ناصر رسولي جمادي
نام پدر : مصطفي
دانشگاه : آزاد اسلامي واحد اردبيل
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : معارف اسلامي
مكان تولد : روستاي جمادي (اردبيل)
تاريخ تولد : 1342/01/01
تاريخ شهادت : 1365/12/04
مكان شهادت : شلمچه

زماني که بهار عطر دل انگيزش در طبيعت پراکنده بود و طبيعت رخت عوض کرده وسبزينه پوش شده بود در 42/1/1 در روستاي جمادي شهيد ناصر رسولي جمادي در خانواده اي فقير و بي چيز اما مومن چشم به دنيا گشود به گفته مادرش شهيد آسان وسهل به دنيا آمد.پسر بزرگم را فرستادم دنباله مادرم ( مادربزرگ شهيد) مادرم وعروسمان آمدند وبا کمک آنها وماما خيلي راحت اين بچه به دنيا آمد . چون فقير بوديم مادرم هم در بزرگ کردن اين بچه ها به من کمک مي کرد.بچه بزرگ وبزرگتري شد خيلي زرنگ وشلوغ بود يک بار در کودکي آنقدر شلوغ کرد در اطرافم ظرف سفالي بود با عصبانيت به طرفش پرت کردم به پيشاني اش خورد زخمي شد وخون آمد الان هم وقتي به ياد آن روز مي افتم ناراحت مي شوم. با برادر بزرگش دوست و رفيق بود وقتي گوسفندان را به چرا مي بردند با اين که بچه تر از او بود به او مي گفته پاشو گوسفندان را بدوش . خيلي زرنگ ودرس خوان بود هميشه بيست مي گرفت اين درس خواني را تا بزرگي هم ادامه داد ودر آخر هم خيلي خوب به سرانجام رساند. با بچه ها وهم سالانش در روستا بازي هاي مختلف مي کردند.در ابتدای تولدش در روستاي جمادي مدرسه نبود اما قدوم مبارک شهيد باعث شد تا به روستا مدرسه بيايد انگار روزگار هم مي دانست او بايد درس بخواند وسرنوشت او را براي ادامه تحصيل به شهر وفعاليتهاي انقلابي بکشاند تا کلاس چهارم را در روستاي جمادي خواند،چون پنجم در جمادي نبود در روستاي قلعه جوق خواند ولي براي ادامه چون راهنمائي در روستاها نبود مجبور شد به شهر مهاجرت کند سال تقريباً 54 به اردبيل آمد.مدت کمي در خانه عمو وعمه اش ماند ولي بعدها به مسافر خانه نونهال در چهار راه امام آمد آنجا هم کار مي کرد وهم شبها مي ماند از همان زمانها به جريان انقلاب پيوسته بود شرکت در راهپيمائي ها و رفتن پای منبر آيت ا.. مروج وپيگيري فرمانهاي حضرت امام از فعاليتهاي انقلابي او بود . در 10 سالگي سرخک گرفته بود و خيلي تب داشت در روستا امکانات نبود برادر بزرگش خواست او را به اردبيل بياورد ماشين گير نيامد.اوخودش هم مريض بود وپا درد شديدي داشت شهيد راکول کرد وتا روستاي ديجويجين آورد از آنجا او را با جيپ به اردبيل آوردند.در خانه عمه شان برادر بزرگش از فرط خستگي وهم به دليل پا درد بيهوش شد وبه مدت يک ماه شهيد در اردبيل ماند.خوب که شد دوباره به روستا برگشت وادامه تحصيل داد.

