علي اماني
نام پدر : حسين
دانشگاه : دانشگاه اروميه
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : مهندسي آبياري
مكان تولد : روستاي مرادلوي مغان (اردبيل)
تاريخ تولد : 1345/04/12
تاريخ شهادت : 1366/11/02
مكان شهادت : ماووت عراق
عمليات : بيت المقدس 2

سال 1345 بود. نساء بیگم برای سومین فرزندشان باردار بود. از خداوند می خواست که برایشان فرزند سالم وصالح و دین دار عنایت کند. فروردین ماه بود. پانزده روز از آن گذشته بود، ساعت 4 صبح بود. درد زایمان به سراغ اش می آید، خواهر شوهرش، قابله را که اسمش « گورکی خانم » بود. صدا می کند. قابله می آید. نوزاد به دنیا می آید، نوزاد پسر. در خانه، در روستای مرادلوی شهرستان بیله سوار بدنیا می آِید. نوبت می رسد که اسمی برای نورسیده انتخاب کنند. حسین آقا فرزندش را در آغوش می گیرد، در یک گوش اش اذان و در گوش دیگرش اقامه می خواند، اسمش را «علی» می گذارد. تا روزی از شیعیان واز تابعان واقعی مولایش حضرت علی (ع) باشد.

مادر علی خاطره ای از همان اوان تولدش می گوید:"ده روز بود که علی به دنیا آمده بود. او را دَمِ در بر روی تخته ای خوابانده بودم. مدّتی گذشت. آمدم، بیبنم ،علی بیدار شده یا نه، یک لحظه دیدم یک مار در کنار تخت خواب علی چمبر شده است. از ترس نمی دانستم چه کار کنم. برادر شوهرم را صدا زدم، آمد، مار را با بیل کنار زد، من علی را سریع در آغوشم گرفتم و از آنجا دور شدم . خدا را شکر کردم که مار به علی صدمه ای نزده بود"

باز مادر علی خاطره ای دیگر از دوران خردسالی فرزندش می گوید : « علی سه سال داشت وقتی که من به نماز می ایستادم. می آمد کنارم می ایستاد که حمد وسوره را برایش تکرار کنم تا یاد بگیرد، من هم می گفتم: پسرم! هنوز زود است.

یک روز هم یک روحانی میهمان ما بود در روستا . گویا علی می بیند که آن روحانی بعد از نماز دارد با تسبیح چیزهای می گوید. علی کنجکاو شده واز او خواسته بود که با تسبیح دارد چه می گوید؟اصلاً آنچه دست اش هست،چیست؟ دیدم. آن روحانی آمد سراغ ِ من و گفت: فلانی! مواظب این کوچولو باش. سؤال های عجیبی از من می پرسد. آینده ی درخشانی دارد.

علی در دوران خردسالی با پسر عموهایش بازی می کرد . خردسال تمیز و پاکیزه ای بود. دوست نداشت لباس هایش خاک آلوده باشد، به پاکیزگی علاقمند بود.

علی زندگی نامه خود را به قلم خودش تا سن هفده سالگی در یک دفتر صد برگ نگاشته است یعنی تا سال 1362. حالا می پردازیم به شرح حال علی به قلم خودش،بدون دخل و تصرف. فقط در داخل قلّاب توضیحات نگارنده تدوین آورده می شود:

بسمه تعالی

در روز دوازدهم تیر ماه سال 1345 در خانواده ای مذهبی و مسلمان به دنیا آمدم. خانواده ی من عشایر بودند وهر سال از قشلاق به ییلاق و بر عکس کوچ می کردند. من دومین فرزند خانواد محسوب می شوم واولین فرزند خانواده ،هاشم ،برادر بزرگم می باشد.

قشلاق ایل ما در روستای «مرادلو» از توابع بخش بیله سوار واقع است؛ روستای مرادلو در حدّ مرز ایران و شوروی واقع است.و رودخانه بالها رود حدّ فاصل دو کشور می باشد.ییلاق ایل ما در نزدیکی روستای باللوقیه از توابع بخش قصبه از بخش شهرستان مشکین شهر می باشد. محل اطراق [اتراق] ایل ما در ییلاق به نام «چکی چای» مرسوم است.پدرم در عین دامپروری به کار فروش خواربار با اُلاغ در ایلات دور و نزدیک مشغول می باشد که به زبان محلی به آن «چرچی» می گویند. پدرم تا کلاس چهارم ابتدایی[قدیم] در همان ایل خودشان در مکتب درس خوانده ولی مادرم بی سواد می باشد. از والدین پدر ومادرم فقط مادر مادرم، زری خانم و پدر پدرم محمد حسین در قید حیات می باشند و در روستای باللوقیه مقیم هستند.

من تا پنج سالگی به همراه خانواده ام در ایلات زندگی کردم. در این مدّت تا حدّ کم، با زندگی طاقت فرسای عشایری آشنایی یافتم. در واقع کوچ ، زنان و بچه ها سوار بر شتران و اسبان و مردان با پای پیاده راه دورودراز از بین ییلاق و قشلاق را که تقریباً 15 روز [ طول ] می کشید، می پیمودند . صدای بع بع گوسفندان و برّه ها در موقع چَرا و موقع شامگاهان که برای شیر دوشی به خانه می آمدند،هنوز هم در گوشم طنین می اندازد. در 15شهریور سال 1345 صاحب برادری شدیم که نام او را «اصغر» گذاشتیم.

از سال 1350 در روستای ( مرادلو )ماندگار شدیم و پدرم یک مغازه ای کوچک برای کاسبی باز کرد. در عین حال تعدادی گاو و گوسفند نیز برای استفاده از فراورده هایش نگهداری می کردیم. من و برادرم اکثر اوقات به چراندن گوسفندان و گاوهایمان مشغول بودیم. در یکی از همین روزهای بهار که برای چرای احشام خود با عمویم، قدیر ، به صحرا رفته بودم. موقع برگشت از یک خطر حتمی سیل بردگی به عنایت خداوند نجات یافتم. (بهار سال 1351)آب لازم برای خوردن را از چشمه ی روستا که یک کیلومتری حدوداً با خانه مان فاصله داشت،مادرم با اُلاغ سفید و تیز پای خودمان که چهار حَلَب 20لیتری را بار آن می کرد و می آورد،هنوز که هنوز است، صدای شلب شلب آب حلب ها در روی اُلاغ در ذهنم مجسم هستند و چهره ی خسته ی مادرم از پیمودن چندیدن بار این راه [را] تا پایان روز،همیشه روبروی چشم هایم متصّور است.

روستای مرادلو تنها یک دبستان ابتدایی داشت که بچه های روستای بیگ باغلو نیز به دلیل اینکه دبستان نداشتند،در روستای مرادلو تحصیل می کردند. من نیز در سال تحصیلی 52-1351 در این دبستان به کلاس اوّل [ابتدایی] ثبت نام نموده و با موفقیّت قبول شدم.

در تابستان 1352 تنها مادربزرگم یعنی زری خانم را از دست دادم؛ او زنی مهربان ،کار آزموده، مجرّب در طب محلی و مامایی و بسیار متین وخوب بود . در رحلت او اکثر اهالی ایلات اطراف نیز سوگوار شده وبر فوت او می گریستند . خدایش رحمت کند . او را در گورستان روستای باللوقیه دفن کردند.

در هیجدهم شهریور ماه سال 1351 صاحب اولین خواهر در زندگی شدیم که نام او را « عالم» نهادیم. در موقع تولد او پدرم برای معالجه ی مریضی من، مرا به شهرستان گرمی بُرده بود که پس از برگشت دیدم که صاحب خواهری ناز و کوچولو شده ام.

