شد. رژیم در یک عکس العمل انفعالی روز دوشنبه 17 دی ماه 1356، مقاله ای را تهیه کرد که در آن ضمن توهین به روحانیت انقلابی، صریحاً به حضرت امام نیز اهانت شده بود.
حرکت مردمی در اعتراض به این مقاله را مردم قم در 19 دی ماه 1356 به پا کردند و عوامل رژیم شاه با تیراندازی به مردم آن ها را به خاک و خون کشیدند.
در 29 بهمن ماه 56 مردم غیور تبریز با قیام مردانه خود، انقلاب اسلامی را وارد مرحله ی تازه ای نمودند و این قیام بازتاب وسیعی در سراسر ایران و جهان داشت و رژیم شاه را متوجه قیام جدی مردم کرد.
نوروز سال 57 در حالی آغاز شد که بعد از قیام مردم قم، مردم تبریز به رهبری روحانیت این پیام را به مردم کل کشور داده بوند که نباید بگذارند یاد شهیدان فراموش شود ولی شاه در اوج قدرت نظامی با ذخیره های فراوان از دلارهای نفتی قرار داشت و زیاد به این اعتراضات توجه نمی کرد.
در واپسین روزهای اسفند ماه 56 در برخی از استان ها اعلامیه هایی پخش گردید که در آن حضرت امام، مراجع، روحانیت و سایر گروه ها از مردم خواسته بودند که به احترام خون شهدای قم و تبریز از برگزاری مراسم سنتی نوروز خودداری نمایند.
در یزد نیز حضرت آیت الله صدوقی به این مناسبت اعلامیه ای را منتشر کردند و نوروز 57 را عزای عمومی اعلام کردند و این جزو حرکت های بسیار روشنگرانه ای بود که در سطح شهر یزد صورت می گرفت.
روزها سپری می شوند تا این که کم کم چهلم شهدای تبریز در حال رسیدن است. آیت الله صدوقی(ره) برای این که از یک طرف جنایت رژیم شاه از یاد مردم فراموش نشود و از طرفی هم نهضت ادامه پیدا کند اعلامیه ای را منتشر می کنند و از مردم شهر یزد می خواهند روز پنجشنبه 10 فروردین 1357 از ساعت 9 الی 11 صبح در مسجد روضه محمدیه (حظیره) برای تجلیل از ارواح شهیدان قم، تبریز و لبنان در مجلس بزرگداشت خاطره جانبازی مردان راه حق حضور پیدا کنند.
این که اصغر چرا بایستی در ایام عید نوروز و در شرایطی که هر ایرانی معمولاً مقید است در این روزها در کنار خانواده حضور داشته باشد او به یک باره راهی یزد می شود، از یک طرف و از طرف دیگر با توجه به وضعیت مالی نسبتاً خوبی که خانواده اش داشت، نمی توانست علت ماندن او در آن ایام در یزد را توجیه کند. بعد از گذشت سی سال هنوز هم برای خیلی ها به صورت پنهان مانده و با توجه به این که کم تر کسی حتی از نزدیکانش از مبارزه ی او با رژیم شاه خبر داشته اند هنوز هم خیلی از مسائل درباره ی اصغر آشکار نشده و او به صورت مبارز و شهیدی گمنام در تاریخ انقلاب اسلامی مانده است. در باره علت حضور او در ایام عید در یزد آن گروه از دوستان و نزدیکان اصغر که با روحیه مبارزه طلبی او آشنایی داشته اند، بر این عقیده هستند که حضور او در یزد آن هم همزمان با انتشار بیانیه شهید آیت الله صدوقی درباره ی عزای عمومی عید نوروز که در واپسین روزهای اسفند ماه 56 صادر شده بوده است به احتمال یقین می تواند در ارتباط با همان مبارزات او در شهرهای مختلف کشور باشد که از مدت ها پیش او شروع کرده بود و با برنامه قبلی و جهت اهداف از قبل پیش بینی شده در این شهر حضور داشته است و کار در طرح بانک فرهنگیان هم به نوعی پوشش قرار دادن این فعالیت هایش بوده است.
چنانچه در بخشی از گزارش روز واقعه 10/1/57 که سازمان ساواک یزد به مدیریت کل اداره سوم 312 ارسال کرده برخی از مستندات حضور برخی از مبارزین ضد شاه مثل اصغر در یزد مشخص می گردد که این افراد با برنامه قبلی در یزد حضور پیدا کرده بودند، در بخشی از این گزارش چنین آمده است:
«ضمناً در تاریخ 9/1/2537 خبری به این مضمون ارسال شده بود: اطلاعات واصله حاکی است که در چند روز اخیر عده ای افراد ناشناس از تهران و چند شهر دیگر به یزد وارد و قصد دارند مراسم به اصطلاح چهلم کشته شدگان تبریز را در مسجد مصلی یزد با کمک و همکاری بازاریان و طبقات دیگر مردم برگزار نمایند. گفته شده است افراد مزبور که تعداد آنان مشخص نمی باشد با تجهیزات لازم چند نفر از آنان مجهز به سلاح بوده و قصد دارند بعد از برگزاری مراسم به اصطلاح چهلم در خیابان های یزد متفرق شده و اقدام به تظاهرات خیابانی و اخلالگری و احیاناً آتش زدن مغازه ها و سینماها و سایر موسسات اعم از دولتی و غیر بنمایند.
با صدور و توزیع دو نوع اعلامیه به امضای شیخ محمد صدوقی تحت عنوان «عزای عمومی نوروز 57 اربعین شهدای تبریز» در روزهای 29/12/56 و 8/1/57 و همچنین توزیع اعلامیه های تحریک آمیز دیگری تحت عنوان «جوانان یزد» برادران شما و اعلامیه های دیگری مربوط به فتوای آیات و مشابه آن هر روز که می گذشت فضای شهر یزد بیش تر ملتهب تر می شد.
چنانچه در تاریخ 8/1/57 در گزارشی که از سازمان ساواک یزد به مدیریت کل اداره سوم 312 ارسال شده چنین آمده است:
«پیش از ظهر روز جاری کمیسیون فوق العاده شورای هماهنگی استان یزد تشکیل و ضمن بررسی وضع استان، اعلام شده در یزد شایع گردیده که عناصر اخلالگر و متعصب مذهبی قصد دارند حادثه قم و تبریز را در یزد به وجود آورند. به این جهت فرماندهان نظامی منطقه (ژاندارمری و شهربانی) مشکلات خود را از نظر کمبود پرسنل (شصت نفر مأمور پلیس و 45 نفر مأمورین ژاندارمری) به منظور جلوگیری و مقاومت در برابر حوادث احتمالی در چند نقطه ی شهر مطرح و اعضای شورا متفقاً پیشنهاد نمودند طی تلگرافی از فرمانده مرکز توپخانه و موشک های اصفهان تقاضای اعزام و استقرار یک گروهان واحد کمکی و چهار خودرو و نفربر از تاریخ 9/1/37 برای مدت چند روز در یزد بشود که به این جهت این تقاضا تلگرافی ظهر روز جاری به مرکز توپخانه و موشک های اصفهان مخابره شده است، مراتب جهت استحضار و هر گونه اقدام مقتضی به عرض می رسد.»
