شهید نورالدین جهانجوی در اواخر پاييز سال 1335 در روستاي شيخ احمد اردبيل در خانه اي از خانه هاي گلي به دنیا آمد. صداي گريه ي او از صداي هر خنده اي براي پدر و مادرش دلچسب تر و شيرين تر بود. او سوگلي پدر و مادر بود. به همين دليل روز به دنيا آمدن او روزي فرخنده ای بود. علاوه بر آقا و خانم جهانجوي، پدر و مادر بزرگ خانواده نيز از به دنيا آمدن نوه ي خود خوشحال بودند. او اولين فرزند آقاي افراسياب و خانم مصلحت بود و به همين دليل او را بيش از اندازه دوست داشتند. نام او را پدر بزرگ خانواده انتخاب مي كند و براي او اسم نورالدين را مناسب مي بيند.
آقاي افراسياب، پدر خانواده، در آن زمان كشاورزي و دامداري مي كرد و بدين طريق درآمدي براي گذراندن زندگي به دست مي آورد.
خانم مصلحت ظفري، مادر خانواده، مانند تمام زنان روستاي شيخ احمد خانه داري و بچه داري مي كرد و همچنين جاجيم بافي و گليم بافي هم مي كرد. از لحاظ اقتصادي، وضع مالي نسبتاً خوبي داشتند و از لحاظ اجتماعي خانواده ي بزرگي در روستا بودند كه مورد احترام همگان بودند. نورالدين فرزند خوش قدمي براي خانواده ي خود بود. وقتی به دنیا آمد همه خوشحال شدند و پدر بزرگش هميشه مي گفت: بچه ام خوش قدم است. از قدم او آن سال، سال خوبي براي خانواده بود.
او داشت در محيط پاك روستا و به دور از تمام بدي ها و زشتي ها در پيش خانواده بزرگ مي شد. او در روستاي خود با بچه هاي روستا توپ بازي و بازي هاي محلي مي كرد. زماني كه وقت مدرسه رفتن نورالدين شد او را در مدرسه ي روستا ثبت نام كردند. وسايل مورد نياز تحصيل را پدر او يعني آقاي افراسياب تهيه كرد و روز اول مدرسه نورالدين تنهايي به مدرسه رفت. او از رفتن به مدرسه خيلي خوشحال بود و نمرات درسي او در حد عالي بود. او داشت خواندن و نوشتن را كه به آن عشق داشت ياد مي گرفت. با تمام وجود خود و با تمام علاقه به مدرسه مي رفت و به حرف هاي معلمان خود با نهايت دقت گوش مي كرد. او با معلمان خود رابطه ي خوبي داشت به اين دليل معلمان او را دوست داشتند. درس او خوب بود و هميشه نمره ي بيست مي گرفت.
براي او اولين چيزي كه مهم بود درس خواندن بود. اگر اوقات فراغتي به دست مي آورد در كارهاي كشاورزي به پدرش كمك مي كرد. در روستا همچنان با دوستان دوران قبل از مدرسه بازي مي كرد.
او درس مي خواند و به ديگران هم توصيه مي كرد كه درس بخوانند. تا سال پنجم ابتدايي در روستا درس مي خواند و پس از آن براي ادامه ي تحصيل به شهر اردبيل مي رود. براي اين منظور او را در مدرسه ي آبان اردبيل ثبت نام مي كنند و يك سال ابتدايي خود را نيز در آن جا مي گذراند. در آن جا در خانه ي خاله اش ماند و با نوه ي او احمد درس مي خواند. نورالدين به دور از خانه و زادگاه در شهر به تحصيلات خود ادامه مي داد. تمام وقت خود را صرف درس خواندن و يادگيري كرده بود. دوران ابتدايي خود را با نمرات عالي به پايان مي برد و براي ادامه ي تحصيل وارد مدرسه ي راهنمايي آذرآبادگان مي شود. او يك هدف داشت و آن درس خواندن بود. در شهر دنبال تفريح و سرگرمي نبود. از صبح تا شب درس مي خواند و به دوستان خود نيز در درس ها كمك مي كرد. نورالدين دوستان خود را دعوت مي كرد و به آن ها درس ياد مي داد. پدرش به او مي گفت كه من نگرانم تو خودت از درس و مشق عقب بماني. در جواب مي گفت: نترس پدر من هم خودم درس مي خوانم و هم به آن ها درس ياد مي دهم.