در سال تحصیلی 53-1352 به کلاس دوم پا نهاده وبا موفقیّت به پایان رساندم.

در شهریور ماه سال 1353 به اردبیل کوچ کردیم و به دلیل این که خانه ی مستقل نداشتیم، در خانه ی یکی از هم ولایتی های خود (اسحق پرتوی) به اجاره نشستیم. از آنجایی که در کوچه ی معمار ساکن شدیم، من کلاس سوم ابتدایی را در مدرسه شماره یک واقع در کوچه اسماعیل بیگ ثبت نام نموده و با موفقیّت به پایان بردم. برادرم اصغر نیز به کلاس اوّل [ابتدایی] ثبت نام نموده و قبول شد.

پدرم به علت این که بودجه کافی نداشت تا مغازه اش را به اردبیل منتقل نماید .لذا در روستا ماند.

عموی ناتنی ام،رحیم امانی در کلاس چهارم،رشته ریاضی فیزیک در مدرسه جهان علوم تحصیل می کرد و با موفقیّت قبول شد. وی در خانه ی ما زندگی می کرد و از همان بچگی تحت سرپرستی پدرم و در خانه ی ما زندگی کرده و تحصیل می کرد و همیشه شاگرد ممتاز بود. وی از دانشگاه تهران در رشته مخابرات قبول شد وراهی دانشگاه شد.

از همکلاس های من ،علی صمدی وبهنام یوسفی بودند که پسران خوبی هم بودند،خرج تو جیبی من 2ریال بود و کفاف می کرد در هر روز.

در روز ششم فروردین ماه سال 1354 بود که صاحب برادری دیگر شدیم،وی را «داود» نام نهادیم. با این که در خانه ی یکی از هم ولایتی های خود مستأجر بودیم ولی درد زیادی را متحمل شدیم و من با خُردی سنّم و جثه ام خاطرات تلخی از دوران مستأجر بودنمان دارم. خلاصه با اتمام امتحان خرداد ماه ،ما از آن جا نقل مکان نمودیم.(پایان کلاس سوم ابتدایی)

پس از نقل مکان کردن از کوچه ی معمار به کوچه یقینیه خاتون، در خانه ی یکی از فامیل های خودمان ساکن شدیم(عبدا... پاکدل)

در سال 1354 پدرم با صاحب خانه ای که در آن زندگی می کردیم ، یک باب مغازه به شراکت خریدند و پدرم کاسبی اش را در شهر شروع نمود.

در سال تحصیلی 55-1354 کلاس چهارم را در مدرسه سعدی در نزدیکی کوچه ی منصوریه واقع بود و 15یا 16 پله از سطح خیابان پایین تر بود و ساختمان قدیمی و روبه خرابی [خرابه ای ] بیش نبود. در اوّل شروع درس ، چون یک بچه دهاتی بیش نبودم ،کسی را نمی شناختم و کسی با من دوست نمی شد. فقط همکلاسی به نام علیرضا رضایی بنّا بود که در این موقعیت طرح دوستی با من ریخت و ما هر دو از شاگردان ممتاز کلاس واز دوستان صمیمی بودیم.با هم دوست صمیمی بودیم.پدر علیرضا بنّایی می کرد و خانه شان در کوچه خیر آباد واقع بود . خلاصه، کلاس چهارم را با موفقیّت به پایان بردم. (خرداد ماه سال 1355)

در تابستان 1355 یک خانه متوسط دو اطاقه از همان کوچه یقینیه خاتون خریده و به آن جا نقل مکان نمودیم.

در تاریخ 55/9/1 دایی عزیزم،عباس خان جعفری به دنبال یک بیماری طولانی در خانه ی دایی بهلول دار فانی را وادع گفت و در قبرستان ستاره آباد به خاک سپرده شد. خدا رحمتش کند.

کلاس پنجم ابتدایی را در سال تحصیلی 56-1355 در مدرسه ی سعدی ثبت نام نمودم. در ثلث دوم علیرضا شاگرد اوّل شد و من شاگرد دوم شدم وبه هر کدام از ما یک کتاب به نام (سلطنت بازیافته) از طرف مدرسه اهدا شد. در تابستان [1356] با برادرم ،هاشم بستنی می فروختم و بدین ترتیب دوره ابتدایی و [کودکی] را به اتمام رساندم.

سال اوّل راهنمایی را مدرسه پورسینا ثبت نام نمودیم؛ مدرسه پورسینا در میدان عالی قاپو در کوچه ی دربندلر واقع است. در این سال نیز با دوستم علیرضا همکلاس شدم. سال تحصیلی 57-1356 را، در کلاس اوّل راهنمایی با موفقیّت به پایان بردم. تابستان را به بامیه فروشی گذراندم. آن موقع بامیه را 2عدد یک ریال می فروختم. و بعضاً بچه های شلوغ کوچه، خاک توی سینی ام می ریختند ویا حسابی کتکم می زدند و من دست از پا درازتر به خانه می آمدم.

در روز دهم آذر ماه سال 1357 صاحب برادری شدیم و نام وی را منصور گذاشتیم که بی مناسبت با پیروزی آتی انقلاب مردمی نبود.

سال تحصیلی 58-1357 را در کلاس دوم[راهنمایی] ثبت نام نموده و با موفقیت به پایان بردم. من اصولاً از آنجایی که محیط کوچه ،محیطی خراب وفاسد بود، به کوچه برای بازی و یا گذران وقت نمی رفتم و حتی پسران همسایه مان را اکثراً نمی شناختم و فقط مدرسه و خانه را می شناختم . لذا وسیله ارتباط من با جامعه فقط همکلاسی هایم بودند و بس. من در محیط کلاس و مدرسه بود که می توانستم خودی بروز بدهم. لذا در جریانات انقلاب فقط از طریق مدرسه فعالّت می کردم،آن هم نه به آن حدّ عالی، بلکه در حدّ متوسط یا شاید در حدّی که قابل ذکر نیست . وباز علت آن عدم آگاهی به مسائل جامعه و سیاسی روز مملکت بود.

راهنمای من همیشه دوستم علی رضا بود. او آگاه به مسائل و فردی کلاً مذهبی و قاطع بود. لذا در تظاهراتی که از طریق دانش آموزان از مدرسه به را می افتاد، شرکت می کردم و گاهاً[ گاهی] نیز در تظاهرات و راهپیمایی هایی که غیر از طریق مدرسه به راه می افتاد، شرکت می جُستم. خلاصه ی کلام آن که من می توانم بگویم، در پیروزی انقلاب سهمی ندارم. آنچنانکه باید می داشتم. در 22 بهمن ماه سال 1357 انقلاب به پیروزی رسید و من یواش یواش به صحنه های پور شور انقلاب وبعد از انقلاب وارد می شدم و به مسائل سیاسی علاقه پیدا می کردم و در این راه همیشه نظرم اسلام وخداوند بود. آن موقع چند کلاس دوره ی نظری [متوسطه] در رشته ی علوم انسانی در مدرسه پور سینا وجود داشت و ما بیشتر توسط آنها به مسائل وارد می شدیم.

بدین ترتیب کلاس دوم [راهنمایی] را با این که اکثر دروس کتاب ها حذف شده بود،خواندیم و قبول شدیم. تابستان را نیز از حاجی اسماعیل طلایی،بستنی خریده و با ارّابه ی دستی می فروختم.

سال تحصیلی 59-1358 را در کلاس سوم[راهنمایی] ثبت نام نمودم. در این سال نیز در امتحانات ثلث اول و دوم نمرات خوبی داشتم. ولی در خرداد ماه در درس انگلیسی و ریاضیات تجدیدی آوردم. در شهریور ماه امتحانات تجدیدیم را داده وقبول شدم.