3013/26هـ به تاریخ 8/1/37 خرم زاده
همان روز ساواک یزد در گزارش دیگری به شهربانی یزد درباره ی تشکیل اجتماعاتی در مسجد حظیره و مدرسه علمیه صفدرخان مصلی در روزهای آینده خبر می دهد. به خصوص در روز 10/1/57 که با توجه به اعلام آمادگی قشر زیادی از مردم، اصناف و بازاریان و تعطیلی آنها در آن روز پیش بینی می کند که احتمال کشته شدن عده زیادی هم وجود دارد و برای همین از شهربانی یزد می خواهد تا پیش بینی و اقدامات لازم را در این باره انجام دهد.
عزیز یوسفی می گوید «قبل از عید من و اصغر با هم بودیم و یک روز قبل از شهادتش (در تاریخ 9/1/57) با من تماس گرفت. به خاطر این که من در اردبیل حضور داشتم، او از من درباره ی وضع اردبیل و حرکت های ضد رژیم شاه پرسید من گفتم تا چند روز پیش خبر خاصی نبود ولی در این چند روز گذشته حرکت هایی احساس می شود.
اصغر با خوشحالی و نوعی حرارت و شادمانی به من گفت در یزد ولی وضع خیلی خوب است و ان شاءالله بهتر هم خواهد شد وقتی اردبیل برگشتم برایت همه چیز را تعریف می کنم.
اصغر از این که قرار بود چهلم شهدای تبریز در یزد برگزار شود خیلی خوشحال بود و از این که مبارزه ای که همیشه در آرزوی همه گیر شدنش بود کم کم به تمام شهرها کشیده می شد شور و شعف زیادی پیدا کرده بود.»
بهمن مرادی می گوید «اصغر هیچ گاه درباره ی فعالیت ها و مبارزاتش با اعضای خانواده صحتبی نکرده بود و ما تنها علت بودن او را در یزد، کار در ساختمان بانک فرهنگیان می دانستیم ولی این که او احتمالاً درباره ی برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز در یزد نقش هماهنگ کننده را داشته بی خبر بودیم و آن قدر درباره ی فعالیت های مبارزاتی اش حفظ اسرار می کرد که تا زمانی که به شهادت نرسیده بود هیچ کدام از اعضای خانواده و حتی بسیاری از دوستانش هم از فعالیت ها و مبارزات او خبر نداشتند.»
این که اصغر درست یک روز قبل از برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز با دوستش آقای عزیز یوسفی تماس گرفته و با خوشحالی به او از وضعیت یزد گزارش داده و همچنین از وضعیت شهر اردبیل پرس و جو کرده، نشان می دهد که او حتی علاوه بر وضعیت شهر یزد، درباره ی وضعیت اردبیل هم می خواسته کسب اطلاع کند و این مسئله برای او مهم بوده. بنابراین می توان این را به یقین گفت که او غیر از اردبیل از چند شهر دیگر هم پرس و جو کرده و از طرفی با توجه به این که در آن مقطع زمانی انقلاب، حرکت های مردمی هنوز خیابانی نشده بود و همه ی مردم از حرکت های شروع شده نمی توانستند خبردار شوند و تنها کسانی می توانستند باخبر شوند که خود در این قبیل جریانات حضور داشته باشند و اصغر که کم تر از دو هفته بوده در شهر یزد حضور داشته اگر او را با این احتمال جوانی که تنها به خاطر کار در طرح ساختمان احداث بانک فرهنگیان در آن جا حضور داشته عقل و منطق قبول نمی کند که در شهر غریب او به راحتی بتواند از فعالیت های مبارزاتی مردم شهر باخبر باشد، مگر این که خود نیز در درون آن جریانات حضور داشته و این مسئله به خوبی قابل اثبات است که اصغر با هدف و برنامه قبلی و در راستای برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز به یزد رفته بوده، که به خوبی توانسته مأموریتش را در قالب کار در پروژه بانک فرهنگیان عملی سازد و مأموریت برنامه چهلم شهدای تبریز برای او آن قدر مهم بوده که حتی عید نوروز هم نتوانسته مانع رفتن او شود.
آقای محمدرضا کلانتری یکی از محققان شهر یزد است که با توجه به این که تحقیقات وسیعی درباره ی حادثه ی چهلم شهدای تبریز در یزد انجام داده رهیافت خود را درباره علت حضور اصغر در این حادثه چنین بیان می کند «با توجه به این که ایام عید نوروز بود و دانشگاه ها تعطیل شده بودند همه دانشجویان اهل شهر یزد که در دانشگاه های تهران، اصفهان و سایر شهرها تحصیل می کردند بالطبع به خاطر تعطیلات به شهر خود بازگشته بودند و حضور این جوانان در شهر و شور و اشتیاق آن ها باعث شده بود زمینه برای تحرک های بیش تر و قوی تر برای برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز به وجود آید. علاوه بر این یک گروه از دانشجویان یزد از تهران و اصفهان با تعدادی از دوستانشان به یزد آمده بودند که اصغر مرادی نیز می تواند از جمله آن ها باشد و این جوانان چندین روز قبل از برگزاری مراسم در خانه های تیمی که از قبل در یزد بوده یک سری جلسات شبانه داشته اند. در کنار این جوانان گروه های انقلابی مردمی که در استان یزد فعالیت می کرده اند یک سری جلسات با حضرت آیت الله صدوقی داشته اند، بدین ترتیب مجموع این جریان ها که جدا از هم علیه رژیم شاه برنامه ریزی کرده بوده اند عناصر اصلی برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز را در شهر یزد تشکیل می داد.»
یک روز قبل از مراسم:
یک روز مانده به برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز در حالی که در یک طرف انقلابیون و نیروهای مردمی در حال برنامه ریزی جهت برگزاری هر چه باشکوه تر مراسم بودند و از طرف دیگر هم سازمان ها و ادارات اطلاعاتی امنیتی و نظامی استان یزد با بسیج تمام نیروهای خود سعی می کردند به هر نحوی که امکان داشت از برگزاری این مراسم ممانعت کنند و یا این که مراسم با کم ترین هزینه برگزار شود. تا این که در تاریخ 9/1/57 سخنرانی معمول آیت الله صدوقی بعد از نماز مغرب عشا در مسجد حظیره آغاز شد ایشان با توجه به این که قرار بود فردا مراسم چهلم برگزار شود در راستای مراسم فردا سخنانش را بیان کرد مردمی که در مسجد حضور داشتند بعد از پایان سخنرانی آیت الله صدوقی شبانه راهی خیابان ها شدند و به تظاهرات خیابانی پرداختند که ماموران شهربانی تعدادی از آن ها را دستگیر کردند.
در گزارش سازمان ساواک یزد که به مدیریت کل اداره سوم 312 فرستاده شده درباره ی واقعه 9/1/57 چنین آمده است:
«در ساعت 15: 22 مورخ 9/1/37 پس از خاتمه مجلس سخنرانی در مسجد حظیره شهر یزد که در آغاز آن حاج شیخ محمد صدوقی منبر رفته و سخنانی تحریک آمیز بیان داشته بود عده ای حدود 400 نفر از مسجد خارج و به تظاهرات خیابانی پرداختند...»
روز شهادت:
با طلیعه صبح روز دهم فروردین ماه 57 شهر یزد، آن گروه از مردم شهر یزد که از روز پیش اعلامیه های آیت الله صدوقی به دستشان رسیده بود و یا این که از طریق دوستان و نزدیکان از برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز باخبر شده بودند کم کم راهی مسجد حظیره شدند تا با حضور خود نگذارند حرکت مردم غیور تبریز که مسیر انقلاب اسلامی را وارد مرحله تازه ای کرده بود از حرکت بایستد.