بخشعلي رسولي برادر بزرگ شهيد مي گويد : چند سال بعد از اردبيل رفتنش به روستا آمده بود وبچه هاي ده را درمسجد جمع کرده وبراي آنها سخنراني مي کرد اين شعر را درآنجا براي بچه ها خواند:

آبادي بتخانه ز ويرانه ماست جميعت کفر از پريشاني ماست

اسلام به ذات خود ندارد عيبي هر عيب که است از مسلماني ماست

با اين که بچه بود اما روحش بزرگ و متعالي بود در زمان تحصيل در روستا به ديگر همکلاسي هايش کمک مي کرد تا درسهايشان را خوب بخواند.مي گفت اگرآدامس بجوئيد درسها يادتان مي رود از بچگي به نماز وروزه اهميت مي داد . به فاميلها وآشنايان خيلي احترام مي گذاشت وخيلي مهربان بود.روزي در ماه رمضان نزديک افطار به خانه آمد و ديد من وزن برادرش افطاري درست کرده ايم.گفت مادر آن پسرعمو وپسرعمه ات با هم اختلاف دارند وقهرند اين همه غذا پخته اي چرا آنها را به افطار دعوت نمي کني وآشتي نمي دهي با اين حرف بچه به خودم آمدم ودر دل گفتم چرا خودم به اين فکر نيافتادم . خلاصه حضور او در روستا ودر کنار خانواده با اين که کم بود اما مفيد وپر رنگ بود.

در زمان بعد از انقلاب هم شهيد خيلي پرشور وفعال بود درمجالس مرحوم شيخ سعيد حاضر مي شد واز او خط مشي مي گرفت.در آن زمان حزب هاي مختلفي در جامعه بودند که ميخواستند عقايد خودشان را به کرسي بنشانند وهر حزبي بحثی را مي گفت ودلايل خود را به ديگران توضيح مي دادند.شهيد درآن موقع در مسافرخانه نونهال مي ماند و صاحب آن جا به شهيد مي گفت تو برو جلو حرف بزن ما حرف زدن بلد نيستيم ما هم ساتورها را در دست پشت سرت هستيم اصلاً نترس او هم شروع به بحث با کمونيست ها مي کرد در يک طرف کمونيستها مي ايستاد ودر طرف ديگر انقلابيون ، شهيد با دلائل وآيات قرآني واحاديث استدلال مي کرد وآنها را محکوم مي نمود وقتي در اردبيل بود خانواده اش براي او رخت لباس خريدند مرتب به او سر مي زدند مادرش از ده برايش تخم مرغ مي فرستاد .

خيلي مهربان بود وبه همه فاميلها سر مي زد وحتي در تهران واردبيل سر مي زد وبرايشان هديه مي برد وبه همين خاطر همه در موقع شهادتش در جمادي جمع شدند.

بعد از انقلاب به تبع همان روزها در زمان بيکاري به پايگاه ميرزاعلي اکبر مرحوم مي رفت وفعاليتهاي بسيجي انجام مي داد يکي از موهبتهاي الهي که خداوند به شهيد عنایت کرده بود صداي خوب و گوش نوازش بود.در مراسمات دعاي پايگاه مداحي مي کرد وزماني هم که در منطقه بود براي رزمنده ها مي خواند.

فعاليت در پايگاه ميرزاعلي اکبر او را با افراد وارسته وبزرگوار آشنا ودوست کرد مانند مرحوم آيت ا.. مروج ـ شهيد اصغر باقري خيرآبادي ـ شهيد سليم نوعي اقدم ـ شهيد سلمان نوعي اقدم ـ رضا اقتدي زاده حاج حسين حاج محمدي ـ ايرج محمد پور وسايرين بزرگوارني که همه شهيد خيلي چيزها آموختند وهم از شهيد خيلي چيزها ياد گرفته اند.تحصيلات راهنمائي شهيد که تمام شد در زمان دبيرستان ( شريعتي) به دليل مشکلات مالي مجبور شد روزها کار بکند وشبها درس بخواند وبلافاصله در سال 62تا 63 در دانشگاه پذيرفته شد. او خيلي به تحصيل علاقه داشت خيلي کتاب داشت واگر پولي به دستش مي رسيد بازهم کتاب مي خريد در نگهداري آنها کوشا بود.او در کنار تحصيل در دانشگاه آزاد خواندن دروس حوزوي را هم شروع کرده بود.گفتني است تحصيل علم و دانش هرگز او را از هدفهاي بزرگش دور نمي کرد بلکه به بينايي کافي براي ادامه اين راه مي بخشيد . مدتي با يکي از برادرانش در يک کارگاه نجاري مشغول به کار شدند رفتن به جبهه را نيز از همان اوايل جنگ شروع کرده بود.فوق العاده به حضرت امام علاقه داشت ومي گفت تکليف شرعي و وظيفه است بايد برويم هيچ کس و هيچ چيز مانع او از رفتن نمي شد.