با به پایان رساندن دوره ی تحصیلی راهنمایی ،علیرضا ومن از هم جدا شدیم و او به لحاظ قوی بودن پایه اش به رشته ی ریاضی فیزیک رفته، در دبیرستان جهان علوم ثبت نام کرد. من نیز به رشته مکانیک علاقه ی وافری داشتم و تا آخرین روزهای شهریور ماه در تصمیم خودم مبنی بر این که به رشته ی مزبور بروم ، بودم. ولی در آخرین روزها، برادرم [هاشم] در رشته ی ماشین آلات کشاورزی مشغول تحصیل بود، مانع از تصمیم من شد و خلاصه من رشته برق را برگزیده و برای ثبت نام به هنرستان شیخ بهایی،واقع در سید آباد،رفتم.(سال 60-1359

همزمان با ثبت نام من در هنرستان ،گرفتن امتحان ورودی از داوطلبین ثبت نام رشته ی برق و ساختمان و کلاً رشته های فنّی اجباری گردید و فقط قبول شدگان از این آزمون ،حق ادامه ی تحصیل در رشته های فنی را داشتند.

در همان تابستان [سال 1356 ] با ابراهیم واثقی که در کوچه ما خانه داشتند،آشنا شدم. او نیزبه کلاس اوّل نظری [متوسطه] در رشته ی برق ثبت نام کرده بود.

« در روزی که قرار بود. امتحان ورودی انجام گیرد،صبح زود ساعتچهارونیم [چهاروسی دقیقه] با ابراهیم راهی هنرستان شدیم. نرسیده به هنرستان یک قبرستانی وجود دارد.[منظورش بهشت فاطمه است که الان خودش در آنجا دفن است.] که اطرافش خالی از ساختمان بود. در آن جا بود که سگ های ولگرد جلومان را گرفتند و ما از ترس وارد یک اتاق خالی ماشین باری ولوو شدیم که در کنار خیابان قرار داشت. تا ساعتشش و نیم صبح آن جا ماندیم.بالاخره به هنرستان رفتیم،امتحان ورودیه را دادیم ومن نفر چهارم بودم که رتبه ی خوبی آورده بودم.» سال تحصیلی را شروع کردیم.[ تحصیل در کلاس اول متوسطه در رشته برق]به دلیل دوری خانه مان از هنرستان ،یک دستگاه دوچرخه خریدم. چون دوچرخه سواری بلد نبودم. لذا تا بتوانم دوچرخه سواری یاد بگیرم. دوچرخه تازه ام تبدیل به آهن پاره ای شد وبه مغازه تعمیر کار مسافرت نمود ومرا باز چند روزی پیاده به مدرسه فرستاد.

در آن سال ها جّو آزاد سیاسی بر همه جا دامن گسترده بود. در مدرسه نیز هواداران گروهک های رنگارنگ به پخش اعلامیه و شعار پردازی و دیگر فعالیّت ها می پرداختند. از کلاس ما نیز چند نفری در رابطه ی فعّال با آنها بودند و چند نفر نیز در انجمن اسلامی فعالیّت می کردند. ولی من با این که با تمامی گروهک های انحرافی مخالف بودم، لیکن در انجمن هم به خاطر این که از درس و تحصیل عقب می افتم، فعالیّتی نداشتم. ولی در راهپیمایی های مردمی و تشییع جنازه ها ودیگر مراسم اسلامی شرکت داشتم.[فعالیت سیاسی و اجتماعی شهید]

دوستم، ابراهیم[واثقی] مقّید به ادای نماز بود ومن هم از مادرم نماز خواندن را یاد گرفتم[گرفته بودم] و در اوایل یادم هست که در یک نماز چهار رکعتی دو قنوت انجام می دادم.

« از خاطرات کلاس اوّل نظری [متوسطه] یکی این است که دبیر زبان انگلیسی ما معلمی بود به نام آقای امیری که دانشجو بود. وی از اشخاص مؤمن و متعهدی بود که در مدرسه حضور داشت . وی برای این که ما را با افکار اسلامی و دینی آشنا کند. بعد از اتمام درسی اش از کتاب «داستان راستان» استاد مطهری برایمان می خواند و توضیح می داد

وقتی که من در کلاس اوّل نظری تحصیل می کردم، برادران نادر دیرین[شهید شده] ، اسدی، کاظم معاضدی، ناصر یوسفی ، محمود امانی، غفار رزم طلب، عبدالاحد تایبی و عبدالهی(سپاهی) نیز در کلاس سوم رشته ی برق تحصیل می کردند. و در انجمن مدرسه و بسیج شهر فعالیّت چشمگیری داشتند.

از همکلاسی های سوم راهنمایی ام برادران، علیرضا امیدی و رضایی بندری بود که در هنرستان ثبت نام کردند ولی در کلاس[رشته ی] ساختمان بودند و با هم دوست بودیم .یادم هست در کلاس سوم[راهنمایی] یک معلم ریاضی به نام آقای شکاری داشتیم که به این رضایی بندری همیشه ریش سفید محلّه می گفت. رئیس هنرستان آقای ایمانی و معاون وی آقا رضایی بود. از اسامی دبیرهایمان هم عبارت بودند از:

آقای امیری(زبان) ، مصلح(درس و حساب فنی) ، خاتمی (دینی)، مهاجری (ادبیات)،علیزاده (ورزش)، پناهی(دانش اجتماعی)، علاف اکبری (فیزیک)، علاف اصغری(شیمی) و مولایی نیار(ریاضی)

از همکلاسی هایم عبارت بودند از:

کریم برجی، ودود پناهده، شاپور طریقی نوردی، بهروز قهرمانی، بهنام تقی زاده ، اسماعیل ابشوند، سعید عالی پناه، بهنام مینادی، ابوالفضل راست منش، شهروز رسولی آذر ، امیر یوسفی، بهروز مشورتی، فرج محمدی ثابت، شیخی، ننه کرانی،پرویز دانش پرور، محمد واثقی و جاوید حسین خانی.

وضع درس و مشقم خوب بود و سال تحصیلی [60-1359] را با موفقیّت به پایان رساندم. [اول متوسطه را]در اواخر زمستان سال 1360[زمانی که کلاس دوم هنرستان بود] با راهنمایی دوستم ،محمد در پایگاه مقاومت کوچه مان ثبت نام کردم . نام پایگاه مقاومت به نام شهید چمران نامگذاری شده بود. تاریخ تشکیل پایگاه 60/11/22 بود. پس از ثبت نام در پایگاه بعد از ظهرها وبعضی از شب ها به فعالّیت در پایگاه می پرداختیم. تا این که کلاس آموزش نظامی را ترتیب دادند.برادر محمود امانی ،مربی آموزش نظامی بود وبعد از ظهر ها به ما درس نظامی می داد. پس از اتمام کلاس هر روز، برادر امانی،ما را دسته جمعی به مسجد زینبه ،جهت ادای نماز می بُرد. پس از اتمام دوره ی آموزشی به رزم شبانه و میدان تیر اندازی جهت آزمایش تیر اندازی مان می بُردند و پس از آن بود که من شب ها نگهبانی می دادم.

گاه گاهی کلاس عقیدتی ویا قرآن داشتیم که برادران ،علی مولایی و جابر آدیگوزلی تدریس می نمودند.

در یکی از روزهای خرداد ماه سال 1361 بود که برادر محمود امانی بنده وعارف عباسی را انتخاب کرد تا در مجتمع آموزشی طالقانی واقع در کُرد احمد به مدّت سه شبانه روز نگهبانی بدهیم. در این مجتمع سمینار روحاینون آذربایجان شرقی برگزار بود و آقای موسوی اردبیلی هم آمده بودند.

