سال 1340بود. کبری خانم هفتمین فرزندشان را باردار بودند. دو ماه مانده به زمان به دنیا آمدن بچه. ایشان مریض می شوند. دکتر توصیه می کند، باید دو ماه استراحت مطلق کند و دست به سیاه و سفید نزند. دختری 10ساله داشت به نام اشرف خانم در خانه می ماند تا کارهای مادر را انجام دهد. هفدهم بهمن ماه سال 1340فرا می رسد و بچه به دنیا می آید. در محلّه اوچدکان و توسط قابله «مروارید ننه»
پدر اسم «رئوف» را از قرآن برای فرزندش انتخاب می کند که یکی از صفات خداوند به معنی مهربان است. مثل احد و صمد که نام دیگر فرزندان حاج آقا بود. او بیش تر اسامی فرزندانش را از صفات خداوند انتخاب می کرد.
اما پدر رئوف تاریخ تولّد او را در آخر مفاتیح چنین نوشته است: «تاریخ تولد رئوف پانزده جمادی الاّول 1380 هجری قمری یوم شنبه 3ساعت و نیم گذشته از دسته مطابق 1339/9/14 شمسی.» به نظر این درست تر می باش!.
او رُشد می کند، قد می کشد. به پنج، شش سالگی می رسد. در خانه و یا احتمالاً در دکان بزّازی در اوقات بیکاری از پدرش جزء قرآن یاد می گیرد. چون پدرش اهل قرآن، باسواد و چند سالی هم در حوزه درس خوانده بود، آگاه به مسائل شرعی، دینی و مذهبی بود.
وضع مالی و اقتصادی پدر رئوف خوب بود. بنابراین به بچه هایش خوب رسیدگی می کرد. در طول سال، دو یا سه بار به مسافرت می رفت. مسافرت مشهد مقدس و مسافرت تهران. رئوف هم در این مسافرت ها همراه خانواده اش بود.
رئوف خردسالی باهوش و شاد بود. با وسایل ساده و به درد نخور اسباب بازی جالب درست می کرد.
سال 1347شمسی بود. رئوف به کودکی قدم گذاشته بود. پدرش در محلّه اوچدکان اردبیل سُکنی داشت و به شغل بزّازی در بازار اشتغال داشت. از لحاظ اجتماعی به عنوان هئیت امنای محلّه محسوب می شد و مردم او را معتمد محّل می دانستند.
رئوف در مهر ماه سال 1347 در کلاس اول ابتدایی در مدرسه جعفر اسلامی ثبت نام می گردد. در درس و مشق اش جدّی بود. پس از فراغت از مدرسه در خانه اولویت اولش رسیدگی به تکالیف درسی اش بود. اگر فرصتی می یافت، می رفت سراغ هم سن و سال هایش و با آن ها به بازی می پرداخت. به هر حال کودکی باهوش و بااستعداد بود.
رئوف کودکی قانع و در عین حال آرام بود. سرِ دعوا با کودکی را نداشت، سعی می کرد با آن ها طرح دوستی بریزد. اغلب اوقات سرگرمی اش، با بردران و خواهرانش بود. در سلام کردن پیش دستی می کرد. کودک با محبتی بود.
در سال 1352دوران ابتدایی را با موفقیت به پایان می رساند. سال 1352بود. رئوف از قلّه کودکی قدم در کمرکش نوجوانی نهاده بود. شغل پدرش بزّازی بود و ساکن در محلّه اوچدکان بوند. او فردی انقلابی و مذهبی بود. نمازش را یا در مسجد جامع و یا در مسجد میرزا علی اکبر مرحوم به جماعت می خواند. با روحانیون دینی، مبارز و انقلابی ارتباط داشت؛ موسوی اردبیل، مرحوم مشگینی و مرحوم مروّج. در قم با حجة الاسلام عبدالقاسم پارچینی و حجّت ارتباط مستمر داشت. حتی زمانی نماینده حُجّت در اردبیل بود.