مادرش نقل ميکند: روزي به روستا آمد واسلحه اي هم با خود داشت هدفي را بالاي تپه اي گذاشت وگفت بزن.عمويش از آنجا رد مي شد تفنگ را گرفت ويک تير زد اما به هدف نخورد من زدم درست به هدف خورد مرا تشويق کرد وگفت آفرين به مادرم قربانت برم. چون از خانواده دور بودم ومي دانست اگر همه جبهه رفتن هاي او را بدانند نگران خواهند شد اکثراً مخفيانه مي رفت ودر سال تقريباً 62 در کميته پخش مصالح ساختماني استخدام شد و در آنجا کار مي کرد.دوستانش اورا تشويق به ازدواج مي کردند دوست و همرزم او قربان عليزاده مي گويد: از سال 60 در پايگاه ميرزاعلي اکبر با او آشنا شدم.بزرگترين خصيصه او کمک به فقرا ودستگيري از آنها بود داراي روحي الهي بود هميشه مي گفت بايد همه چيز خود را فداي دين بکنم.از طريق من ( عليزاده ) با يکي از فاميلهاي ما آشنا شده بود يک روز دو نفري اوايل سال 63 به خواستگاري رفتيم حرفها که تمام شد من شروع به نوشتن کردم شهيد ديد نمي توانم خوب وروان بنويسم گفت فلاني پس چرا سريع تر تمام نمي کني خودش قلم را گرفت با سليقه وادبيات خاص خودش شروع به نگارش کرد.اما او ( شهيد ) بايد خبر ازدواجش به خانواده اش در روستا مي رساند.به ده رفت مادرش در حال بريدن رشته بود،گفت کارت را تمام کن مي خواهم ترا به شهر ببرم ازدواج کرده ام!مادرش با تعجب گفت :چه کار کرده اي؟گفت: شوخي مي کنم! راست گفتم ازدواج کردم ومي خواهم ترا هم ببرم عروس را ببيني!بالاخره مادر وبرادر وخواهرانش را به اردبيل آورد.آنها وقتي به خانه عروس رسيدند ديدند خيلي مهمان هست وعاقد هم آمده.عصر آن روز حاج آقا سيدحاتمي عقد را خواند و به اين ترتيب شهيد ازدواج کرد.فرداي آن روز به همراه خانواده اش به روستا برگشت در جمادي برايش مراسم عروسي گرفتند.وقتي مي خواست به شهر برگردد،گفت:فصل کار است شما سرکارتان باشيد آنجا با عموهايم عروسي مي گيريم.در شهر هم مراسم خيلي مختصري گرفت وزندگي ساده توأم با مراسم بي تجمل او در گوشه اي از خانه پدرزنش شروع شد . در ابتداي کار با عروس خانم صحبت کرده بود من به جبهه خواهم رفت وممکن است شهيد شوم اگر راضي هستي بله بگو ؛ همسرش خانم سوسن مهرداري هم پذيرفته بود.

در زمان اشتغال در کميته مصالح سه هزار تومان حقوق مي گرفت.بيشتر آن را دفتر وقلم مي خريد ودر بين بچه هاي روستاي جمادي پخش مي کرد.وقتي براي سرزدن به خانواده به ده مي رفت به خانواده ومادرش مي گفت:براي من رختخواب پهن نکنيد اگر جاي خوابم راحت باشد خواب مي مانم ونماز صبحم قضا مي شود.