من اولین بار بود که به دور از پدر ومادرم به یک جایی می رفتم وسه شبانه روز بی وجود آنها در نزدیکم، سپری کردم. برای اولین بار یک جسارتی در خود احساس کردم و احساس یک فرد را داشتم. در این مدّت با مقداری از مسایل آشنایی یافتم.

تابستان سال 1360 را در جلوی مغازه ی پدرم به فروختن اسباب بازی و شکلات گذراندم. در مهر ماه به کلاس دوم نظری [رشته برق] ثبت نام نمودم وچون فقط یک کلاس برق وجود داشت،لذا باز هم با همکلاسی های قدیمی افتادیم. امسال[مهر ماه سال 1360]محبوب امانی نیز در کلاس اول رشته برق ثبت نام کرد . همچنین یک پسر کوچکی به نام محمد عابدیان از امسال به مدرسه می آید و در انجمن اسلامی فعالیت زیادی می کند که من قبلاً با وی آشنایی نداشتم . فعالیتم در پایگاه فقط به نگهبانی دادن وبعضی مسایل جزئی ختم می شود.

روزها از پی هم می گذشت تا این که سال تحصیلی [کلاس دوم هنرستان رشته برق] را با موفقیّت به پایان بردم. [خرداد ماه سال 1361]

پس از این که از درس فارغ شدم. با اصرار فراوان رضایت والدینم را در مورد اعزام به پادگان شهید پیرزاده و دیدن دوره ی آموزش نظامی [جهت] اعزام به جبهه ،جلب کردم. خلاصه از طریق پایگاه و برادر امانی و رزم طلب به بسیج رفتم. بسیج شهر در را تبریز در ساختمان کاروانسرا قرار داشت. در حیاط بسیج ما را به خط کردند وپس از حاضر و غایب کردن ، با حالت دُو به طرف پادگان پیرزاده ، واقع در کنار دریاچه شورابیل راه افتادیم.

ساعت حدود 2 بعدازظهر بود و اوّلین روز از ماه مبارک رمضان که با زبان روزه ، فاصله ،بسیج تا پادگان را در زیر گرمای آفتاب طی کردیم. مورخه 61/4/1 بود. [اوّلین روز ماه مبارک رمضان در سال 1361 با مراجعه به تقویم سال 1361 روز چهارشنبه 2تیر ماه بود.] و شروع رمضان و آموزش ، روز عجیبی بود ومن شور و شوق خاصی داشتم. تقریباً130نفری شدیم.

روز دوم آموزش ،بعداز ظهرش ، ما را با زبان روزه، چندین کیلومتر سربالایی را به پیاده رویی واداشتند، چنانکه چند نفری از خیر آموزش دیدن گذشته واز پادگان فراری شدند.

مسئول پادگان برادر حاجی زاده بود واز مربیان آموزشی عبارت بودند از: شاپور برزگر (مربی تاکتیک)، تمجید(مربی تخریب) ، جمشید آتش افزوز، فولادی (مربی تاکتیک) ، ایرج مهری (کمک مربی)، برادر طلبه تاروردی زاده (امام جماعت و مرّبی عقیدتی). عدّه ای از پاسداران نیز دوره ی آموزشی خود را در این پادگان طی می کردند. تقریباً 24 روز آموزش دیدیم و در این مدّت یک بار پدر ومادرم به همراه عا دل محمدی به دیدنم آمدند.

از دوستان و هم دوره هایم [در 24 روز آموزش نظامی] عبارت بودند از: سعید محمدی دوست، اسماعیل خلیلی، محمد فلسفی، محمد قیاسی، بهروز بخشی زاده، وحید مقدم، ایرج وحدانی و ذکی زاده.

پس از پنج روز استراحت در خانه مان در تاریخ 61/5/1 مصادف با عید فطر [عید فطر سال 1361 روز پنجشنبه 31 تیر ماه بود با مراجعه به تقویم سال 1361]ساعت حدود 2 بعدازظهر به طرف جبهه از حیاط عملیات سپاه به حرکت در آمدیم.

من اوّلین سفری بود تنها و در ستمی و راهی سوای مسافرت های دیگرم با خانواده می رفتم. پدر ومادرم مرا تا دَم ِ دَر اتوبوس بدرقه کردند و یادم هست که مادرم با گریه می گفت: پسرم!تو را به حضرت ابوالفضل(ع) سپردم.

شام را در سپاه سراب میل نموده واز آنجا راهی تبریز گشتیم. در تاریخ 61/5/2 که مصادف بود با انجام عملیات پیروزمند رمضان ، ما را تجهیز کردند وبعد از ظهر سوار اتوبوس شدیم. مسئول کل اعزامیان اردبیل برادر مرادی از سپاه اردبیل بود که به همراه ما به امور ما رسیدگی می کرد. اتوبوس به راه خود ادامه داد تا این که به شهری به نام اُشنویه رسید و ما را در عملیات سپاه آنجا پیاده نمود؛ اُشنویه از بخش های تابعه آذربایجان غربی می باشد. در اُشنویه در همان روز اوّل ، برادر قوتاز،هم ولایتی ام را دیده و بسیار خوشحال شدم ولی وی فردایش تسویه نموده و رفت.

ما را تقسیم کردند و من به قسمت کمین افتادم که مقرّبان همان عملیات سپاه بود. ما را تجهیز نمودند که عبارتند از : یک اسلحه ژ-3 به همراه سه خشاب پُر، یک سر نیزه و سبز حمایل و فانوسقه و قمقمه و جای نارنجک و دو تا نارنجک.

مسئول عملیات ، برادر علیزاده بود که در مرخصی به سر می بُرد و جانشین وی برادر احمد زینال پور بود. من در رسته ی حسن احمدی بودم. وی اهل نقده بود. کارما این بود که هر شب ساعت 8[شب] الی 2صبح در جاهای تعیین شده ی شهر کمین کرده وبه نگهبانی از شهر می پرداختیم. در هر سنگری دو بسیجی ویک بارزانی استقرار می یافت . روزها هم برای پاکسازی روستاهای تابعه و یا دستگیری افراد فراری و کومله و ضد انقلاب به روستاهای اطراف می رفتیم و کارمان خلاصه سنگین بود. رشته من تک تیرانداز بود. تقریباً وضع منطقه آرام به نظر می رسید و گاه گاهی یک اتفاقی می افتاد که بلافاصه فیصله می یافت. در اشنویه با برادر اکبر صدیق که در پایگاه شماره 4بود،آشنا شدم.

یکی از دوست های وفادارم ،برادر صاحبعلی اسماعیل زاده ، اهل نقده بود که با وی نیز در اشنویه دوست شدم. من و او به همراه چهار نفر دیگر در یک اتاق به سر می بردیم.

هر روز برای ادای نماز ظهر و عصر به تنها مسجد شیعه این بخش که به نام مسجد امام جعفر صادق (ع) نامیده شده بود، می رفیتم.

بعدازظهر به هنگام فراغت به باغ کشاورزی می رفتیم و از میوه های آن که سیب و گردو و گلابی بود،استفاده می کردیم.

در یک جریان پاکسازی یک نفر ضدانقلاب را به نام عثمان کشتیم و بچه ها جنازه او را به حیاط عملیات بُردند. در عملیات ، جنازه را پشت یک تویوتا گذارده و به عملیات نقده می بَرَند، در عملیات سپاه نقده در اثر بی احتیاطی یکی از بچه ها یک گلوله از تفنگ ژ-3 شلیک می شود و در اثر برخورد با زمین بتونی تکه تکه می شود و چهار نفر از بچه ها در اثر اصابت تکه های گلوله زخمی می شوند. در موقعی که من اشنویه بودم،برادرم محمود امانی در پیرانشهر مشغول خدمت بود.