در تعطيلات تابستان و تعطيلات آخر هفته به روستا مي رفت و با خانواده ي خود ديدار مي كرد. او وقتي كه به ديدن خانواده مي آمد براي ما سوغاتي مي گرفت. او متناسب با سن و سال هر كسي ميوه به عنوان سوغاتي مي آورد. براي مادربزرگش كه دندان نداشت موز مي آورد. براي مادرش روسري و حنا و چيزهاي ديگر مي خريد. با اين كه والدینش مي گفتند كه پول هايش را خرج آن ها نكند اما قبول نمي كرد و مي گفت: من به جز شما كسي را ندارم، پول به دست مي آيد. در ضمن معلم ها از ما مي پرسند براي مادرتان چه چيزي خريدید و من هم بايد چيزي بخرم تا بتوانم بگويم كه چه چيزي خريده ام.
نورالدين پس از ماندن پيش خاله ي خود به پيش خانواده ي سيف الهي مي رود و مدتي را نيز در آن جا مي ماند و با پسر اين خانواده، حسن درس مي خواند. خانم سيف الهي او را مثل فرزند خود دوست داشت. لباس هاي او را مي شست و به او اجازه نمي داد كه آن ها را به روستا ببرد.
بزرگ ترين آرزوي نورالدين اين بود كه پدر و مادر و پدر و مادر بزرگش را به سفر مشهد ببرد. هميشه مي گفت بزرگ ترين آرزوي من بردن شما به مشهد است و هر وقت كه اولين حقوقم را بگيرم شما را به مشهد مقدس مي برم.
او دبيرستان را در مدرسه ي شاه عباس درس مي خواند. در اين هنگام خانواده تصميم مي گيرند كه به او سر و ساماني بدهند و براي اين منظور دختر عمه ي او را براي ازدواج مناسب مي بينند. مادرش به او گفت: «من دختر عمه ات را براي تو در نظر گرفته ام. اگر دوست داري به خواستگاري برويم.» نورالدین گفت: «هر جور كه خودتان صلاح مي دانيد. من به نظر شما احترام مي گذارم.» در مراسم خواستگاري، مادربزرگ بچه ها يك روسري به خانه ي عروس برد و گفت: «اين نوه ام را براي اين نوه ام خواستگاري مي كنم.» دختر عمه او آن زمان نه سال داشت و هيچ آگاهي نسبت به ازدواج نداشت، اما به انتخاب و نظر بزرگ ترها احترام گذاشت. وقتي كه نامزد كردند، نورالدين سال اول دبيرستان بود و در شهر اردبيل درس مي خواند. در شهر اردبیل او فعاليت هاي انقلابي داشت. در حالي كه خانواده از اين موضوع اطلاع چنداني نداشتند. او دست هاي خود را مشت مي كرد و سينه ي خود را سپر مي ساخت و همراه با جوانان ديگر بر عليه رژيم شاهي شعار مي داد. همچنين نورالدين اعلاميه و نوار پخش مي كرد. او از آن جمله جواناني بود كه اولين قدم ها را براي نابود كردن رژيم شاهنشاهي برداشت. زماني كه او به روستا مي آمد، به بالاي پشت بام خانه مي رفت و يك راديو هم با خود به آن جا مي برد.