مردم کم کم وارد مسجد حظیره شدند و با رسیدن عقربه های ساعت روز دهم فروردین ماه بر روی 9 صبح مسجد پر شد به حدی که حتی تعداد انبوهی از مردم نیز در بیرون از مسجد سر پا ایستاده و منتظر شروع مراسم شدند.
دستگاه های اطلاعاتی امنیتی و نظامی استان یزد نیز که از شب گذشته درگیر این مراسم و در حالت آماده باش بودند در سطح شهر حضور داشتند. نیروهای کمکی از مرکز توپخانه استان اصفهان نیز که 80 نفر بودند با دو هلیکوپتر به یزد اعزام شده بودند که البته در شروع مراسم هنوز به شهر وارد نشده بودند.
مراسم در حدود ساعت 30/9 با سخنرانی آقای شیخ حافظیه شروع شد که پیرامون مسائل مذهبی مطلبی را ایراد کرد. سپس آقای شیخ کاظم راشدپور یزدی که از مدت ها پیش توسط ساواک ممنوع المنبر هم شده بود با اذن آیت الله صدوقی بدون این که در بالای منبر قرار بگیرد در کنار منبر به صورت ایستاده پشت تریبون قرار گرفت و شروع به سخنرانی کرد.
بعد از پایان سخنرانی آقای راشدپور که اصغر نیز در سیل خروشان جمعیت حاضر در مسجد حضور داشته مردم حدود ساعت 30/10 صبح از مسجد خارج شده و با دادن شعار، درود بر خمینی و صلوات گویان راهی خیابان ها می شوند که بلافاصله مأمورین شهربانی استان یزد و نیروی پشتیبانی هنگ ژاندارمری یزد که از قبل با تجهیزات لازم مستقر و آماده بوده اند با پشتیبانی عناصر مرکز توپخانه و موشک ها و پادگان اصفهان به مقابله با مردمی که از مسجد به خیابان سرازیر شده و شعار می دادند، می پردازند.
مردم با دیدن این وضعیت و بسته شدن خیابان ها و قرار گرفتن در محاصره مأموران شهربانی با آن ها درگیر شدند. مأموران بعد از شروع درگیری ابتدا شروع به استفاده از تجهیزاتی مثل باتوم، گاز اشک آور و آب پاش های آتش نشانی کردند و مردم نیز در مقابل با سنگ و چوب به دفاع از خود پرداختند و بعد درگیری کم کم جدی تری شد و مأموران اسلحه هایشان را به سوی مردم گرفتند و بعد از چند شلیک هوایی این بار اسلحه ها به سوی مردم نشانه گرفته شد.
آقای حسین بهرامی که خود در آن روز در بین مردم حضور داشته و در اثر تیراندازی مأموران از ناحیه پا نیز تیر خورده است مشاهدات خود را از آن روز به هنگام درگیری مأموران و مردم چنین روایت می کند «بعد از شروع درگیری ما نیز به دفاع از خود پرداختیم. یکی از این مردم شهید رضا نامدار بود که مأموران او را هدف گلوله های خود قرار دادند و او با اصابت گلوله ها به زمین افتاد. بعد از این که شهید نامدار به زمین افتاد یک نفر که من بعداً متوجه شدم شهید اصغر مرادی بوده سریع بالای سر او قرار گرفت و بعد از دیدن پیکر غلطیده به خون او با صدای بلند نسبت به این جنایت مأموران اعتراض کرد که آن ها هم با بی رحمی گلوله های تفنگ را به سمت او گرفتند و جواب اعتراض او را با گلوله های آتشین دادند و پیکر اصغر به زمین افتاد و در واقع این شهادت نبود که به سراغ اصغر آمد بلکه خود اصغر به سراغ شهادت رفت. من در آن موقعیت اصغر را نمی شناختم ولی بعد از این که زخمی شدم در بیمارستان به من گفتند که آن جوانی که بالای سر شهید رضا نامدار به ماموران اعتراض کرد و به شهادت رسید شهید اصغر مرادی بوده است.»
آقای کلانتری هم درباره ی حادثه آن روز می گوید «رضا نامدار در خیابان امام خمینی فعلی روبروی گاراژ بافقی ها کنار بانک صادرات تیر خورده و به شهادت می رسد و کمی پایین تر، روبروی مغازه حاج خلیفه علی رهبر اصغر مرادی تیر خورده و به شهادت می رسد و نزدیک 50 نفر آن روز مجروح می شوند که دو سه نفر از آن ها خانم بودند که تعدادی از مجروحین به خانه ی انقلابیون برده شده و در آن جا بستری می شوند که شهید دکتر رضا پاکنژاد به همراه تعداد دیگری از دوستان پزشکانش آن ها را در همین خانه ها معالجه کردند.
در کنار این گروه های معالجه، تیم هایی وجود داشت تا اگر مخبرین ساواک محل را شناسایی کردند سریع این مجروحین را جابجا کنند.
آقای کلانتری می گوید «اصغر مرادی با توجه به این که از پهلو تیر خورده بودند در دم به شهادت می رسند و گرنه اگر زخمی می شدند با توجه به گروه هایی که بودند مورد معالجه قرار می گرفت.»
در حالی که جسم سرد و بی روح اصغر در سردخانه بیمارستان قرار گرفته بود هیچ کدام از نزدیکان و خانواده ی او نه تنها از این حادثه خبر نداشتند بلکه با توجه به این که مراسم عروسی یکی از نزدیکانشان در تهران در حال برگزاری بود همگی در این مراسم حضور داشتند.
مادر اصغر بعد از ای نکه او را در مراسم عروسی نمی بیند ناراحت می شود چون قرار بود اصغر در این مراسم شرکت کند، مادر با توجه به ارتباط کاری اصغر و مجید علت نیامدن اصغر را از مجید می پرسد ولی مجید به محض روبرو شدن با مادر اصغر دچار دستپاچگی می شود و از جواب دادن به خواهرش طفره می رود.
مجید ابریشمی از وقتی اصغر به یزد رفته بوده هر چند روز با او تماس تلفنی داشته تا این که از هشتم فروردین دیگر تماسی از طرف اصغر نمی شود. مجید وقتی که می بیند خبری از اصغر نشد، نگران می شود، با یزد تماس می گیرد ولی هیچ کس جواب تلفن را نمی دهد. به ناچار با اداره آموزش و پرورش یزد که بانک فرهنگیان زیرنظر آن جا بوده تماس می گیرد و از مسئول این اداره که ارتباط کاری نزدیکی با او داشته درباره ی اصغر می پرسد. مسئول آموزش و پرورش با توجه به این که از ارتباط فامیلی اصغر و مجید خبر داشته با حرف های بی سر و ته از دادن جواب به مجید به نوعی طفره می رود، مجید با دیدن این وضعیت و درک این مسئله که مسئول آموزش و پرورش نمی خواهد مستقیماً مطلبی را به او بگوید از یکی دوستان همکارش می خواهد تا با مسئول آموزش و پرورش یزد صحبت کند.
تا این که آقای نصیری دوست و همکار آقای مجید ابریشمی با مسئول آموزش و پرورش یزد صحبت می کند و او به آقای نصیری حادثه روز دهم فروردین و شهادت اصغر را می گوید آقای نصیری هم به آقای مجید ابریشمی می گوید که اصغر مریض هست و بهتره راهی یزد شویم.