نذر کرده بود اگر در دانشگاه قبول شود کاپشنش را به فقيري خواهد داد.وقتي قبول شد نذرش را ادا کرد.در زماني که در کميته پخش مصالح ساختماني کار مي کرد خيلي مراقب بود که حقي ضايع نشود اغلب خود به روستا سر مي زد واز نزديک نياز افراد را بررسي مي کرد بعد مي آمد با درخواست آنها موافقت مي کرد.

همسرش (سوسن مهرداري) مي گويد : بزرگترني دليلم براي شروع زندگي مشترک با او ايمان وصداقت بود مدت زمان زندگي مشترکمان نيز نزديک به دوسال بوده وحاصل اين ازدواج دختري بنام خديجه است که در زمان شهادت پدرش هشت ماهه بود . همسرش ادامه مي دهد در هنگام تولد بچه با هم بيمارستان رفتيم خيلي خوشحال بود از اول گفته بود اگر بچه دختر بود اسمش را خديجه واگر پسر بود مصطفي مي گذارم.چون بچه متولد شد با خوشحالي گفت نامش را خديجه گذاشتم اما او مرا نخواهد ديد وقتي بزرگ شد و زبان باز کرد به سر مزارم خواهد آمد.انگار مي دانست واز لوح محفوظ خبر داشت همانگونه هم شد . همسرش مي گويد در کارهاي خانه در صورت فراغت بيشتر در شيشه پاک کردن به من کمک مي کرد. از اخلاقش راضي هستم با همه خانواده من (همسر) مهربان وبا احترام بود او( شهيد) به حجاب خيلي اهميت مي داد ومي گفت به دخترم بگوييد در راه دين رفتم مواظب حجابش باشد چادر بر سرش کنيد.

همسر شهيد مي گويد : روزي ماهي خريده بود آن را براي نهار آمده کردم وپختم.وقتي به خانه آمد وسر ماهي را در سطل ديده بود رفت وآن را آورد ودر کيسه سياهي گذاشت ودرش را محکم بست وگفت مبادا ازاين کارها بکني بلکه کسي بضاعت خريد ندارد . اغلب به خوابم مي آيد گريه مي کند مثل اينکه از دخترش نگران است.به مسائل ديني وفرائض خيلي حساس بود دوستش آقای قربان عليزاده نقل مي کند روزي ماه رمضان چند جوان را در خيابان در حال خوردن روزه ديده بود و خيلي ناراحت شد گفتم چرا ناراحت مي شوي جوان هستند نمي فهمند؟گفت:چراهمه چيز رامي فهمند جز تکاليف الهي را ؟همچنين روزي از طرف پايگاه ميرزا علي اکبر به درياچه نئور اردو رفته بوديم هرکس براي خود مسئوليتي عهده دار شده بود شهيد گفت شما همه کارها را تقسيم کنيد کاري را که هيچ کس نمي خواهد انجام دهد به من واگذار کنيد چون هدفش الهي بود وخواسته اش جلب رضاي خداوند يگانه بود.

حميده رسولي خواهر شهيد مي گويد: روزي به وسايل وساک جبهه اش نگاه مي کردم ديدم دو زير پيراهن دارد گفتم دو تا را مي خواهي چه کار ؟گفت:در منطقه که بودم شبانه لباسهاي خاکي بچه ها را با آب تانکر شستم بچه ها صبح بيدار شدند همه لباسها را برداشتند براي من فقط اين دو زير پيراهن مانده است .

خواهرديگرش مي گويد در عاشورا در شبيه خواني در روستا شبيه خوان مي شد شهيد نقش امام حسين را بازي مي کرد وامام خوان بود.آخرين سالي که در روستا شبيه اجرا شده در وسط ميدان که شهيد مي شود بلند مي شود ودعا مي کند که خدايا ياري کن واقعاً شهيد شوم نه در شبيه و در آن لحظه همه آمين مي گويند وبعدها مردم ناراحت مي شوند چرا آنگونه گفتي وآن آمينها اجابت شد وشهيد به آرزوي قلبي اش رسيد.

