در دوم اسفند ماه 1344 در روستای سولا از توابع نمین پروردگار متعال به حاج ابراهیم آقازاده پسری عنایت می کند که اسمش را بهمن می گذارد. بهمن ششمین فرزند خانواده بود و 4 برادر و 4 خواهر بودند. در خانواده ی مذهبی و مؤمن در محیط سالم و پاک محل تولدش بزرگ می شود. قبل از این که به اردبیل بیاید، در کشاورزی به پدرش کمک می کند. آن چنان در کودکی عشق و علاقه به حیوانات اهلی داشت که با بچه های هم سن خود به چرانیدن گوسفندان مشغول می شود. به اردبیل می آیند و در ادبیل در مدرسه "بهروز یحیوی" ثبت نام می کند. درسش عالی بود. در بچگی، آن قدر زیبا و خوشگل بود که مادرش می گوید همان چهره ی زیبای او در ذهنم مانده است. دوران پنج ساله تحصیلی را به خوبی و با زرنگی به پایان می رساند. در بچگی گه گاهی شیرین کاری می کرد و بچه ی شلوغی بود به طوری که یک بار شوهر خاله اش به علت ماندن در مدرسه ی تازه ساخت و داد و فریاد زدن و دعوا با بچه ها به مادرش شکایت کرده بود. زندگی شهید از لحاظ وضعیت اقتصادی به علّت این که مغازه ی نفت فروشی داشتند متوسط بود. سال1359-1360 وارد مدرسه ی راهنمایی "جعفراسلامی" می شود و سال تحصیلی را شروع می کند و دوره ی راهنمایی را تا 1362 ادامه می دهد و در خرداد 1362 مقطع راهنمایی را با تحصیلات بسیار عالی و رضایت بخش به پایان می رساند. رفتن به مسجد را از بچگی شروع کرده بود و قرآن را در دوره راهنمایی یاد می گیرد. از دوران نوجوانی با هم سن و سالان خود فوتبال بازی کردن، کوهنوردی و فعالیت های مذهبی را به صورت گسترده ادامه می دهد. بچه های محلّه را که به آن ها در دوران دبیرستان قرآن یاد می داد، به کوهنوردی می برد به طوری که حتی در جواب به توصیه های خانواده که مبادا برای بچه مردم اتفاق بیفتد، می گوید: نگران نباشید. وارد هنرستان"شیخ بهایی" می شود. به صورت عالی به تحصیل ادامه می دهد. دوران تحصیلی اش در هنرستان همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی است. در دوران دبیرستان نمی گذارد پدرش تنها بماند. در مغازه ی نفت فروشی پدرش کمک او می شود و به فروش نفت کمک می کند، امّا به طور مخفیانه و دور از چشم پدر ظرف های نفت کسانی که فقیر بودند را پر می کند و با خودش به در خانه ی مستحقان می برد و به آن ها می دهد.
با شهیدان یوسف آهنگری، اخوی و طلوعی و دیگران پایگاه را به صورت جامع و به شکل یک مجتمع چند منظوره آموزشی در می آورند. در این پایگاه حدوداً 400 عضو داشتند و در آن جا به آموزش سرود، کوهنوردی و روخوانی قرآن می پرداختند و شب ها تا صبح در پایگاه می ماندند. تا صبح حتی دو ساعت هم نمی خوابیدند. شهید و دیگر اعضای در پایگاه پلاکاردهای انقلابی و اسلامی را می نوشتند. شهدای محّله را خودشان با شرکت مردم تشییع می کردند. این پایگاه در مسجد موسی بن جعفر(ع) و پایین تر از ولی عصر بود.
در آن پایگاه حتی به مشکلات و دعواهای مردم رسیدگی می کردند. روزی آقایی با زنش دعوا کرده بود. ایشان برای دادخواهی به شهید و یکی از دوستانش مراجعه می کنند. شهید به همراه دوستش او را به خانه می برند و در راه مرد و در خانه زن را نصیحت می کنند و پند و اندرز می دهند. شهید در بین خانه و همسایه فرق نمی گذارد و نیز از فعالیت خود دست نمی کشد. به گفته ی مادرش وقتی برف می بارید شهید می رفتند پشت بام خانه های کسانی را که اولاد پسر نداشتند و یا پسرشان خیلی کوچک بود را پارو می کردند.
