شهید محمد حیدری در 1345/1/2 در روستاي اُنار يکي از توابع سرسبز مشگين شهر در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش که فردي روحاني بود و به ائمه ي اطهار ارادت خاصي داشت فرزندش را محمد ناميد. او همچنان به تحصيلات حوزوي اش ادامه مي داد و در روستا نيز به کشاورزي و باغداري مي پرداخت تا رزق و روزي حلال براي خانواده اش تأمين کند.
محمد روز به روز در کانون خانواده بزرگ مي شد. پدر هر روز براي فرزندش قرآن تلاوت مي کرد تا جسم و روحش با قرآن عجين شود. محمد در کنار بچه هاي روستا به بازي و تفريح مي پرداخت و در اوج شور و شادي گذران عمر مي کرد. او با قدم گذاشتن به 7 سالگي در مدرسه ي ابتدائي روستا که نادر نام داشت ثبت نام و شروع به تحصيل کرد.
محمد بعد از فراغت از مدرسه، مستقيماً به خانه مي رفت و بعد از انجام تکاليفش به مطالعه ي غير درسي مي پرداخت. او پسر آرام و مؤدبي بود طوري که هيچ وقت برادر کوچک تر از خودش را اذيت نمي کرد. از قضا يک روز محمد به همراه علي به باغ رفتند تقريباً عصر بود که علي به تنهايي بازگشت. پدر و مادر سراغ محمد را گرفتند و علي شروع به شرح واقعه کرد که چگونه برادرش را اذيت و کتک زده است! وقتي علي اين را گفت، مادر فهميد که محمد به خاطر اين که نمي خواسته برادرش را بزند و نيز به دليل اين که کسي نفهمد که او از برادر کوچکش کتک خورده در باغ مانده بود تا اوضاع به حالت عادي خود برگردد و بعد به خانه باز گردد.
در آن ايام که محمّد مقطع ابتدائي را به پايان مي رساند خانواده تصميم به مهاجرت به شهر اردبيل گرفتند و در اردبيل مسکن گزيدند. پدر همچنان به روستا و دشت مغان مي رفت تا به کارهاي روستا رسيدگي کند.
محمّد با اتمام مقطع ابتدائي در يکي از مدارس راهنمايي شهرستان اردبيل ثبت نام و به تحصيل ادامه داد. پدر که همزمان با کار و تلاش به تحصيل مشغول بود توانست مدرک فوق ليسانسش را اخذ کند.
محمد با ذکاوت خاصي به تحصيل مي پرداخت و در پايان سال نيز نمرات عالي کسب و لوح تقدير دريافت مي کرد. پدر به تحصيل فرزندانش رسيدگي مي کرد تا مبادا با مشکلي روبرو نشوند و محمد نيز غير از درس به کار ديگري نمي پرداخت.
او برخي اوقات در ايام بيکاري به ورزش فوتبال مي پرداخت و اغلب اوقات در کتابخانه به مطالعه مشغول مي شد. محمد هنگام اذان، زودتر از همه به مسجد مي رفت و در صف اول نماز مي ايستاد طوري که همه ي آشنايان تعجب مي کردند که او چطور زودتر از همه در صف اوّل نماز ايستاده و آن ها با همه ي تلاششان در صف هاي انتهايي مانده بودند.
او که از فضاي روستا دور شده بود سعي مي کرد تا گه گاهي به روستايشان سر بزند. براي همين به همراه برادرش روانه ي روستا مي شد. از آن جا که مسير روستا چند کيلومتري راه پياده داشت، علي برادرش زود خسته مي شد ولي محمّد با قدم هايي استوار به راهش ادامه مي داد و به برادرش مي گفت: چرا اين قدر زود خسته مي شوي در حالي که پدرمان ده ها بار اين راه را طي و معاش ما را تأمين مي کند.
با فرا رسيدن ايام انقلاب اسلامي محمّد نيز در کنار پدر به مبارزه ي عليه رژيم شاهنشاهي مي پرداخت و در اکثر راهپيمائي ها شرکت مي کرد. او به همراه برادرش هر روز به راهپيمائي ها مي رفت و از قضا در يکي از همين روزها علي به زمين خورد و پايش شکست و محمّد او را به پشت برداشت و به طرف خانه روانه شد.
محّمد با اتمام مقطع راهنمايي وارد دبيرستان ابومسلم اردبيل شد و به تحصيلش ادامه داد و تمام فکر و ذکرش درس و رفتن به دانشگاه شده بود براي همين سعي مي کرد تا در امتحان ورودي دانشگاه قبول شود.
محمّد برای پدر و مادرش احترام خاصي قائل مي شد و با حيا و تواضعي که در وجودش بود هيچ موقع از پدر و مادرش چيزي نمي خواست و حتي وقتي پول توجيبي اش تمام مي شد به پدر نمي گفت و پدر به طور مخفيفانه پول در جيب پسرش مي گذاشت.
محمد به عضويت بسيج درآمد تا در پايگاه حضور فعالي داشته باشد و عقايدش را گسترش دهد.
او با اتمام مقطع دبيرستان از دانشگاه شهید باهنر کرمان در رشته الکترونيک برق قدرت قبول شد و همچنان به تحصيلش ادامه داد تا در شغل مورد علاقه اش به کار مشغول شود .
هنگام زمستان بود و برف همه جا را سفيد پوش کرده بود. پدر براي نماز صبح از خواب بيدار شد و براي وضو به طرف راهرو رفت. ناگاه محّمد را در حالي که در راهرو قدم مي زد مشاهده کرد. محّمد از سرما مي لرزيد و به خود مي پيچيد.
با تعجب از پسرش پرسيد: پسرم کي آمدي؟ پس چرا به داخل خانه نمي آيي و اين جا قدم مي زني؟
محّمد پاسخ گفت: پدر جان شب به خانه رسيدم ولي چون نمي خواستم شما را از خواب بيدار کنم سرما را تحمل کردم تا شما خودتان از خواب بيدار شديد.
محمّد که اوضاع جنگ تحميلي را مي ديد تاب و توانش را از دست مي داد و سعي مي کرد تا به هر نحو ممکن روانه جبهه و جنگ شود. او دانشگاه را رها کرد تا عازم جبهه شود. همه به او گفتند که برادر و پدرت در جبهه هستند تو درست را ادامه بده و لازم نيست بروي! اما محمّد در پاسخ به آن ها گفت: امام خميني گفته است که دانشگاه واقعي در جبهه هاست و ما بايد به جبهه برويم.
محّمد با عزمي جزم به عنوان رزمنده ايي جانباخته راهي ميدان نبرد شد و جهاد حق عليه باطل را آغاز کرد. او در جبهه به پدرش پيوست و در کنارش به مبارزه پرداخت در همين حين بود که پدر زخمي شد و براي همين وي را به بيمارستان منتقل نمودند. محّمد تقريباً يک هفته از اعزامش به جبهه مي گذشت و همچنان در منطقه ي شلمچه به نبرد مي پرداخت تا اين که بيستم اسفند ماه سال 1365 عمليات کربلاي پنج از راه رسيد. محّمد در ميدان نبرد با گام هايي استوار به ايستادگي در مقابل دشمن پرداخت او روحش را به خدا سپرده بود. ایشان در 1365/12/3 در منطقه شلمچه به شهادت رسیدند.
پيکر پاک شهيد را در اوج غم ومحنت، روانه ي گلزار شهداي غريبان کردند و گوشه اي از خاک گلزار را به وجود محمّد آذين بستند.