خلاصه روزها از پی هم گذشت و برادر صاحبعلی اسماعیل زاده مأموریت اش تمام شده و به شهرستان رفت. برادر علیزاده ، فرمانده عملیات سپاه نقده شد و فرمانده سپاه اشنوه هم برادر احمد زینال پور شد.

در روز عید قربان [61/7/6]من فقط 100ریال پول داشتم که برای 50ریال آن از نمایشگاه ،کتاب خریدم و ماند50ریال. چند روز پس از آن پدرم به وسیله بانک ، 5000 ریال برایم پول فرستاد.

در تاریخ 61/7/11 بر هر کدام از رزمنده ها مبلغ 100 ریال [پول] دادند که گفتند،هدیه آیت ا... منتظری می باشد و من برای یادگاری آن را نگه داشتم. در این مدّت یک بار به اردوی آموزشی رفتیم که محّل آن ساحل دریاچه ارومیه بود.

وضع نیروهای سپاه اشنویه و رزمندگان ،به دلایلی از جمله وضع بد شهر،از لحاظ معنوی عقب بود، طوری که من در این سه ماه دعای توسّلی نتوانستم، بشنوم ویا بدانم که چیست؟ وفقط یک بار من ویک نفر دیگر که اهل خلخال بود، در آخرین روزهای که در آنجا بودیم و شب جمعه بود،در مسجد سپاه یک دعای کمیل خواندیم. در این مدّت عدّه ای از بچه ها به دلیل ارتباط با بارزانی ها معتاد به سیگار شدند و اخلاق زشتی را از آنها کسب کردند.

خلاصه ،به هر صورت بود،من این مأموریت سه ماهه ام را با گرفتن تسویه حساب در تاریخ 61/7/26 به اتمام رساندم و به این امید که روزی در جبهه های جنگ جنوب برای مقابله با بعثیّون کافر حضور یابم و فضای معنوی جبهه های جنوب مرا به حال آورد. راهی اردبیل شدم. شب را به خانه دوستم،صاحبعلی[اسماعیل زاده] در نقده رفتم وشب را مهمان آنها شدم که مفصّل از من پذیرایی نمودند و صبح زود راهی ارومیه شدم و از ارومیه به تبریز و از تبریز به اردبیل رفتم.[آمدم]

« در حیاط خانه مان یک درخت سیب ویک درخت آلبالو داشتیم. بچه ها میوه های آنها را چیده بودند و مادرم دو تا سیب ومقداری از آلبالوها را نگذاشته بود که بچینند وبرای من نگه داشته بود و من سیب ها که کلاً رسیده و سرخ بود،میل کردم ولی از آلبالوها دیگر گذشته بود واز بین رفته بود

با این که یک ماه از سال تحصیلی[62-1361] گذشته بود،من راهی کلاس سوم نظری شدم،ولی همیشه به فکر اعزام شدن به جبهه جنوب بودم.

شب ها به پایگاه می رفتم. روزها در کلاس درس حضور می یافتم، ولی فکرم به درس نبود. و هوای جبهه مرا یک لحظه آرام نمی گذاشت. تا این که شنیدم در تاریخ61/8/22 اعزام به جبهه وجود دارد و احتمال زیاد است که جبهه ی جنوب باشد. با برادر غفّار رزم طلب قرار گذاشتیم که در این اعزامی راهی شویم.

امتحانات ثلث اوّل شروع شده بود ومن هم چند تا از امتحانات را دادم. در روز قبل از اعزام که شب به پایگاه رفتم،به مادرم گفتم که من شب نمی آیم و قبل از ظهر هم امتحان خواهم داد. لذا بعد از ظهر به خانه خواهم آمد که نگران من نباشند. وسایل و پوشاکم را آماده نموده،در خانه مخفی کرده بودم و کلید برداشتم وبه پایگاه رفتم. هیچ یک از بچه ها هم خبری از اعزام ما نداشت.

شب ساعت حدود 2 بود که با غفّار به دَمِ دَرِمان آمدیم ومن در را یواش بازکرده وساک را برداشتم و کلید را در طاقچه گذاشته، در را نبسته ، راهی پایگاه شدیم[شدم]چون دَر موقع بسته شدن صدای زیادی می کرد، لذا همین طور لای در باز ماند.

« صبح زود که پا شدیم، ساعت9 صبح بود. من برای خریدن پنیر از سفر بقّال به طرف دکّان او می رفتم که یک دفعه پدرم را از دور دیدم و زود بی آن که او مرا ببیند ،به داخل پایگاه آمدم. تا این که پدرم رِد شُد ومن بیرون آمدم، این دفعه گیر افتادم، مادرم درست دَمِ دَرِ پایگاه مرا دید و گفت: مگر به امتحان نرفته ای؟ گفتم: چرا؟! الآن می روم،کمی دیرم شده است. واو [مادرم]که برای خریدن نان می رفت، به راه خودش ادامه داد

بلی،مسئله به خیر گذشت. صبحانه را خوردیم و ساک ها را در منزل غفّار گذاشتیم و راهی خیابان شدیم. بعد از صرف نهار [ناهار]برای اعزام به عملیات سپاه رفتم. برادران ،رحیم رضایی و ابوالفضل خطبی نیز با ما اعزام شدند.سوار اتوبوس ها شده و راهی تبریز گشتیم.

پس از یک روز ماندن در تبریز ،ما را مستقیماً به اسلام آباد ،واقع در استان باختران اعزام کردند. مسئول نیروهای اعزام برادر جواد دانش پرور بود.

در اسلام آباد در پادگان الله اکبر از اتوبوس ها پیاده شده،به جلوی ستاد منتقل شدیم. پس از ساعتی گفتند که مسئول نیروها را عوض کرده ویک نفر از بچه های تبریز را معرفی می کنند. لذا نیروها یک صدا و مُنسجم فریاد می کردند که ما قبول نداریم.

یک برادر روحانی داشتیم. از اردبیل که وصیّت های حضرت علی (ع)به [فرزندش]امام حسن (ع) رابرای ما قرائت و ما را به همخوانی دعوت می کرد. شعار(تزوا الجبال ولاتزل و...)

خلاصه،با اصرار بچه ها این امر[عوض کردن مسئول نیروهای اعزامی]لغو شد. با سازماندهی جزئی که کردند،ما را به ساختمانی که یکسر سالن بود،راهنمایی و اسکان دادند. به هر نفر2 پتو دادند. من به همراه غفّار چند نفر از بچه ها در گوشه سمت چپ سالن جا گرفتیم.

«روزها از پی هم گذشت و از آ موزش نظامی و عقیدتی و رفتن به خط واین جور چیزها خبری نبود. بچه ها هر روز برای گردش راهی شهری شدند ویا به بازی در پادگان ایّام می گذراندند. تا این که یک روز پنجشنبه ای رسید که من عصر آن روز عَزم تلاوت یک یاسین نمودم. موقع اذان مغرب بود. من با زحمت زیاد یک فانوس پیدا کرده و جرئت نموده،روشن نمودم.تا خواستم قرآن از داخل ساک بردارم، دیدم که فانوس را یک نفر که خیلی هم شلوغ بود، قاپید و رفت ته سالن . من که وی را از قبل می شناختم و دل خوشی از وی نداشتم. به دنبالش راهی شده و قصد گرفتن فانوس را نمودم. وی فانوس را به شخص دیگری داد و من با عصبانیت به او گفتم که فانوس را بدهد. فرد مذکور خیلی خونسرد به من گفت: وضو داری؟ من که از این سؤال یکه خورده ومتعجّب بودم، با غیظ گفتم: بلی!