برادر شهيد در خاطره اي نقل مي کند روزي ( تقريباً يکسال پيش از شهادتش يعني سال 64) با دوستانش به سردابه رفتيم.من ويکي از دوستان شهيد يعني حاج حسين حاج محمدي اسلحه در دست خواستيم پرنده اي که روي صخره اي نشسته بود را بزنيم او عصباني شد ونگذاشت وگفت حال اگر دشمن جلوي رويتان بود از زدن عاجز مي مانديم حال چه شده به آن پرنده بيچاره زورتان رسيده.راه افتاديم به طرف اردبيل وسط راه چشمه اي بود آنجا متوقف شديم قوطي کنسروي پيدا کرد وگذاشت بالاي صخره اي گفت:بزنيد من ودوستش زديم به سنگ صخره خورد هنوز هم جاي آن تيرها روي آن صخره مانده ولي وقتي او خواست بزند گفت:چشمها را ببنديد ودر آن واحد شليک کرد وقوطي به هوا رفت.

دوست وهمرزم شهيد،آقاي موسي محمد الاف مي گويد:در زمان انقلاب خيلي فعال بود ودر راهپيمائي شرکت مي کرد ودر زمان درگيري کردستان در گروه فدائيان چند بار براي دفاع از مرزها به کردستان رفته بود تا شورشها را خنثي کند . او( همرزم) شهيد را فردي خود ساخته ترسيم مي کند وانگيزه شهيد را از حضور از جبهه اعتقادات ديني وباورهاي انقلابي وتلاش براي پيش بردن اهداف دين وانقلاب بيان مي کند.در زمان جنگ ستاد ازدواج در شهرها تشکيل شده بود که به زوجهاي جوان لوازم اوليه زندگي اعطا مي کرد در آن موقع شهيد تازه ازدواج کرده بود مادرزنش براي گرفتن سهميه لوازم ازدواج به ستاد مراجعه مي کند،همکاران شهيد قبل از موعد وخارج از نوبت حواله ميدهند.شهيد وقتي جريان رامي فهمد از دوستانش مي پرسد: نوبت من رسيده بود؟ آنها مي گويند:چهار ماه مانده بود.او فوراً حواله را پس مي دهد ومي گويد در نوبت خودم به من حواله بدهيد .

آقاي علي نژاد فرمانده وقت اردبيل که با شهيد در موقعي که در کميته پخش مصالح بود همکار بودند در زمان شهادتش درمراسم حاضر شده وبه دوستانش گفته شايد شما با اينکه با او دوست بوديد به اندازه ما که با او کار کرده ايد او را نشناسید.او چون از بسيجيان داوطلب بود در سخت ترين شرايط وعمليات به منطقه مي رود ودر ساير مواقع برمي گشت در صحنه هاي شهري خدمت مي کرد.مادرش مي گويد وقتي به روستا مي آمد وبرايش غذا ميکشيديم مي گفت اول بايد ظرف همه را ببينم بعد بخورم بعد که نگاه مي کرد از سهم خود در ظرف برادرهايش مي ريخت ومي گفت:شما بخوريد.

شب قبل از شهادتش برادرش در خواب مي بيند دست راستش قطع شده ، صبح آن روز هرچه خواسته سر کار برود نتوانسته وقتي از در بيرون آمده مادرش در حال پختن نان بوده وديده از شهر ماشين مي آيد ودوست شهيد آقاي امتدي زاده از ماشين پياده شد.برادر مادرش را صدا مي زد مادروبرادر سراغ شهيد را از دوستش مي گيرند واو مي گويد ناصر زخمي شده وروحاني که همراه امتدي زاده بود شروع بخواندن مي کند گويا به مادرش الهام شده بود.او مي گويد تو را بخدا مرا ببريد پسرم را ببينم.رخت عزا مي پوشد وبا آنها به اردبيل مي آيد در سردخانه پسر را مي بيند ومي گويد قربان علي اکبر باشد سينه اش خوني بوده است اصرار مي کند سينه اش را باز کند که اجازه نمي دهند،مي گويد رنگ هنوز به رخساره شهيدم بود فقط کمي لبش خاکي بود .