شهید در پایگاه بود تا این که احساس کرد باید در جبهه حضور داشته باشد. چندین بار به جبهه می رود و سه بار مجروح می شود حتی یک بار با حاج تقی باقری و شهید سخاوت جعفری به جبهه می روند و به عنوان پشتیبانی عملیاتی قدس در دشت آزادگان حاضر می شوند. برای این که در عملیات شرکت کنند در گردان قاسم که فرمانده آن شهید بنی هاشم و حاج مصطفی اکبری معاون گردان و حاج جواد صبور فرمانده خط بودند اسم نویسی می کند. آن ها (فرماندهان) می فهمند و می گویند: یک تعداد نفوذ کرده اند. شهید با دیگر دوستان پشت ماشین می روند تا به آرزوی خود که شهادت بود برسند و در خط مقدم قرار می گیرند و اولین پاتک عراقی ها را دفع می کنند. در پاتک دوم عراقی ها که با تمامی تجهیزات حمله کرده بودند، مجبور می شوند عقب نشینی کنند و دوستش حاج تقی باقری از ناحیه بازو و پا تیر می خورد و اسیر می شود. شهید با دیگر رزمندگان عملیات را ادامه و بعداً به پشت جبهه برمی گردد. شهید آن چنان به حفظ اسرار نظامی و سپاه که در آن عضو شده بود پایبند بود و آن چنان متواضع و فروتن بود که یک بار پدرش که از دوستانش شنیده بود که او چند تانک را منهدم کرده به او گفته بود: شنیدم چند تا از تانک های دشمن را منهدم کرده ای؟ در جواب می گوید: «من کجا انهدام تانک کجا! من فقط دستورات فرمانده ها را اجرا کرده ام.» به گفته دوستانش چندین بار کمین کرده و تسلیحات و تجهیزات دشمن را به عنوان غنیمت آورده بود.
ایشان در حدود 8 عملیات را شرکت کرده بود و در چند تای آن نیز به شدت مجروح شده بود. برادر شهید از راز و نیازها و زهد و عرفان شهید می گوید که یک روز به خانه می رود و می بیند در اتاق خودش سجاده پهن کرده و تسبیح در دست ذکر می گوید. پدر (مرحومش) از شهید دعوت می کند که با آن ها بشیند و شهید تبسم می کند! برادر بزرگش حاج عباس که با شهید رابطه ی صمیمانه داشت و شهید حرف دل خود را به او می گفت در جواب پدر می گوید: من و شما نمی توانیم درک کنیم که ایشان در چه حالی هستند و چگونه با معبود خود ارتباط برقرار کرده است. پدر هم گفته او را تأیید می کند. آن چنان در نماز غرق می شد و به نماز اول وقت اهمیت می داد که بعضی وقت ها حضور دیگران را در کنار خود متوجه نمی شد. برادر بزرگش می گوید: ایشان آن قدر به فرمایش مولای متقیان علی(ع) عمل می کرد که جانباز 35 درصد بود و با حقوق اندک سپاه با مدیران مدرسه می نشست و اسامی دانش آموزان بی بضاعت را می گرفت و برای آن ها نوشت افزار و... می خرید و در اختیار مدیران مدرسه می گذاشت. قبل از تشکیل انصار المجاهدین در پایگاه خودش به فقرا و انسان های بی بضاعت محله و اطراف رسیدگی می کرد و بسته های آذوقه و... را می برد و به آن ها می داد. یک دفعه به برادر بزرگش می گوید: من بارها بدون اجازه ی پدرم گالن های نفت را به فقرا داده ام پدرم مرا حلال کند و از من ناراحت نشود که من به فکر قیامت پدرم هستم. بعد از عضویت در سپاه و حضور مداوم در جبهه پایگاه را رها نکرده بود و در پایگاه فتح المبین محّله ی ولی عصر فعالیت های امور فرهنگی و سیاسی و تدریس نهج البلاغه و احکام و قرآن و گروه سرود را ادامه می داد. در هر هفته خیلی کم به خانه سر می زد و لحاف و تشک خود را نیز به پایگاه برده بود تا هم خوابش و هم زندگیش و هم خوراکش برای خدا باشد.
اخلاق و رفتار اعجاب انگيز داشت و درخط ولايت فقيه حتي در زماني که طرح انصارالمجاهدين نبود ايشان با عقل و درايت خويش به خانواده رزمندگان و مستمندان از آن چه داشت انفاق مي کرد. از آن چه خدا به او داده بود ايثار و انفاق مي کرد. روزی دوستان شهيد بهمن آقازاده براي چاپ عکس اين شهيد وارد عکاسي مي شوند. شاگرد عکاس با ديدن عکس گريه مي کند! وقتی علتش از طرف دوستان شهید پرسيده مي شود شاگرد عکاس جواب را چنين مي دهد: بهمن آقازاده از وضع من و خانواده من خبرداشت نفت، کوپن براي ما مي آورد و احتياجات ما را مي رساند.
ایشان جمعا غیر از خدمت سربازی 38 ماه در چهار سال در جبهه مشغول جهاد بودند.
شهید از رشته ی آمار دانشگاه شیراز قبول شد اما به دلیل علاقه زیاد به جبهه و حضور مداومش در میادین نتوانست در این دانشگاه مشغول به تحصیل شود ولی استعداد زیاد این شهید باعث شد در رشته ساختمان آموزشکده فنی شماره یک تبریز قبول شود.
ایشان در این دوره با منافقان و ریاکاران قاطعانه برخورد می کرد.
سرانجام ایشان در تاریخ 66/10/28 در اثر تصادف در حین ماموریت بین راه زنجان- پاسگاه قره بلاغ به شهادت رسید و در بهشت فاطمه اردبیل در کنار دوستان شهید خود جای گرفت.