آقای ابریشمی بعد از این حرف آقای نصیری متوجه می شود که حتماً اتفاق ناگواری روی داده و بدون این که به خانواده اش چیزی بگوید، راهی شهر یزد می شود.
آقای مجید ابریشمی در این باره می گوید «من و آقای نصیری بعد از این که به یزد رسیدیم اول به ساختمان بانک فرهنگیان رفتیم و وقتی که نتوانستیم هیچ خبری از آن جا به دست بیاوریم به آموزش و پرورش یزد مراجعه کردیم و با توجه به ارتباط نزدیکی که با معاون این اداره داشتم، پیش او رفتیم و او جریان حادثه روز دهم فروردین و شهادت اصغر را برای ما تعریف کرد و از ما خواست با توجه به این که ساواک روی این مسئله بسیار حساس است هیچ سر و صدایی نداشته باشیم و هر چه قدر می توانیم این مسئله را بی سر و صدا خاتمه دهیم.»
آقای ابریشمی بعد از این که از تمام جزییات شهادت اصغر باخبر می شود جهت تحویل جنازه او اقدام می کند تا به اردبیل منتقل کند ولی ساواک به شدت با این تقاضا مخالفت می کند چون ساواک می دانسته انتقال جنازه ی اصغر به اردبیل می تواند باعث افشای گوشه ای از جنایت رژیم شاه شود.
آقای ابریشمی درباره ی شناسایی جنازه اصغر می گوید «روزی که ما به یزد رسیده بودیم هنوز اصغر را دفن نکرده بودند و مسئول آموزش و پرورش یزد به همراه آقای نصیری به بیمارستان مراجعه کردند و جنازه ی اصغر را شناسایی کنند.»
درباره ی واقعه روز دهم فروردین ماه در گزارش رئیس شهربانی استان یزد سرهنگ جهانگیر هاشمی که در مورخه 15/1/57 تنظیم شده چنین می خوانیم.
«... بالاخره در این اغتشاش ها 2 نفر از اغتشاش کنندگان کشته و 10 نفر مجروح گردیدند و 2 نفر افسر و 3 مامور شهربانی نیز مورد اصابت ضربات وسایل اغتشاش کنندگان گرفته و سرانجام با کوشش بیش از حد مأمورین موفق به جلوگیری از ادامه اقدامات اخلالگرانه اغتشاش کنندگان شدند که چه بسا کوتاهی در این زمینه منجر به تکرار واقعه ای نظیر تبریز می شد. ساعت 13 روز 10/1/2537 وضع به حال عادی بازشگت و 18 نفر دستگیر شدند.
در بررسی های معموله پیرامون مجروحین و مقولین اغتشاش مشخص شده است:
الف ـ یکی از مقتولین رضا نامدار هنزایی 32 ساله فرزند حسین ساکن یزد شغل بناء می باشد که پس از انجام تشریفات قانونی تحویل بستگانش گردید.
ب ـ مقتول دوم که مشخصات قطعی وی روشن نیست، لیکن از جیب لباس وی یک عدد کارت مشخصات مربوط به مدرسه عالی علوم اجتماعی و اقتصادی قزوین متعلق به اصغر مرادی (شهریار مرادی) بدست آمده که امکان وفق با جسد را داشته که پس از انجام تشریفات قانونی به خاک سپرده شده است ..»
چنانچه در گزارش رئیس شهربانی استان یزد دیده می شود جنازه شهید رضا نامدار هنزایی به خانواده و بستگانش تحویل داده شده و آن ها نیز خودشان پیکر مطهر شهید نامدار را دفن کرده اند ولی این درباره ی شهید اصغر مرادی صدق نکرده است، به طوری که جسد وی با کارت شناسایی که در جیبش بوده شناسایی گردیده و پس از تشریفات قانونی توسط خود شهربانی یا ساواک به خاک سپرده شده است که طبق اسناد ساواک روز دوازدهم فروردین این کار (خاکسپاری شهید) انجام گرفته است.
مجید ابریشمی درباره ی علت حساسیت بیش تر ساواک درباره ی شناسایی جنازه ی اصغر می گوید آن طوری که من باخبر شدم علتش این بود که می خواستند درباره ی این که آیا اصغر در گروه های چپی مثل سازمان مجاهدین خلق (منافقین) و چریک های فدایی خلق عضویت داشته یا نه تحقیق کنند و بعد از این که مطمئن شده بودند که در هیچ از این گروه ها عضویت نداشته او را به خاک سپرده بودند.»
درباره ی این که چرا از بین چند هزار مردمی که در خیابان حضور داشته اند اصغر مورد اصابت گلوله قرار گرفته، آن هم از پهلو، به استناط دوستانش با توجه به شناختی که با روحیات او داشته اند و اطلاعاتی که بعد از شهادت او درباره ی مبارزات انقلابی اش به دست آمده به یقین اصغر در برپایی و شور و حال دادن به این مراسم نقش مهمی را داشته است.
آقای احد مهاجری در این باره می گوید «اصغر به احتمال زیاد در صف اول تظاهرات مردم قرار داشته که گلوله به او اصابت کرد، چون اگر مردم را به رگبار می بستند تعداد زیادی کشته و زخمی می شدند ولی با توجه به این که چنین نبوده، این احتمال را می دهم که او کاری را انجام داده که باعث عصبانیت مأموران شده، به طوری که از بین چند هزار مردم او را مستقیم مورد اصابت گلوله قرار داده اند و به قسمتی از بدنش تیراندازی کرده اند که امکان کشته شدن بیش تر است و به احتمال یقین اصغر از برنامه ریزان برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز در یزد بوده است.»
آقای عزیز یوسفی درباره ی شهادت اصغر می گوید «من ایمان دارم این را با توجه به شناختی که از روحیه ی مبارزه طلبی و نترسی و شجاعت اصغر دیده ام، می گویم اگر در یزد هم به شهادت نمی رسید حتماً در جای دیگری به مقام شهادت نائل می گشت، چون او به راه مبارزه با رژیم شاه ایمان داشت، اگر در یزد به شهادت رسیده برای این بوده که او در جستجوی جایی می گشت تا بتواند به راهی که ایمان و آرزو داشته جامه ی عمل بپوشاند.
در بولتنی که ساواک در تاریخ 16/1/57 درباره ی حادثه 10 فروردین ماه 57 تهیه کرده و به عنوان بولتن ویژه که به طور معمول به مقامات عالی رتبه کشور ارسال می کرده چنین آمده است:
«... به دنبال وقایع مذکور، صبح 10/1/37 نیز تظاهرات اخلالگرانه ای در شهر یزد به وقوع پیوست که مأمورین با شلیک هوایی و با استفاده از ماشین آب پاش برای متفرق کردن اخلالگران اقدام نمودند. ماموران به ناچار به سوی آن ها تیراندازی و در نتیجه دو نفر کشته و 10 نفر مجروح گردیدند.»
خبردار شدن والدین:
آقای مجید ابریشمی بعد از این که از تحویل گرفتن پیکر مطهر اصغر ناامید می شود و هر کاری می کند، نمی تواند مسئولان ساواک را راضی نماید، با دنیایی غم و غصه و در حالی که به غیر از او هیچ کس از اعضای فامیل از این موضوع خبردار نیست همراه آقای نصیری به تهران بر می گردد. در تهران همه ی فامیل به خاطر مراسم عروسی یکی از نزدیکان جمع هستند و پدر و مادر و برادران اصغر نیز در این مراسم حضور دارند.
