شهيد باقری خيرآبادي در 16 مرداد سال 46 در خانواده اي مذهبي در اردبيل ديده به جهان گشود. تولد او سراسر يمن و بركت بود، چه در كودكي و چه در بزرگي و چه بعد از شهادت. وي از همان كودكي كنجكاو و با محبت بود چه نسبت به اهل خانواده و چه نسبت به همه مردم و حتي ذره اي آزار او به كسي نرسيده بود. از نظر اسوه اخلاق و ايمان زبانزد همه بود. پدرش از راه تزریقات چی مخارج خانواده را تامین می کرد و مادرش لطیفه خانم هم به کار خانه داری و تربیت فرزندان مشغول بود. وي در سن 7 سالگي وارد مدرسه ابتدايي و بعد از آن وارد مدرسه راهنمايي و سپس دبيرستان شد و در تمام اين دوران شاگرد ممتاز بود. ايشان در سال دوم دبيرستان بود كه براي اولين بار به جبهه اعزام شدند و براي اولين بار بود كه به طور غير منتظره در اين سال يك تجديدي آوردند ولی شهید در نامه ای که به خانواده نوشته بود این گونه گفت: شما دعا کنید که در این امتحان سربلند بیرون آییم که تنها این مایه عزت و شرف و سربلندی است. ولي با اين حال وي اين امتحان خود را در جبهه دادند و نمره بالايي هم كسب كردند و وارد كلاس سوم دبيرستان شدند و با اين كه رشته تحصيلي شان تجربي بود و احتياج زيادي به دقت و مطالعه داشتند ولي با اين حال در واحد فرهنگي بنياد شهيد اردبيل مشغول خدمت شدند. بنياد احتياج به خطاط داشت كه ايشان به اين كار مشغول شدند و نصف روز كار مي كردند و نصف ديگر روز به مدرسه مي رفتند. در برابر اعتراضات خانواده که از او می خواست فقط به درس هایش برسد می گفت مملکت اسلامی به کسانی چون من نیاز دارد و ما نبایستی از قبول این مسئولیت ها سرپیچی کنم چون برای رضای خداست، خدا هم در درس ها به من کمک خواهد کرد.
بعد از آن وي وارد كلاس چهارم دبيرستان شدند و چون نمي توانستند به درسشان برسند و خوش بختانه بنياد هم خطاط پيدا كرده بود ايشان تنها به مدرسه مي رفتند و كار نمي كردند. بعد از امتحانات نهايي دركنكور شركت كردند ولي چون تنها مي خواستند در رشته پزشكي درس بخوانند تنها در اين رشته انتخاب رشته كردند و چون رتبه شان پايين بود قبول نشدند و باز در سال 65 در كنكور سراسري شركت كردند و در رشته پزشكي از مركز پزشكي ايران قبول شدند ولي هنگامي كه اسامي قبول شدگان در روزنامه چاپ شده بود در جبهه بودند. سپس برگشتند و ثبت نام كردند و اين بار خواستند به جبهه باز گردند که مادر ایشان مي خواست مانع شود ولي او كه تا آن حد شور و شوق داشت با چشمان اشك آلود وگريان گفت مادر بگذار بروم خدايم مرا دعوت كرده است و مادر نيز ديگر نتوانست در مقابل آن جوابي بگويد. سرانجام به جبهه بازگشتند و بعد از دو ماه عمليات كربلاي 4 شروع شد وي در اين عمليات شركت كردند. به خانواده تلفن زد و احوالپرسي كرد و مادرش خيلي اصرار كردند كه مرخصي بگيرند و بيايند و از طرفي چون پدرش سخت بيمار بودند و دلشان مي خواست كه ايشان را ببينند، بدين جهت مادر خيلي پافشاري مي كردند كه ايشان بيايند و ايشان هم گفتند كه ببينم چه مي شود. بعد از آن عمليات كربلاي 5 در شلمچه شروع شد و ايشان هم در شلمچه بودند و در عمليات شركت كردند و در 20 دی ماه 1365 در دومین روز عملیات کربلای پنج به شهادت رسیدند.
بنا به روايت از دوستاني كه در هنگام شهادت نزد وي بودند پس از اصابت تركش خمپاره توسط مزدوران صدام وي به سجده شكر افتاده و مشغول راز و نياز با خداي خود بوده كه در همان حال به لقاي معشوق خود نائل مي شوند. بعد از يك هفته از شهادت ايشان بود كه خبرش رسيد و جنازه اش سراسر نور بود گويي كه از دنيا نرفته بود و خنده بر لب داشت و مي خنديد.
سرانجام در 27 دي ماه در منزلگاه ابدي خود در گورستان قاسميه دفن گرديد و وداع آخر را ندا داد.