برادرش مي گويد:سال 65 يکبار به اردبيل آمده بودم.با هم بوديم شهيد گفت برويم ناهار بخوريم.من گفتم من حساب مي کنم او گفت نه من حساب مي کنم چون شايد آخرين ناهارمان باشد که با هم هستيم!

همرزم شهيد آقاي حاج حسين حاج محمدي مي گويد: در زمان حمله وعمليات ابتدا شهيد از دستش تير خورد گفتم نرو قبول نکرد رفت وبار دوم از قلبش تير خورد وبه فيض شهادت نائل آمد.

دوست وهمرزمش قربان عليزاده مي گويد: در سال 1365آخرين باري که اعزام مي شد آمد مرا ببيند وخداحافظي کند من در روابط عمومي کار مي کردم .در دستش بسته اي داشت.پرسيدم:این چیه؟ گفت لوازم اضافي من است که مي خواهم به نيازمندان بدهم .آن بار رفت و ديگر برنگشت وخبر شهادتش را از طريق پايگاه به من دادند . صداي روح نواز او همه را مجذوب مي کرد هم در منطقه براي رزمندگان مي خواند وهم در مراسم دعاي کميل و توسل و.. که از طرف پايگاه برگزار مي شد مداحي مي کرد .او مي گويد شهدا انسانهاي وارسته اي بودند که امتحان پس دهند ومحک زده شوند.

همسرش در خاطره اي نقل مي کند شهيد خيلي مهربان ودلسوز بود همسايه اي بنام مير طيب موسوي داشتيم شهيد با او دوستان نزديک بودند روزي مير طيب موسوي که در آن زمان در قيد حيات بود به شهيد گفت خوش به حالت ميروي جبهه ؛ شهيد به او گفت توبمان درست را بخوان.او گفت پول ندارم.شهيد کاپشن خود را درآورد وبه او داد وگفت بفروش شروع به تحصيل کن وبقيه را خدا کريم است بعداز اينکه ناصر شهيد شد او نيز به جبهه رفت واوهم شهيد شد ( شهيد مير طيب موسوي)