لحظات بسیار سختی برای مجید در حال سپری شدن بود، او درباره ی این که چگونه این خبر را به خانواده ی اصغر بگوید عاجز و درمانده مانده بود، به خصوص این که مراسم عروسی داشتند و با انتشار این خبر، عروسی به عزا تبدیل می شد، تصمیم گیری در این لحظات واقعاً خیلی سخت است.
از طرفی مادر اصغر از این که اصغر در مراسم حضور نیافته بود خیلی ناراحت و نگران بود و دنبال مجید می گشت تا علت نیامدن اصغر را از او بپرسد، به خصوص این که اصغر عید را هم به خانه نیامده بود و دلتنگی مادر برای دیدار فرزند بیش تر شده بود و برای یک مادر خیلی سخت است که بیش از یک ماه فرزندش از او دور باشد. در این شرایط فقط به دنبال بهانه می گردد تا فرزندش را ببیند آن هم بزرگ ترین فرزند را که به خاطر این که عشق و محبت مادر و پدر بودن از طریق او در قلب والدین به وجود می آید معمولاً جایگاه ویژه ای در بین سایر فرزندان دارند، البته این یک امر طبیعی است که معمولاً پدران و مادران بین فرزندان تفاوتی را قائل نمی شوند، ولی بزرگ ترین فرزند با توجه به این که تولدش باعث شده والدین به واسطه وجود او برای اولین بار لذت مادر و پدر بودن را حس کنند کمی نسبت به سایر فرزندان متفاوت تر می شوند.
مجید وقتی که می بیند چاره ای جز گفتن این خبر ندارد از نزدیکان ابتدا عمویش را در جریان می گذارد و بعد سایرین تا این که قرار بر این می شود تا پدرش را مطلع سازند. او برای این کار از آقای نصیری کمک گرفت و از طریق او مرحوم بیوک آقا را در جریان شهادت اصغر قرار داد.
بهمن می گوید «پدرم (بیوک آقا) در حالی که مراسم عروسی در حال انجام بود بدون این که کسی متوجه شود مرا به کنار کشید و گفت بهمن مثل این که اصغر در یزد دردسر درست کرده و الان در بازداشته، من به یزد می روم ولی تو به مادرت چیزی نگو، اگر هم پرسید که کجا رفته ام؟ بگو قم کاری داشت رفته آن جا. پدرم به همراه میرزا ابریشمی، حاج محمد ولی ابریشمی و حسن مرادی چهار نفری صبح راهی شهر یزد شدند و من هم به مادر همان طور که پدر توصیه کرده بود گفتم.»
در حالی که نزدیکان کم کم همگی از موضوع شهادت اصغر باخبر می شدند ولی مادر اصغر هنوز بی خبر از همه جا بود.
عصمت خانم در این باره می گوید «من در حالی که مراسم عروسی در حال انجام بود یک لحظه آقای مرحوم شهروز وهابزاده را در حیاط دیدم او به محض این که مرا دید سریع پشت درختان پنهان شد بعد از این که کمی گذشت با شهروز روبرو شدم به او گفتم: شهروز چطور این عروسی به تو خوش می گذرد در حالی که شهریار (اصغر) در آن نیست. شهروز گفت: زیاد هم خوش نمی گذرد داریم به خانه برمی گردیم و همین طور هم شد.»
پدر اصغر به همراه همراهانش با کوله باری از غم و غصه به یزد می رسند. غم و فراق اصغر آن قدر برای مرحوم بیوک آقا سخت و جانکاه بوده که به روایت همراهانش به سختی قدم بر می داشت و تنها چیزی که باعث شده بود با وجود آن خبر ناگوار هنوز بتواند قدم بردارد و به یزد برسد هیبت مردی او بود و گرنه اگر او را لحظه ای آزاد از هیبت و غرور یک مرد می گذاشتند تنها کاری که انجام می داد گریه و ناله بود. ولی چه می شد کرد بنای قاموس خلقت جهان چنین حک شده که مرد می بایست در همه حال محکم و استوار باشد. پدر اصغر نیز با طوفان پرتلاطمی از غم فراق میوه ی زندگانیش ولی روی پا ایستاده بود و در جستجوی پیکر بی جان فرزند می گشت. با هر قدمی که به جلو می رفت لحظه به لحظه از تولد تا کودکی و شیرین زبانی و قدم به قدم رشد و تکامل اش در ذهنش تداعی می شد و بی اختیار از گوشه های چشمانش اشک سرازیر می گشت تا این که به شهربانی یزد مراجعه کردند. به همان دژخیمانی که اصغر با گلوله های تفنگ آن ها نشانه گرفته شده و پیکرش بی جان شده بود.
هم شهربانی و هم ساواک بعد از ندامت و سرزنش مرحوم بیوک آقا و کلی تحقیر و به احتمال زیاد گرفتن پول فشنگ هایی که بر پهلوی اصغر فرو فرستاده بودند به او گفتند که دیگر جنازه ای در کار نیست و او را دفن کرده اند. این موضوع آن چنان مرحوم بیوک آقا را بهم ریخت که گریه بر پهلوی شکافته اصغر را فراموش کرد و در حالی که خود را آماده در آغوش کشیدن پیکر بی جان فرزندش کرده بود با شنیدن این خبر بغض اش ترکید.
پدر بالای سر قبر فرزند:
مرحوم بیوک آقا با وجود این که دنیایی از غم و غصه را بردوش می کشید و در حالی که هنوز همسر و اعضای خانواده اش از این واقعه خبری نداشتند به همراه همراهانش این بار در جستجوی قبر و مزار اصغر برآمدند تا اگر نتوانسته پیکر مطهر فرزند را تحویل بگیرد و به زادگاهش اردبیل باز گرداند لااقل قبر او را پیدا کند. به همین دلیل به هر جایی که می شد مراجعه کرد تا این که پس از پرس و جوهای زیاد نام یکی از مأموران شهربانی را پیدا کرد که او جنازه را از پزشکی قانونی تحویل گرفته و به خاک سپرده بود.
مرحوم بیوک آقا به دنبال این مأمور خیلی می گردد تا این که او را پیدا می کند و بعد از این که مبلغی پول به او می دهد مأمور شهربانی به حرف می آید «شب سیزده فروردین ماه جنازه یک جوانی را همراه وسایلش (پوتین، اورکت و ساعت و انگشتر) به من دادند تا ببرم دفنش کنم. من هم بردم و در قبرستان خلدبرین (در آن زمان قبرستان خلدبرین تازه درست شده بود و شاید بیش تر از ده قبر در آن وجود نداشته است )به خاک سپردم.»
مأمور شهربانی بعد از تحویل وسایل اصغر به مرحوم بیوک آقا و همراهانش آن ها را به قبرستان خلدبرین می برد و قبر آن جوان را که همان اصغر بود نشان می دهد.
پدر اصغر در حالی بالای سرقبر فرزندش ایستاده بود که قدش خمیده به نظر می رسید گویا او در این چند روز به اندازه چندین سال پیر و فرتوت شده بود.
می گویند با دیدن قبر اصغر مرحوم بیوک آقا آن چنان به لرزه افتاده بود که گویا درختی بود که از هر طرف داشتند تکانش می دادند و غیر عاشورا و تاسوعا شاید هیچ کس مثل آن روز او را، بی قرار و گریان ندیده بودند. بیوک آقا بعد از این که بر سر مزار ایستاد برای چند لحظه به قبری که جز خاک و چند سنگ چیزی کنارش قرار نداشت، زل زد و بعد از چند لحظه بر روی قبر افتاد.