پس از ما ،برادران ،محبوب امانی ، مقصود ملازاده، مدد محبّی ، شبانعلی تراب نژاد،برادر برادر منعم ،شاعر اردبیلی وبسیاری دیگر در تاریخ 61/8/26 اعزام و در اسلام آباد به ما ملحق شدند. نیروهای اعزامی جدید را دو قسمت کرده و قسمتی را به باختران دادند و قسمتی را به پادگان شهید مطهری در پادگان الله اکبر دادند.

یکی از روزها ما را تجهیز کرده ،سوار اتوبوس ها نمودند تا به خط پدافندی برویم. ما شاد وخوشحال از این امر سوار ماشین ها شدیم. با سرود وصلوات راهی شدیم. برای اولّین بار راههای پر وپیچ وخم و صعب العبور سومار را دیدم. به خط مقدم (به قیاس پادگان)رسیدیم، اما به لحاظ عدم هماهنگی قبلی رده های بالا، ما را قبول نکردند وبرگرداندند.مأیوس و خسته به پادگان برگشتیم. ما را نیز به پادگان شهید مطهری انتقال داده ودر یک اتاق جای دادند در طبقه دوم.

من به همراه برادران: جواد زنجانی، غفار رزم طلب، رحیم رضایی، ابوالفضل خطبی، محمد رضا قلی زاده، ممی الدین سید حاتمی،هوشنگ عالی، صابر حق گویی، شهرام قریب، علی مولایی، آزاری، بهرامی و کلام الله اکبر زاده در یک اتاق بودیم. مسئول مدیریت داخلی پایگاه برادر سُروری بود.

وضع در پایگاه روبراه بود از لحاظی؛نماز های جماعت برپا و سخنرانی ،کلاس احکام ،دعا، صبحگاه و کلاس آموزش نظامی برقرار بود. پیاده روی شبانه نیز یک بار انجام دادیم. برادر شاپور برزگر نیز در واحد تخریب بود که در خط مقدم به سر می بُرد.

بعضی از روزها از حاج آقا منعم نیز استفاده می کردیم. وی در باختران بود وبیشتر دسترسی نداشتیم به وی. برادر علیرضا امیری،دوست و همکلاس قدیم نیز در تاریخ61/9/2 با گروهی از بچه ها به عنوان نیروی فنّی و خدماتی از طریق هنرستان به جبهه اعزام شده بود. از بچه های همراه وی برادران حسین رضایی، حمزه برمکی، شیخ زاده، محمد علی صمدی، ایرج یوسفی، ودود پناهنده، اسماعیل ابشوند، کیوان غلامین، بهروز مشورتی ، ابشوند، صمدی، پناهنده وبرجی نیروی رزمی شده و بقیه فنی باقی مانده بودند.

« در یکی از شب ها برادران عبدالرحیم جهازی و شجری موقع صرف شام در اتاق ما حضور داشتند. من از رحیم پرسیدم که این شخص مؤدب و نورانی کیست؟ وی [نیز]از جهازی پرسید؟ او گفت: وی نامش شجری است وی به مهدی منتظر معروف است این یک بار او را دیدم وبس

چند روزی از ماه آذر مانده بود که وسایل را جمع وجور کرده و راهی جبهه ی جنوب شدیم. حوالی ظهر بود که راهی شدیم. در بین راه از اخبار ساعت 2 شنیدم که برادر احمد زینال پور به همراه چند نفر از سپاهیان اسلام در درگیری که در دهکده ی نالوس بخش اُشنویه با ضد انقلابیون داشته اند، به شهادت رسیده اند. آنان برای اخذ رأی مجلس خبرگان به روستای نالوس رفته بودند.

خلاصه ،به دزفول رسیده و در خارج از شهر در پادگان صفی آباد ، چادرها را زدیم. ما جزء گردان امام سجاد(ع) به فرماندهی برادر حسین، اهل گرمی بودیم. گروهان ما شماره3 ومسئول گروهان برادر حسین حاجی زاده، اهل سراب بود. آن موقع برادر علی حامدی مسئول گردان ابوالفضل (ع) بود.

محّل پادگان محّل سرسبزو خوش آب وهوایی بود؛ کانال آب،کشتزار صیفی جات،باغات کنار آب ،همه و همه منظره ی خوبی به منطقه داده بودند.

« در یکی از روزها موقع اذان مغرب بود و من مشغول شستن هویج در لب کانال بودم که ناگهان زمین زیر پایم لرزید و نوری چشمانم را خیره کرد. به طرف نور نگریستم که از شهر ساطع شُد. دودی قارچ مانند را در فضای بالای شهر دیدم ویک آن به یاد بمباران اتمی هیروشیما افتادم که در فلیم دیده بودم. آری، نامروّت ها موشکی زمینی را به زمین دزفول زده بودند و در آنجا چه حالی بود خدا می داند

فصل، فصل پرتقال و نارنگی بود وما محصور در بین باغات مرکّبات ،تا آنجا که دلمان می خواست می خریدیم و می خوردیم.

پس از چند روزی، دوباره وسایل را جمع کرده ، سوار ماشین ها شده، راهی یک موقعیت دیگر شدیم. از دزفول به اندیمشک واز آن جا به پُل کرخه و از آن جا تا نزدیکی سه راهی شوش -سایت، رسیدیم به موقعیّت جدید. چادرها را زدیم . تعدادی از بچه های نیروهای هوایی که سرباز وظیفه بودند را، به ما ملحق کردند وآموزش شروع شد؛رزم شبانه،آموزش سلاح ها، تاکتیک ، تیر اندازی، پیاده روی و عقیدتی . برادر رضاخانی و برادر رفیع مخوفی مسئول گروهان ومعاونت گروهان یک بودند.

صمد شهابی ،میثم رضایی، فرخ صدایی آذر ،احمد علی افضلی فرد،کلام اله اکبر زاده، میر محی الدین سید حاتمی ، جعفر عبدالهی، رحیم رضایی، فضل علی خطبی، داود و سخاوت زمانداری، حبیب آشم، رضا سیروس نجفی ، محبوب امانی، مقصود ملّا زاده، شعبانعلی تراب نژاد، مدد محبّی ، محمد رضا قلی زاده، برادر مرکباتچی، علیرضا اجاقی، آزاری ، بهرامی، عباسعلی فیض الهی، فریدون سفید گران، بهمن علی اکبری و عدّه ای چند از گروهان ما بودند. مسئول گروهان ما عوض شده، به واحد ادوات رفت و یک نفر اهل گرمی را به گروهان ما مسئول دادند. برادران ، کریم بُرجی، وحدت دانه زن ، رفیع آقا محمدیان ، خوشروزی نیز جزء گردان ما بودند. مسئول رسته ی ما برادر جعفر عبدالهی بود. بعدها مسئول گردان ما برادر بنام علی محمدزاده شد وبرادر حسنی به معاونت وی منصوب شد.

بچه های محمدیه همگی در گروهان آرپی جی بودند. مسئول گروهان آرپی چی ،"اژدر محمدی دوست" و و"سید رضی رضوی "بودند.برادر داود امیری نیز در آنجا بودند.

از بچه های محمدیه ؛جواد دانش پرور،جواد زنجانی، رسول نوع پرور، رفیع باقرزاده، طاهر و صابر حق گویی، جابر آدیگوزلی ، شفیع حلیمی ، شهرام قریب، ناصر علی صدقی، سید محمد عاملی، امین دانش پرور، علی ذاکر توسلّی وعلی مولایی بودند.

در تاریخ 61/10/29 ساک ها و وسایل را تحویل تعاونی داده، مُهمات را تحویل گرفته، آماده ی عملیات شدیم. منطقه عملیاتی را از روی ماکت آن قدر توجیه شده بودیم که از حفظ بودیم.

