عبدالرئوف در صبحگاه پنجمین روزِ بهارِ 1344، در روستای کنده انگوت از توابعِ شهرستان گِرمی در استان اردبیل به دنیا آمد. پدرش عبدالمناف، به کشاورزی و دامداری مشغول بود اما همزمان در حوزه ی علمیه هم تحصیل میکرد تا به کِسوت روحانیت درآید. مادرش خانهدار بود و هَم و غمّش، تربیت فرزندانی مومن و متدین بود که در این مسیر، موفق هم شد. پدربزرگ که خانواده عبدالرئوف، با او زندگی میکردند، روحانی بود و خانواده کریمی از نظر علم و تقوا زبانزد مردم منطقه بود. عبدالرئوف قبل از رفتن به مدرسه، حروف الفباء و سورههای کوچک قرآن و نماز را در منزل، از پدربزرگش یاد گرفته بود. او با همتی بلند، جثه ی کوچکش را زیر بارهای بزرگ میداد و در دامداری و کشاورزی به خانوادهاش کمک میکرد.
او در مهر ماه 1351 به مدرسه ی روستا رفت و بعد از کلاس پنجم، به پیشنهاد پدرش، پیش او رفت که آن ایام در حوزه علمیه ی اردبیل، طلبه بود. دوره خاصی درزندگیِ عبدالرئوف آغاز شد. او به همراه پدرش چهار سال در «مسجد میرزا علی اکبر» در اردبیل ساکن شد. پدرش میخواست او با محیط معنویِ حوزه آشنا شود و برای یک زندگی سالم در آینده، تجربه بیندوزد. آن سالها، عبدالرئوف را انسانی آرام، مذهبی و آشنا به اصول شرع دین بار آورد.
پدرش برای ادامه ی تحصیل، در سال 57 او را در مدرسه ی راهنمایی ثبت نام کرد. او همزمان با مدرسه در کلاس تفسیر قرآن در مسجد جامعِ شهر شرکت میکرد. این دوران، با اوج گرفتن انقلاب اسلامی، زمینه را برای ورود بچههایی به سن و سال او در راهپیماییها و اعتراضات مردمی را مهیا کرد. عبدالرئوف، عشق و علاقهاش به امام خمینی را با صراحت به دوستانش میگفت و آن ها را هم به پیروی از امام دعوت میکرد.
عبدالرئوف بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، در بسیج دانشآموزی و مسجد شهر، حضور فعالی داشت. خانواده ی کریمی در سال 1360 به اردبیل مهاجرت کردند. عبدالرئوف وارد دبیرستان شد و در مدارس طالقانی و مدرس اردبیل، تحصیلاتش را به سر رساند. سال 1363 در کنکور شرکت کرد و از رشته ی بهداشت عمومی از دانشگاه علوم پزشکی تبریز، در مقطع کاردانی قبول شد. از بهمن ماه تحصیلاتش را شروع کرد اما رویای بزرگش قبولی از پزشکی بود و سعی میکرد برای کنکور سال بعد آماده شود. دوستانش او را در برابر مشکلات صبور مییافتند. او با سکوت و تبسم رابطه خوبی با دیگران داشت. در دانشگاه، عضو انجمن اسلامی شده بود و همزمان با تحصیل و کارهای فرهنگی و دینی، برای تقویت جسم خودش، وارد ورزشهای رزمی شده بود. نماز جمعه، دعای کمیل و مراسمات دینی را دوست داشت و برای عدم حضورش در آن مجالس، بهانه نمیتراشید. او در کنکور سال 64 قبول نشد اما باز هم دست از آرزوی بزرگش برنداشت و باز هم برای قبولی در پزشکی در کنار درسهای خودش، مطالعه میکرد. به دوستانش گفته بود که مطمئن است این بار از پزشکی قبول میشود.
عبدالرئوف از شهریور سال 1364 راه جبهه را پیدا کرد. از طرف سپاهِ اردبیل به جنوب کشور اعزام شد. «دیده بان» بود و جلوتر از خط مقدم، تنهای تنها باید هم مواضع دشمن را میدید و هم با محاسبات دقیق ریاضی گرای دشمن را به آتش بار خودی میداد. او روزهای زیادی در میان خاک و خون، آتش و گلوله سپری کرد. وقتش رسیده بود به بزرگترین موفقیت زندگیاش برسد. با این که در کنکور 65 از پزشکی دانشگاه شهید بهشی تهران قبول شده بود اما هنوز در جبهه بود و مدتی پیش در دفترش نوشته بود: «اگر شهید شدم، چه بهتر و اگر این توفیق شامل حال من نشد، از خدا میخواهم هر جا که باشم، وجودم را برای جامعه ی اسلامی مثمر ثمر بکند.»
بیست و هفتم دی ماه 1365، در عملیات کربلای 5، ترکشی به سرش خورد و از تکاپوی دنیا، رهایش کرد. جسم پاک و خونینش، پنجم بهمن ماه، پس از تشییع و اقامه ی نماز توسط آیتالله مروج (ره) در گلزار شهدای «غریبان» در اردبیل به خاک سپرده شد.