اشک امانش را بریده و بغض شکسته در گلویش که از چند روز پیش نمی توانست بیرون بریزد همه بیرون ریخته. مظلومیت آن قدر زیاد است که همراهان هم حیران و سرگردان مانده اند آخر آن ها چه بگویند تا بیوک آقا را تسلی بخشند آن ها خود نیز به تسلی نیاز دارند.
مأمور شهربانی با دیدن بی قراری و صدای گریه مرحوم بیوک آقا و همراهان به آن ها هشدار می دهد که نباید بلند گریه کنند و نباید صدایشان را کسی بشنود که اگر چنین کنند آن ها را نمی گذارد در کنار قبر باشند. ولی مگر دست خود آدم است که آرام گیرد همراهان، بیوک آقا را می خواهند آرام کنند ولی چه بگویند که او آرام گیرد از طرفی هم مأمور مدام هشدار می دهد و تهدید می کند. پدر اصغر با دیدن قبر فرزندش ناخودآگاه برای او مرثیه نیز می خواند و این چنین می گوید: که اصغر مگر تو چه کرده بودی که پهلویت را شکافتند، اصغرجان وقتی جان می دادی چه کسی بالای سرت بود؟ اصغر تو را که روز روشن کشته بودند پس چرا شب دفن ات کرده اند. اصغر من به مادرت چه بگویم، عزیز پدر پاشو بریم من نمی توانم به مادرت چیزی بگویم.
پدری درد کشیده سوزناک با فرزند سخن می گوید و همراهان هم عاجز از تسکین و تسلی مانده اند، تا این که یکی از همراهان به او مصیبت کربلا را یادآوری می کند و از او می خواهد تا در مقابل چشمان دشمن خود را محکم و استوار نشان دهد مگر نه این است که نامش اصغر بود پس فدای اصغر حسین(ع) و چه تسلی داد یاد و نام حسین(ع) بر مردی که فرزندش را با مظلومیت به شهادت رسانده بودند و چنین بود که مرحوم بیوک آقا به یاد اصغر امام حسین(ع) که عمرش را در درگاهش به سر برده بود کمی آرام گرفت و توانست دل بکند از قبرستان خلدبرین و راهی تهران شود.
در تهران تمام فامیل از شهادت اصغر باخبر شده اند و خود را آماده ی آمدن مرحوم بیوک آقا کرده اند البته به غیر از مادر اصغر که هنوز از این واقعه بی خبر است.
عصمت خانم مادر اصغر در این باره می گوید «در تهران فردای عروسی خواهرم گفت، خواهر بلند شو برویم بیرون، من گفتم حوصله ندارم دیروز هم شهریار (اصغر) نیامده بود دل نگران هستم. کمی گذشت تا این که داماد برادرم (مهندس معبودیان) همراه رفیع ابریشمی به بهانه ی این که یکی از فامیل تصادف کرده مرا از خانه بیرون بردند ولی در بیرون به جای خانه ی آن فامیل خانه ی خواهرم بردند. همین که وارد خانه ی خواهرم شدم دیدم همه ی فامیل آن جا جمع شده اند و همه هم غیرعادی به من نگاه می کنند تا این که از نگاه و رفتار غیرعادی اطرافیان احساس کردم که اتفاق ناگواری افتاده. فکرم به بیوک آقا رفت شروع به داد و فریاد کردم که ناگهان بیوک آقا مقابلم ایستاد. زنان و مردان فامیل که آن جا جمع شده بودند ناگهان همه نام شهریار (اصغر) را فریاد زدند ولی من با توجه به این که روز قبل شنیده بودم که بیوک آقا به قم رفته به همین علت فکرم تنها به او معطوف شده بود و وقتی که او را دیدم که در روبرویم ایستاده، با وجود این که نام شهریار (اصغر) را می شنیدم ولی به نوعی می خواستم خودم را به نشنیدن بزنم و نمی خواستم باور کنم که برای شهریار (اصغر) اتفاقی افتاده است. برای لحظاتی به بیوک آقا زل زدم، مدام می گفتم خدا را شکر بیوک آقا نمرده و در ته دل می گفتم حتماً برای شهریار (اصغر) هم اتفاقی نیفتاده تا این که صدای همهمه و آه و ناله اطرافیان و گریه های بیوک آقا که مدام نام شهریار (اصغر) را به زبان می آورد این حقیقت را که همه به شهریار (اصغر) گریه می کنند باورم ساخت و دنیا برایم تیره و تاریک گشت و از هوش رفتم. اطرافیان سریع آمپول به من تزریق کرده و کمی هم داروی خواب آور به من خورانده بودند و در حالی که من بی هوش بودم شبانه راهی اردبیل شده بودیم.
اردبیل:
ترس از ساواک آن قدر زیاد بود که در تهران هیچ کس جرأت نکرده بود حتی یک مراسم ختم برای اصغر بزرگوار کند، به غیر از یکی از فامیل ها به نام آقای دادمان.
بهمن می گوید «بعد از این که مادر از شهادت اصغر مطلع شدند من و حاج محمدولی از حسن آباد (ترمینال) یک اتوبوس کرایه کردیم و به همراه تمام فامیل شبانه راهی اردبیل شدیم. قبل از حرکت با اطرافیان و فامیل در اردبیل تماس گرفیتم و موضوع را به آن ها خبر دادیم. وقتی صبح به اردبیل رسیدیم اکثر فامیل ها و همسایگان در خانه ی ما حضور داشتند.
عصمت خانم می گوید «چون به من داروی خواب آور داده بودند زیاد هوشیاری نداشتم ولی وقتی به اردبیل رسیدیم دم در خانه مان دیدم مردم زیادی جمع شده اند ولی از ترس ساواک هیچ کس جلو نمی آمد و همین طور ایستاده و به ما زل زده بودند، تا این که وارد حیاط شدیم درها را بستیم و شروع به ناله و شیون کردیم.»
بهمن ادامه می دهد «خواستیم اعلامیه ترحیم چاپ کنیم که از ساواک اردبیل آمدند و گفتند حق برگزاری هیچ گونه مراسمی را به خصوص در مسجد ندارید و نباید هیچ گونه اعلامیه ی ترحیمی را در این باره چاپ کنید.»
به این ترتیب بعد از تهدید ساواک مرحوم بیوک آقا از برگزاری مراسم در مسجد منصرف می شود و در خانه اش مراسم ترحیم برگزار می کند. ولی دوستان اصغر ساکت نمی نشینند و خودشان به صورت دست نویس اعلامیه هایی را در برخی مکان ها پخش می کنند.
آقای غیبی می گوید «همه ی دوستان اصغر و هر کسی که خبر شهادت او را شنیده بود به مراسم ختم می آمد و صد البته در این میان عوامل ساواک هم در بین مردم حضور داشتند.»
در روزهایی که مراسم ختم در خانه ی مرحوم بیوک آقا برگزار می شد روزی آقای قربان حسینی با توجه به صمیمیتی که با اصغر داشته آن قدر ناراحت می شود که یک لحظه بلند شده و شروع به بد و بیراه گفتن به شاه می کند که دوستانش سریع او را از آن جا به اتاق دیگری می برند تا مشکلی برای او به وجود نیاید ولی با توجه به حضور دائمی عوامل ساواک در مراسم، خیلی سریع این موضوع به گوش مسئولان ساواک اردبیل می رسد و به این ترتیب قربان تحت تعقیب قرار می گیرد. حتی در مقطعی هم حق تیر علیه او صادر می شود تا این که بعد از مدتی توسط ماموران ساواک دستگیر شده و به ساواک برده می شود و به خاطر همین مسئله بارها توسط ساواک احضار و مورد بازجویی قرار می گیرد.