برادر رضا یار،مسئول گردان قمر بنی هاشم(ع) بودند. که قبلاً مسئول بسیج اردبیل بود و اهل نقده می باشد. به علت کثرت نیروهای گردان های رزمی و استعداد نیروها که تیپ بود. شامل دو تیپ 9 و 2 به لشگر تبدیل گردید. نام لشگر،31 عاشورا نامیده شد. فرمانده لشگر: "مهدی باکری" ومعاون لشگر "حمید باکری". برادر صادق حامدی در تبلیغات ستاد کار می کرد . برادر اسماعیل خلیلی جزء گردان قمر بنی هاشم(ع) بودند. یوسف زندانی جزء پدافند هوایی و در کنار جاده آسفالته جایگاه داشتند.

« در یکی از روزها به شهر اندیمشک رفته بودیم. در برگشت به محل ستاد که در روبروی پایگاه هوایی اندیمشک قرار داشت. آمده و خواستیم تا با ماشین ایفا راهی موقعیّت گردیم. در محل ستاد متوجه شدم که در مسجد عزا برقرار است. جویا شدم،گفتند که برادر علیرضا امیری در بمباران هوایی به شهادت رسیده است. من اولّین دوستم را از دست داده بودم ونمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. حتی در ماشین و در بین راه. یعنی اولّین باری بود که به فراق دوستی مبتلا گشته بودم. آری تاریخ شهادت آن عزیز 61/11/7 بود. خداوند رحمتش فرموده و ما را از رهروان صدیق شهدا قرار دهد انشاءالله

بعدها خبر رسید که برادر شجری نیز موقع شناسایی یا عملیات به شهادت رسیده است. برادر طاهر نادری نیز در اطلاعات بود وگاهاً به ما سر می زد.

در شب بیست و دوم بهمن و روزش ،بچه ها با تیر اندازی هوایی به شور و هلهله پرداختند و جشن پیروزی را در جبهه گرفتیم.

خلاصه ای از عملیات بنویسیم. در یک صبح زود، آماده باش دادند و وسایل را آماده و تجهیزات را مُهیّا نمودیم و در بیرون از چادرها به گوش ایستاده یم. کمپرسی ها در محّوطه گردان آماده بودند.

برادر محمد علی زاده جزئیاتی را تذکر می دادند و حاج آقا منعم اسم اعظمی یادمان داد،دعایی خواند و گریه ای نمودیم وبا همدیگر خداحافظی نمودیم. هی منتظر شدیم ولی از رفتن خبری نشد تا این که ظهر شد و کمپرسی ها به ستاد رفتند و خبر شکست طرح عملیات به ما داده شد.مأیوس وناراحت ،هر کس به کنجی خزید و ناراحت از این که چرا موفق نشدیم.

فردایش،آنها را که تسویه می خواستند به یک طرف و آنها را که مرخصی می خواستند به یک طرف جمع کردند و برگه ها را صادر و آماده شان کردند تا راهی شهر و ولایت شان شوند. نیروها موقع رفتن به مرخصی در جلوی ماشین ها قربانی ذبح کردند و گفتند که آقای مش;ینی فرموده اند.[در تاریخ] 61/12/23 عازم مرخصی شدیم. به مدت 20 روز تا 62/1/13 تا ببینیم بعد چه می شود. و امّا از وضع نیروها و جبهه ها بنویسم که چگونه بود:عشایر بومی قاطی و پراکنده در اطراف بودند و جاسوسی زمینه ی خوبی داشت. منطقه از مواد منفجره و مین و جنگ افزار پاک نشده بود و تلفاتی در بر داشت . اسلحه ها و مهمات بسیاری از بین رفتند به لحاظ نرسیدن و نظافت نکردن آنها توسط نیروها.

عید [سال 1362 را] گذراندیم وعزم دیار نور کردیم. یازدهم یا دوازدهم فروردین ماه بود که راهی تهران شدیم تا از آن جا به اندیمشک بروم. همراهان حقیر در این سفر، برادران: جواد زنجانی، علی مولایی، شهرام قریب، صابر حق گویی، محبوب امانی، رحیم رضایی، غفّار رزم طلب و شاید چند نفر دیگر که فراموش کرده ام،بودند.

« در تهران برای صرف ناهار به رستوران که در زیر زمین بود، رفتیم . جلوی رستوران، یک نفر دستفروش تعدای نوار چیده بود و می فروخت . نواری را روی ظبط گذاشته بود و می خواند که دست کمی از موسیقی زمان قدیم نداشت. جواد آقا گفت که خاموش کن تا ما ناهارمان را بخوریم. ولی وی امتناع کرد . ما به ناهارمشغول شدیم و صدای ناهنجار موسیقی هنوز قطع نشده بود. بیرون آمده و دوباره به یارو اعتراض کردیم. وی زبان ترکی بلد بود وگویا آذربایجانی بود. وی انگیزه اش از این کار یعنی نوار فروشی را بیکاری می دانست و بچه ها به وی راه نشان می دادند که در این گیرودار من به وی گفتم:اگر بیکاری ، برو به جبهه. این جمله را گفتن همان و اعتراض دندان شکن برادر جواد به من همان . مرا به کناری هل داد و از یارو دست کشیدند و به طرف من آمدند [جواد] به من گفت که جبهه مگرجای بیکاران است؟ ! آیا تو از بیکاری به جبهه آمده ای؟ ودر جواب، خودش گفت که جبهه جای مبارزه در راه رسیدن به هدف مقدّسی است که هر کسی قادر به آن نیست . جبهه جای هدفداران است، نه بیکاران. آری ، من آن روز چیز تازه ای از جواد یاد گرفتم و آن خاطره هنوز هم از یادم نمی رود

سوار قطار شده،راهی اندیمشک شدیم. صبح بود که به اندیمشک رسیدیم. در جلوی ایستگاه راه آهن ، بچه ها جمع شدند و قصد داشتند تا ظهر در شهر بگردند و بعد به موقعیّت بروند. من مخالفت کرده و گفتم که من به موقعیّت می روم. برادر قریب به شوخی گفت: قربان قاطعیّت تو بروم علی، برو . بیبن چه خبر است؟ تا ما هم بیایم. من بی توجه به بچه ها سوار مینی بوس شده، راهی موقعیّت گشتم. در محدوده ی منطقه پیاده شده و به طرف استقرار گردان خودمان پایین آمدم. با کمال تعجب دیدم که خبری از زندگی وحرکت در مقّر گردان ها و لشگر ودیگر جاها نیست. متعجب و سرگردان به روی تپه ای رفته و دور دورها جنب وجوش را دیدم که مقر تیپ2 نزدیک بود. به امید کسب خبری پیاده ودر زیر اشعه ی شدید آفتاب به طرف آن جا رفتم تا این که رسیدم و همه چیز دستگیرم شد؛ لشگر کلاً در یک محوطه چادر زده بود و نیروهای زیادی درجلوی کارگزینی و پرسنلی جمع شده بودند و تسویه حساب می گرفتند. چند نفر آشنا را دیدم که گفتند .خبری از عملیات نیست و بهتر است که تسویه بگیرم تا ببینیم چه می شود؟ من هم قصد تسویه نموده و در جلوی کارگزینی ایستادم.

نزدیکی های ظهر دیدم،برادر زنجانی به دنبال من می گردد. همدیگر را دیده و پس از آب دادن سرو گوش، دیگر در محوّطه لشگر تسویه ی خود و بچه ها را گرفتم وراهی اندیمشک شدیم. به دلیل نبود نیرو، ماشین وجود نداشت تا سوارش شویم. لذا از مقّر تیپ2 تا سه راهی شوشسایت پیاده آمدیم.