از زماني كه انقلاب شروع شده بود او هم فعاليت هاي ضد رژيم شاهي را شروع كرده بود و در شهر با دوستان خود تظاهرات مي كرد. وقتي كه نورالدين به روستا آمد خانواده ديدند كه او موهاي خود را كوتاه كرده، در حالي كه آن زمان موي بلند مد بود. دوست او حاجي واحدي گفت كه امام دستور داده كه سربازها از خدمت فرار كنند و بقيه ي جوان ها هم براي گمراه كردن مأمورين موهاي خود را كوتاه كنند تا آن ها تشخيص ندهند كه چه كساني سرباز فراري هستند!
در آن زمان نورالدين كتاب هاي شهيد مطهري، دكتر علي شريعتي را مي خواند. در حالي كه در آن زمان خواندن اين كتاب ها ممنوع بود.
خانواده پس از سه سال نامزدي براي او جشن عروسي برپا مي كنند. به مدت هفت شبانه روز براي او سرور و شادي مي كنند. پس از عروسي نورالدين در خانه ي پدري، زندگي مشترك خود را شروع مي كند. همسر او در روستا پيش خانواده ي او مي ماند و او براي تحصيلات مثل سابق به شهر مي رود. در تابستان سال 1357 نورالدين به سفر خارج از كشور مي رود. او از اردبيل به تهران رفته بود. در آن جا با خانواده ي يك دكتر آشنا شده بود و آن ها او را با خود به فرانسه برده بودند چون زبان او خيلي خوب بود.
در سال 1357 نورالدين در كنكور قبول مي شود. او در رشته هاي افسري ارتش از دانشگاه شيراز و نيز از رشته ي زبان انگليسي تربیت معلم اردبيل قبول مي شود و براي ادامه ي تحصيلات خود رشته ي زبان را انتخاب مي كند.
خانواده ي جهانجوي در اردبيل براي خود خانه اي مي سازند تا نورالدين در آن جا زندگي كند. وقتي كه كار خانه تمام شده بود، نورالدين مادرش را به ديدن خانه برد و به او گفت: مادر خانه را دوست داري يا نه؟ گفتم: مباركت باشد. پسرم خيلي خوب است. برگشت با يك حالت خاصي گفت: من در اين جا زندگي نمي كنم!
نورالدين فعاليت هاي خود را در شهر ادامه مي دهد و كم تر به ديدن همسر و خانواده ي خود مي رود. او مانند يك مهمان به خانه مي آمد و وقتي هم كه درس نداشت به شهر مي رفت. مادرش به او مي گفت: پسرم براي چي به شهر مي روي الان كه مدرسه ها تعطيل است. در جواب مادرش مي گفت: من نمي توانم اين جا بمانم و بايد بروم چون كار دارم. در حالي كه ما نمي دانستيم كه او در شهر چه كاري دارد! او نمي توانست بي خيال در خانه بشيند و فساد و تبه كاري رژيم پهلوي را تماشا كند. او عاشق امام بود و در خيال او چيزي جز پيروزي انقلاب نبود. در روياهايش امام را در حال رهبري بر جامعه مي ديد. با اين خيالات خوش بود و اين روياها به او اميد مي داد كه در كار خود مصمم باشد و روزي باشد كه اين غنچه ي او گل بدهد. در يكي از اين تظاهرات در حال «الله اكبر، خميني رهبر» گويان جان به جان آفرين تسليم مي كند.
شهيد نورالدين جهانجوي در نهم دي ماه سال 1357 بر اثر اصابت گلوله به بدن توسط مأمورين شهرباني در حين تظاهرات ضد رژيم شاهي در محله ي قاسميه اردبيل به شهادت مي رسد. او در حالي شهيد مي شود كه بر لب هاي او نام خدا و رهبرش امام خميني جاري بود. او شهيد مي شود و با شهادت خود نشان مي دهد كه رژيم پهلوي از هم پاشيده خواهد شد و حق بر باطل پيروز خواهد شد.
پيكر پاك آن شهيد را در روستاي شيخ احمد اردبيل در قبرستان عمومي روستا به خاك مي سپارند تا مردم اين روستا براي هميشه به داشتن چنين مردي افتخار كنند.