رئوف در مهر ماه سال 1352 تحصیل در کلاس اوّل راهنمایی را در مدرسه راهنمایی جعفر اسلامی آغاز می نماید. درس اش در این مقطع تحصیلی هم در سطح عالی بود نه ترک تحصیل کرد و نه تجدیدی آورد. در این مقطع در اوقات فراغت اش به مغازه ی بزّازی پدرش می رفت و به او کمک می کرد. او در سال 1355 دوران راهنمایی را پُشت سر می گذراند و در هنرستان شیخ بهایی برای کلاس اوّل متوسطه ثبت نام می کند؛ در رشته برق الکترونیک.
به گفته خواهرش، او در کارهای فنّی دستی داشت. علاقه مند به کارهای فنّی بود. همین علاقه مندی او باعث می شود که در مقطع متوسطه در رشته فنّی به ادامه ی تحصیل بپردازد.
سال 1357بود. رئوف هفده ساله بود. آتش انقلاب مردم قهرمان ایران شعله ورتر می شد. او با افراد و روحانیون انقلابی ارتباط داشت. در درس مرحوم مسائلی و در مسجد میرزا علی اکبر مرحوم حضور می یافت. همین حضور او در محافل مذهبی، سیاسی و دینی او را با انقلاب و افکار انقلابی بیش تر آشنا می کند. او علاوه بر مسجد میرزا علی اکبر مرحوم، در مسجد میرصالح هم حضور می یافت چون این مسجد یکی از کانون های انقلابی بود به خصوص کانون انقلاب برای نوجوانان و جوانان. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم در انجمن اسلامی عضو بود و در مکان های حساس نگهبانی می داد.
رئوف کتاب های دکتر علی شریعتی و آیت اله مطهری را مطالعه می کرد. روزنامه می خواند. از کتاب های مذهبی به اصول کافی و تفسیر المیزان علاقه مند بود و انجام فرایض دینی را قبل از رسیدن به سن تکلیف آغاز کرده بود. قرآن کریم و نهج البلاغه را هم مطالعه می کرد.
ارتباط رئوف با اعضای خانواده خیلی خوب بود. او در عین حال که نوجوان شوخ طبعی بود اما بین او و پدرش رابطه ای ضابطه مند حاکم بود. به پدر و مادرش ارزش بیش تری قائل بود. در کارهای منزل مثل مرتّب کردن رخت خواب، خرید وسایل مورد نیاز منزل، جارو کردن حیاط، پهن کردن سفره و غیره به مادرش کمک می کرد. گویا در پخت و پز هم دستی داشت.
او در میان خویشاوندان به پسر عمه اش، محمود رضائیان علاقه مند بود و ارتباط بیش تری با هم داشتند. طوری که وقتی محمود به خانه شان می آمد، بیش تر اوقات اش را با او می گذراند. با پسر عموهایش هم صمیمی بود و بیش تر آن ها رئوف را دوست داشتند. عموهایش را هم دوست داشت. دو تا عمو داشت به نام حاج میرزا آقا و حاج عسگر علی محمدیان.
رئوف چه در زمان انقلاب و چه در زمان جنگ تحمیلی در تشییع جنازه ی شهدا حضور می یافت. از نزدیک هم با شهید و شهادت آشنا بود. چرا که در تاریخ 1359/1/7 پسر خاله اش شهید می شود که شهادت او خیلی تاثیر بر او می گذارد.
برای افراد مذهبی و دینی خیلی احترام قائل بود. علاقه مند به امام خمینی هم بود طوری که عکس امام را به صورت فرش کوچک بافته بود. این نشان از علاقه فراوان ایشان به امام خمینی و مهارت او در کارهای فنی است.
سال 1359 بود. رئوف از کمرکش نوجوانی به قلّه جوانی گام نهاده بود. در مقطع برق الکترونیک هم دیپلم گرفته بود و از آموزشکده فنی شماره یک تبریز در رشته کاردانی برق قبول شده بود و مشغول تحصیل بود.
رئوف به تهران پیش برادر بزرگش می رود. در آن جا در مدرسه دماوند به صورت حق التدریس به تدریس می پردازد. علاوه بر آن در مغازه دایی اش که به صورت عمده پارچه می فروخت،کار می کند. او جوانی خوش بین بود. زیاد بر خود سخت نمی گرفت. با توکل بر خدا سعی می کرد به مشکلات فائق آید.