با این که ساواک به پدر اصغر اجازه هیچ گونه چاپ اعلامیه و مراسمی را در مسجد نداده بود و مراسم برگزار شده در خانه را هم به شدت تحت کنترل داشت ولی مردم از فامیل و دوستان شهید گرفته تا بزرگان روحانیت شهر در خانه ی بیوک آقا حضور یافته و به او تسلیت می گفتند. بزرگانی چون مرحوم حضرت آیت الله مسائلی، آیت الله مروج و آیت الله سیدغنی اردبیلی و سایر علمای انقلابی شهر که نقش حضور این بزرگان در خانه ی پدر اصغر آن جا را به عنوان مرکزی برای تجمع مخالفان رژیم شاه تبدیل کرده بود که این مسئله باعث عصبانیت و خشم سرکردکان ساواک در اردبیل شده بود و سعی می کردند با تهدید مانع حضور مردم و مخالفان رژیم شاه در خانه ی پدر اصغر شوند ولی مردم دسته دسته باز می آمدند.
چهلم شهادت اصغر به مناسبت چهلم شهدای یزد همزمان در مسجد میرزا علی اکبر برگزار شد و تناسب زیبایی با هم پیدا کرد چرا که مردم اردبیل مراسم چهلم شهدای یزد را در حالی برگزار می کردند که یکی از شهدای این حادثه، اهل اردبیل بود. در این مراسم آیت الله سیدغنی اردبیلی به بالای منبر رفت و برای حاضرین به سخنرانی پرداخت. در حین سخنرانی ایشان ناگهان پدر اصغر بلند می شود و گریه کنان می گوید پسر من هم در یزد شهید شده است.
نماد انقلاب اسلامی اردبیل:
بعد از شهادت اصغر خانه ی پدرش در محله ی خیرآباد (خیرال) اردبیل که در کنار یکی از خیابان های اصلی شهر قرار گرفته بود در اکثر تظاهرات ضد رژیم شاه به نماد مقاومت و یادآوری خوی سفاک رژیم شاه تبدیل شده بود. مردم در حین تظاهرات هنگامی که در خیابان انقلاب فعلی به حرکت می آمدند همین که به جلوی خانه ی پدر اصغر می رسیدند برای لحظاتی می ایستادند و هیجان انگیزترین شعارهای خود را علیه رژیم شاه سر می دادند. این مسئله به حدی باعث خشم و عصبانیت ساواک شده بود که روزی به همین علت به خانه ی پدر اصغر حمله کرده بودند.
عصمت خانم می گوید «تلخی حمله ساواک به خانه امان آن قدر سخت بود که خدا شاهد است حتی از شهادت شهریار (اصغر) هم برایم سخت تر بود. مأموران وقتی که ما در را باز نکردیم در را شکستند و وارد حیاط خانه مان شدند. در خانه تنها من و دخترم بودیم که مشغول پختن نان در تنور بودیم، که شروع به کوبیدن در حیاط و شکستن آن کردند و با این کار خشم و عصبانیت خود را از توجه مردم به خانه ی ما نشان دادند.»
اولین دیدار مادر:
از چیزهایی که باعث شده بود مادر اصغر غم و غصه ی زیادی در فراق فرزندش داشته باشد و تسکین و تسلی نیابد، دور بودن مزار اصغر بود. به همین علت او مجبور می شد حرف ها و دلتنگی هایش را در چهار دیواری خانه برای خود بگوید و با گذشت زمان نه تنها دلتنگی های مادر روز به روز کاسته نمی شد بلکه روز به روز افزون می گشت. تا این که مرحوم بیوک آقا وقتی وضعیت بد روحی مادر اصغر را می بیند در حالی که شرایط مساعدی برای رفتن به یزد وجود نداشت به ناچار برای این که شاید دیدار مزار فرزند دل مادر را کمی آرام کند، چند روز مانده به چهلم شهادت اصغر راهی شهر یزد می شوند و به محض رسیدن به شهر به قبرستان خلدبرین می روند.
مادر اصغر در حالی که سه ماه پیش با خنده از فرزندش جدا شده بود اینک آمده بود تا فرزندش را دوباره ببیند، مادر آن روز که (قبل از عید نوروز) از فرزند جدا می شد او را در آغوش گرفته و سر و صورتش را بوسیده بود ولی امروز چه چیزی را می خواست ببوسد؟
محمد ذاکریان که در آن روز در قبرستان خلدبرین نظاره گر حضور مادر، پدر، خاله و دو نفر دیگر از فامیل های اصغر بر سر مزار او بوده مشاهدات خود را از این روز چنین روایت می کند «آن روز حوالی ساعت 2 بعد از ظهر من سرمزار پدرم در خلدبرین رفته بودم. پدرم شانزده فروردین فوت کرده بود و قبرش نزدیک قبر شهید اصغر مرادی قرار داشت. در حالی که هوا خیلی گرم بود دیدم سه زن چادرشان را بر رویشان انداخته و با آه سوزناکی به زبان ترکی بالای سر قبری ناله می کنند. من حرف های آن ها را متوجه نمی شدم ولی سوز حرف ها و ناله هایشان ناخودآگاه مرا هم به گریه انداخت. با دیدن این وضع خیلی کنجکاو شدم و به پیش دو مردی که در کنار آن سه زن ایستاده بودند و اشک می ریختند رفتم و از یکی از آن ها علت این طور گریه شان را پرسیدم اول نمی خواستند جواب مرا بدهند و به نوعی مردد بودند. ولی بعد از این که کمی اعتمادسازی کردم یکی از آقایان به حرف آمد و گفت «جوان ما را دهم فروردین در این شهر با تیر زده و کشته اند.» من به آن ها گفتم شاگرد من هم در آن روز تیر خورده و زخمی شده است. بعد از کمی صحبت متوجه شدم که آن ها از صبح بر سر مزار آمده اند و در حالی که روز از نیمه گذشته همچنان بر سر مزار گریه می کردند. از آن ها پرسیدم کی به خانه تان بر می گردید؟ گفتند امشب گفتم پس بهتره تا شب برویم خانه ی ما کمی استراحت کنید. ولی آن ها قبول نکردند دیگر نگذاشتم بر سر مزار بمانند خیلی اصرار کردم تا آن ها را به خانه ببرم ولی قبول نکردند تا این که به ناچار به آن ها شماره تلفن منزل را دادم تا هر وقت گذرشان دوباره به یزد افتاد سری به ما بزنند و آن ها هم به من شماره تلفن دادند. بعد از بازگشت به خانه همسرم از قرمزی چشمانم فهمید که زیاد گریه کرده ام سرزنشم کرد که چرا برای پدرت که خیلی هم پیر شده بود این قدر گریه می کنی؟ گفتم این بار برای پدرم گریه نکرده ام و ماجرای آن چه در خلدبرین دیده بودم را برایش تعریف کردم. همسرم از شنیدن حرف هایم خیلی متأثر شد و از این که نتوانسته بودم آن ها را راضی به آمدن به خانه کنم، خیلی ناراحت شد.»