دوست و همرزم شهيد آقاي رضا افندي زاده مسئول پايگاه کربلايي واقع در مسجد ميرزا علي اکبر مرحوم ارسال 58 با شهيد آشنا ودوست شده ؛ در وصف خصايص شهيد او را انساني مخلص وخدايي ياد مي کند . او مي گويد چون خانواده شهيد در روستاي جمادي زندگي مي کرد لذا او شبانه روز در پايگاه ميرزاعلي اکبر بود.هم در فعاليتهاي فرهنگي وهم نظامي پايگاه شرکت ميکرد از دوستان وهمدوره اي هاي صميمي او شهيدان اصغر باقري خيرآبادي - سليم نوعي اقدم - سلمان نوعي اقدم - شهيد سيروس نجفي خياط - جوا پار و... بودند که با همه آنها هم فکر وهم عقيده بودند.شهيد اصغر باقري خيرآبادي در سال شهادتش از رشته پزشکي دانشگاه پذيرفته شده بود که چند ماهي به بازگشايي دانشگاهها مانده بود که شهيد شد. چون شهيد رسولي جمادي از خانواده اي محروم برخاسته بود وپدرش را در خردسالي از دست داده بود به مادرش دلبستگي خاصي پيدا کرده بود . در سالهاي اوليه بعد از انقلاب از طرف پايگاه ميرزا علي اکبر ( کربلايي ) انجمن اسلامي توحيد تاسيس شد که گردانندگان آن شهيد سيروس نجفي خياط - شهيد جواد پار و شهيد ناصر رسولي جمادي بودند اينان هم درپايگاه وهم درانجمن فعاليت داشتند. درسال 65 من (افندي زاده) زخمي شده بودم ودر شيراز بستري بودم شهيد رسولي شنيده بود در حال اعزام به منطقه از دوستانش در تهران جدا شده وبه ديدارمن آمد گفتم:ناصرچرا آمدي مگر من پايگاه را به تو وشهيد نجفي نسپرده بودم؟ گفت:من ديگر نمي توانم بمانم آمدم با تو خداحا فظي کنم. قرار گذاشته بوديم با شهيد رسولي با هم به منطقه برويم.آمد پيش من گفت آماده شو برويم.ولي من چون از طرف نيروي مقاومت بسيج به دليل ساماندهي نيروها محدوديت داشتم ونمي توانستم بروم گفتم چند روز صبر کن کارها را سرو سامان بدهم برويم.گفت:فلاني نمي توانم بمانم بايد بروم.از زماني که دوست ويار صميمي او اصغر باقري خير آبادي شهيد شده بود عرصه براي شهيد رسولي تنگ شده بود خيلي عجله داشت که برود مثل اينکه دعوت شده بود وبايد مي رفت.به من گفت عمليات شروع شده بعداز پايان ديگر رفتن ما چه سود دارد و بالاخره منتظر من نشد و رفت وچند وقت بعد خبر شهادتش وسپس جنازه اش آمد . خبر شهادتش را هم من به خانواده اش دادم.سال 64 بود که من از منطقه به مرخصي آمده بودم روزي مرا در پايگاه ديد وگفت توجواب خدا را چه ميدهي گفتم مگر چه شده گفت مي خواهي چه بشود تو سه روز است که از منطقه آمده اي اما به خانواده ومادرت سر نزده اي مي خواهي جواب خدا را چه بدهي! گفتم راست مي گوئي.شهيد رسولي فرزندش را خوب نديد چون او هشت ماهه بود که ناصر شهيد شد.پدر زنش فريدون مهرداري درآن زمان در منطقه در پشتيباني بود.به او گفته بود عکس دخترم را بياور ببينم.وقتي جنازه اش آمد عکس دخترش روي سينه اش بود.

افندي زاده دوست وهمرزم شهيد مي گويد شهيد رسولي جمادي خيلي به مطالعه علاقه داشت کتابهاي زيادي داشت وهمه را مي خواند.با روحانيت نشست وبرخاست داشت وحتي مدتي درسهاي حوزوي هم مي خواند وزماني که لباس مقدس سپاه را پوشيد گفت اينها همه محدوديت مي آورد من در کسوت بسيجي ساده آرامش دارم وراحتم.کمي به شهادت مانده بود ( سال 65 ) دو تا نايلون کتاب در دست به پايگاه آمد.گفتم خير باشد،اين کتابها را ميخواهي چکار؟ چی شده تو که کتاب نمي فروختي هميشه مي خريدي؟گفت:به پولش نياز دارم.گفتم اگر پول مي خواهي مشغول الذمه اي اگر به من نگوئي داشته باشم دريغ نمي کنم.گفت:نه پول نياز ندارم اما به پول اين کتاب نياز دارم.من از حرف هایش سر در نياوردم!چند سال بعد از شهادتش در فرمانداري ذکر خاطرات شهيد بود که سرايه دارفرمانداري شروع به گريه کرد وگفت من هم او را مي شناختم اما اين که از من کوچکتر بود اما در حق من پدري مي کرد پسرم از دانشگاه قبول شده اما پولي براي تحصيل او نداشتم روزي شهيد رسولي جمادي را ديدم ( تقريباً يکي دو سال قبل از شهادتش)او گفت چه شده؟ماجرا را برایش تعريف کردم.گفت:قبولي در دانشگاه ناراحتي ندارد بلکه بايد شيريني بدهي.رفت ويک جعبه شيريني خريد از طرف من در فرمانداري پخش کرد بعد از چند روز مقداري پول به من داد وگفت :فعلاً با اين پول پسرت را به دانشگاه بفرست خدا کريم است . من با اين حرف سرايه دار متوجه شدم که شهيد آن زمان کتابهايش را فروخته وپولش را به اين شخص داد تا فرزندش درس بخواند .



نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.