دوست داشت در آینده ادامه تحصیل دهد و در رشته ی تحصیلی به مدارج عالی برسد.
رئوف در پخت و پز دستی داشت. خواهرش در این باره خاطره ای نقل می کند: «ما به مشهد رفته بودیم. موقع برگشتن فکر می کردیم که حتماً خانه به هم ریخته و غذایی برای خوردن نخواهیم داشت. وقتی وارد خانه شدیم بوی قورمه سبزی و پلو پیچید. خانه تمیز و پاکیزه بود. رئوف با مهربانی از ما پذیرایی کرد و خستگی از تن مان رفت.»
رئوف به علت تحصیل در دانشگاه به خدمت مقدّس سربازی هنوز نرفته بود. شاید وقت اش رسیده بود که به سربازی برود. عازم جبهه می شود. به عنوان بسیجی. منطقه جنگی سومار. از بسیج تهران اعزام می شود و در تیپ محمد رسول الله گردان حبیب بن مظاهر، گروهان 2 سازماندهی می گردد. احتمالاً در اواخر خرداد ماه سال 1361. گویا در جبهه امداد گر و خمپاره انداز بود. رئوف دفاع از خاک وطن را به منزله دفاع از ناموس می دانست.
رئوف شهادت در راه خدا را آرزو می کرد چون که در وصیّت نامه اش در این باره نوشته: «الهی!ترا سپاس می گویم که به من توان دادی که در راه تو، برای تو، جان خویش را که از آن ِ تو بود، نثار کرده تا شاید اگر لایق بودم شهید در راه تو باشم...»
رئوف پس از اعزام به جبهه که گویا دومین بار بود به مرخصی می آید. ماه رمضان بود. چند روزی پیش خانواده اش در اردبیل می ماند. در تاریخ 1361/5/4 وصیّت نامه اش را می نویسد و به برادرش عبدالعلی علی محمدیان می دهد، از خانواده اش خداحافظی می کند و به تهران می رود و از آن جا عازم منطقه جنگی سومار می گردد. چون که در تاریخ 1361/6/28 در وصیّت نامه دیگرش می نویسد:«وصیّت نامه ام را قبلاً نوشته ام و به برادر گرامی عبدالعلی علی محمدیان داده ام-اشاره به وصیّت نامه به تاریخ 1361/5/4 است- اما چون امروز عازم خط مقدّم هستم، می خواهم چند دعایی در رابطه با آمرزش گناهانم و چند نکته راجع به ملت بزرگ و مسئولین گرامی تذّکر بدهم.»
رئوف به آرزویش جامه ی عمل می پوشاند. عملیات مسلم بن عقیل با رمز یا ابوالفضل العباس(ع) در غرب سومار آغاز می گردد. رئوف و همرزمانش وارد میدان جنگ می شوند. رئوف خمپاره انداز بود در صورت لزوم امدادگری هم می کرد. در اولین روز عملیات رئوف هنگام امداد رسانی به مجروحان مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار می گیرد و به کاروان شهدا ملحق می گردد. پدرش درباره ی جریان انتقال پیکر پاکش به تهران و دفن در بهشت زهرا در پایان مفاتیح چنین نوشته است:«در صبح روز جمعه13ذی الحجه الحرام 1402هجری قمری مطابق1361/7/9 شمسی، در جبهه جنگ سومار(شاه آباد سابق)، اسلام آباد غرب، بسیج از تهران، تیپ محّمد رسول الله، گردان حبیب بن مظاهر، گروهان 2به شهادت رسیده و در تاریخ1361/7/11 به تهران محل پزشک قانونی تحویل گردیده و در روز پنج شنبه1361/7/15 در تهران منزل برادرش دکتر علی محمدیان، خبر شهادتش، ساعت8 صبح رسید.» پدرش در مشهد و مادرش در اردبیل بود.... جنازه اش روز شنبه 1361/7/16 شمسی از پزشک قانونی تحویل، ساعت11صبح در بهشت زهرا قطعه 26 ردیف 93قبر شماره 51 دفن گردیده است. خداوند غریق رحمت نمیاد.(22ساله بوده است).»