عصمت خانم می گوید «در طول تمام مدتی که ما در قبرستان خلدبرین حضور داشتیم حضور عوامل ساواک را در گوشه و کنار قبرستان متوجه بودیم حتی یکی از آن ها که عینک به چشم داشت از صبح که ما وارد قبرستان شده بودیم در گوشه ای ایستاده و از دور تمام حرکات ما را زیرنظر داشت.»
خانواده ی مرادی بعداً که دوباره به یزد می روند با خانواده ی ذاکریان تماس می گیرند و به خانه ی آن ها می روند و به این ترتیب ارتباط دوستی این دو خانواده با فرسنگ ها فاصله از هم آغاز می شود. خانواده ی ذاکریان هر عصر پنجشنبه به نیابت از پدر و مادر اصغر بر سر مزار او حضور پیدا می کنند و از طرف آن ها فاتحه ای را به روح شهید اصغر مرادی هدیه می کنند.
درس بزرگ:
مردان و زنان بزرگ تاریخ اکثرشان پدر و مادران بزرگی هم داشته اند که توانسته اند مرد و زن بزرگی را تربیت کنند. پدران و مادران شهداء نیز به عنوان تاریخ سازان این مرز و بوم تابع این حقیقت هستند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته انقلاب اسلامی از وظایفی که این کمیته بر عهده گرفت دستگیری آن عده از عوامل رژیم شاه بود که دستانشان به خون مردم آغشته شده بود. در یزد نیز کمیته انقلاب اسلامی این وظیفه را بر عهده داشت و توانسته بود عده ای از عوامل رژیم شاه (اعم از ساواک، شهربانی و ژاندارمری) را که دستانشان آغشته به خون مردم بود دستگیر و تحویل دادگاه انقلاب اسلامی بدهد.
از جمله ی این دستگیر شدگان، یکی از مأموران شهربانی یزد به نام خضری بود که گفته می شد، در روز دهم فروردین از کسانی بوده که به طرف مردم تیراندازی می کرد. خود این شخص نیز بعد از حادثه دهم فروردین یزد در چند جا با افتخار از نقش خود در این روز و کشتار مردم حرف هایی را زده بود، البته در این باره آقای ذاکریان معتقد است با توجه به این که این فرد را از دور می شناختم بلف زیاد می زد.
آقای محمد ذاکریان درباره ی دستگیری پاسبان خضری می گوید «آقای مناقب (داماد آیت الله صدوقی) که در کمیته انقلاب اسلامی حضور داشت و از ارتباط ما با خانواده ی مرادی مطلع بود بعد از این که خضری دستگیر شد با من تماس گرفت و گفت به اردبیلی ها اطلاع بده قاتل فرزندشان دستگیر شده، بهتره سریع به یزد بیایند و شکایت خود را تحویل دادگاه انقلاب اسلامی بدهند.
من با مرحوم بیوک آقا تماس گرفتم و موضوع را به او اطلاع دادم و ایشان به همراه همسرشان و بهمن به یزد آمدند. خانم ها در خانه ماندند و من و مرحوم بیوک آقا و بهمن به کمیته انقلاب اسلامی که در ساختمان ساواک مستقر بود رفتیم.
وقتی به کمیته رسیدیم آقای مناقب بعد از سلام و احوالپرسی و دلجویی از مرحوم بیوک آقا، از ایشان خواستند تا شکایت خود را علیه خضری بنویسد ولی مرحوم بیوک آقا گفتند من تا قاتل را نبینم شکایت نمی کنم. با موافقت آقای مناقب ما برای دیدن پاسبان خضری به طبقه دوم کمیته انقلاب اسلامی هدایت شدیم. طبقه دوم یک راهرو بزرگی داشت که دو طرف آن بازداشتگاه بود و دستگیر شدگان در آن جا بودند.
من با توجه به این که خضری را از قبل می شناختم همین که جلوی بازداشتگاه او رسیدم به مرحوم بیوک آقا اشاره کردم که او خضری است. بهمن به محض این که خضری را شناخت گریه کنان به طرف او رفت و با دو دست دو سیلی به خضری زد و گفت چرا برادر مرا کشتی؟
در این لحظه مرحوم بیوک آقا به طرف بهمن برگشت و همان طوری که بهمن به خضری سیلی زده بود به صورت پسرش بهمن زد و با عصبانیت گفت تو حق نداری او را بزنی.»
آقای ذاکریان ادامه می دهد و می گوید «من بهمن را بغل کردم و گفتم آرام باش به هر حال این جا دادگاهی وجود دارد و قاضی هست آن ها او را محاکمه خواهند کرد. من در حالی که داشتم با بهمن صحبت می کردم بیوک آقا خضری را به گوشه ای برد و با او شروع به صحبت کرد. من نمی دانم بیوک آقا با خضری درباره ی چه چیزی صحبت کردند بعدها هم از او نپرسیدم که آن روز درباره ی چه چیزی صحبت کرده، ولی هر چه بود حرفهایش باعث شد نه تنها خضری بلکه چند نفر دیگر از بازداشتی ها که نزدیک آن ها بودند به گریه بیافتند. ما دوباره به طبقه پایین بازگشیتم آقای مناقب به بیوک آقا گفتند حالا شکایت خودتان را بنویسید مرحوم بیوک آقا گفتند من از خضری شاکی نیستم. آقای مناقب با تعجب گفتند: چرا؟ بیوک آقا گفتند «خضری قسم خورد که بچه مرا نکشته است، اگر او اعدام بشود در حالی که پسر مرا نکشته باشد من هم جزو شرکای قتل این آقا (خضری) می شوم و من هم نمی خواهم این کار را بکنم. آقای مناقب گفت : همه مردم یزد می گویند که او کشته است. بیوک آقا گفت: ولی خضری می گوید من اصغر را نکشته ام! و به این ترتیب مرحوم بیوک آقا خضری را می بخشد و همراه خانوده اش به اردبیل باز می گردد.»
حُر یزد:
اولین سالگرد شهید اصغر مرادی مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی بود. تمام اعضای خانواده مرادی به همراه برخی از آشنایان به یزد می روند و مورد محبت ویژه مردم و انقلابیون یزد قرار می گیرند. آن ها در این سفر به دیدار حضرت آیت الله صدوقی(ره) می روند. در دیدار آیت الله صدوقی با مادر و پدر شهید برخی از اعضای خانواده و والدین اصغر از ایشان تقاضا می کنند تا اجازه بدهند نبش قبر شود و پیکر شهید به اردبیل منتقل گردد. ولی آیت الله صدوقی(ره) با این کار مخالفت می کنند و می فرمایند «اولاً در این باره شهید وصیت نکرده، دوماً او برای ما مهمان است.»
مادر شهید (عصمت خانم) در جواب این استدلال شهید آیت الله صدوقی(ره) برای مخالفت با انتقال پیکر مطهر شهید به ایشان می گوید «حاج آقا اصغر که نمی دانست این جا شهید می شود تا وصیت کند!» شهید آیت الله صدوقی(ره) می گوید «نباید به شهید باد دنیا بخورد ما اسم او را حر یزد گذاشته ایم و این شهید، اولین شهید شهر یزد هستند.»
و به این ترتیب شهید اصغر مرادی برای همیشه مهمان مردم شهر یزد می شود و لقبی که شهید آیت الله صدوقی(ره) به این شهید داده اند نشانگر این حقیقت است که مردم و بزرگان یزد تا چه اندازه به اصغر محبت می ورزند.
روی سنگ مزار شهید اصغر مرادی این نوشته دیده می شود:
«عاشقان کشتگان معشوقند بر نیاید از کشتگان آواز»