برادر جواد گفت که بچه ها برای ساعت1ونیم بعدازشهر از قطار بلیط گرفته اند،باید سعی کنیم به آنها برسیم. ولی بی فایده بودو نتوانستیم برسیم.

در مقّر ستاد لشگر، واقع در روبروی پایگاه هوایی آمده واز بچه های مسجد که هنوز مدّت مأموریت شان تمام نشده بود،خداحافظی نمودیم. آنها عبارتند از : رسول نوع پرور ، حسن جودی، طاهر یا حمید حق گویی و چند نفر دیگر که فراموش کرده ام.

همزمان با رفتن ما ، آنها هم سوار یک آیفا شدند تا به پایگاه شهید مصطفی خمینی بروند و تکلیف خودشان را روشن نمایند. برادر جواد به سختی از آنها جدا شده و در حالی که گریه می کرد ،به من گفت: من نمی دانم که این جودی به شهادت می رسد و من در دلداری او سخنانی گفتم.

به ایستگاه رسیدم. از قطار خبری نبود. سعی جواد بر این بود که لااقل با وسیله ای برویم که صبح بچه ها را در تهران ببینیم. از گاراژ ها هم پرس و جو کردیم ،ولی ماشینی نبود. به دروازه رفتیم وبا صد مصبیت یک سواری را کرایه کردیم تا خرّم آباد به قیمت هر نفر1800 ریال.

سوار شدیم ودر ساعت حدود 10شب بود که به خرم آباد رسیدیم ودر دروازه ی آن ایستادیم تا راهی تهران شویم . مسافر زیاد بود وماشین ها همگی پُر می رفتند تا این که یک مینی بوس خالی رسید کمی هم خرابی داشت. مینی بوس به جبهه نیرو برده و قصد برگشت به شهرستان را داشت. سوار مینی بوس شدیم و یا علی مدد.

شب بود وهوا سرد. برادر جواد از شدّت سرما به خود می پیچید زیرا که پای مجروحش اذیّت اش می کرد و من از شدّت سرما پاهایم کرخ شده بود و خوابمان نمی بُرد. از شدت خجالت که جواد را به اذیّت انداخته بودم، سرخ شده بودم و توی دلم به خودم هزار جور بد وبیراه می گفتم و به وفای جواد احسنت می گفتم.

در ساعت3 یا 4 صبح بود که به تهران رسیدیم. مینی بوس تا ایستاد ما را پیاده کند،خاموش شد،لذا راننده گفت : قبل از دادن کرایه تان ماشین را هُل بدهید تا روشن شود و من مُعطّل نمانم. مسافرها پیاده شده، ماشین را هُل دادند تا این که روشن شد. روشن شدن ماشین همان و رفتن آن همان. هی صدا و داد وهوار انداختیم که بابا نگه دار تا کرایه ات را بدهیم، کسی نشنید. با تاکسی دنبالش کردیم ولی نرسیدیم و نتیجه این که مُفت و مجانی به تهران رسیدیم!

با تاکسی به ایستگاه راه آهن رفتیم که هنوز جز رُفتگرها کسی از کارمندان ایستگاه نیامده بود. به داخل سالن ایستگاه رفته وچرت زنان به قدم زنی پرداختیم تا هم گرم شویم و هم انتظار بچه ها را بکشیم.

آری، ترن هنوز نرسیده بود . تا این که ساعت هشت صبح شد .بچه ها از راه رسیدند و علّت دیر آمدنشان را خرابی قطار گفتند. جمع مان جمع شد و پس از صرف صبحانه راهی اردبیل شدیم. در بین راه برادر زنجانی یک قرآن کوچک کامل را به من اهدا نمود.تا یادم نرفته،بگویم که آن روز را در تهران گشتیم و شب را هم در لانه جاسوسی خوابیدم و صبح راهی شدیم. قسمتی از ساختمان لانه ی جاسوسی را خوابگاه رزمندگان نموده بودند و جای خوبی هم بود.

و امّا یک مسأله دیگر و آن این که: از وقتی که برادر رحیم رضایی را شناختم، وی در سخنانش همیشه به شخصی به نام سید حسن عاملی اشاره می کرد و در سخنانش به گفته های او تکیه داشت تا آنجا که من گاهاً در مخالفت وی می گفتم که این شخص کیست که تو او را برای خود مجتهد و الگو قرار داده ای؟ او می گفت که وی در مسجد محمدّیه که ستاد ناحیه2 هم آن جا هست. درس می گوید وآقایی چنین و چنان است. تا آنجا که من تشویق شدم تا او را از نزدیک بیبنم و رحیم قول این کار را به من داد.

از جبهه آمدیم و در تاریخ 62/1/15 بود که رحیم مرا به مسجد محمدّیه بُرد. می توانم بگویم که این روز از روزهای به یادماندنی ؛ در عمر حقیر است وخواهد بود. روز نزول نعمتی بر من از ناحیه خداوند کریم بود و چه مبارک بود آن روز و آن شب.آن روز برای ادای نماز مغرب و عشاء به مسجد محمدّیه رفتیم و من تا حال به آن مسجد نرفته بودم، یک مقداری خجالتی بودم وحیاء داشتم. نماز تمام شد ویک شخص نورانی و لاغر در کنار منبر بر روی زمین نشست و یک بچه تعدادی کتاب نهج البلاغه در بین مستمعین پخش کرد. من مات و مبهوت. بدون این که چیزی از گفته های وی را درک کنم ویا حتی بشنوم، به صورت نورانی وبه حرکت لب ها و دست های وی می نگریستم و عاشق همه ی حرکات و سَکَنات وی شده بودم.نمی دانم چه وقت درس تمام شد وجماعت با آقا دست دادند ولی من از هول حتّی نتوانستم جلو رفته و دست بدهم با آقا. آری من دیگر به عالمی دیگر وارد شده بودم و شب را به هزار زحمت به صبح رساندم. آن شب سیّد[ سید حسن عاملی] گفته بود که از هفته ی دیگر درس عربی شروع خواهیم کرد. که هر کسی می تواند شرکت کند و من در انتظار این روز هفته را به سختی گذراندم تا آن شب رسید.شب مورخه 62/1/21 بود که آقا با آن صورت نورانی اش درس عربی را شروع کرد وتذکراتی در این باره داد. حدود 50الی 60نفری قلم و دفتر به دست در کلاس درس حاضر بودند و با شوقی بسیار جالب به درس گوش می دادند؛ نام درس یا به عبارتی کتاب (تنویر در علم تعریف) بود وهر جمله با نور شروع می شُد،مثلاً نور 1............نور2........ والی آخر.این درس هر شب برگزار می شد و رفته رفته شیرین تر و سخت تر می شد. آقا چندین بار گفته بود که من می دانم این عدّه شاگرد رفته رفته به زیر ده نفر خواهد رسید. من سعی بر این داشتم که از این درس عربی نمانم حتّی یک شب . لذا مرتب و تمیز گفته های استاد را یاداشت می کردم و در خانه نیز مرور می کردم. این درس ادامه داشت تا 62/3/19 که موقتاً تعطیل شد و آقا برای ادامه تحصیل به قم رفت. تقریباً یک دفتر 100برگی درس گفته شده بود ولی هنوز درس صرف تمام نشده بود.از تاریخ 62/3/15 به تحصیل درس جامع المقدمات پرداختم. محّل درس مسجد بزرگ و استادمان برادر "صابر اکبری" بود. آن موقع ماه رمضان بود. بعد از ادای نماز در درس می نشستیم . تعداد شاگردان زیاد بود ودرس خوبی بود.در تاریخ 62/3/31 امثله را تمام و شروع به خواندن صرف کردیم .این درس هم تا تاریخ 62/4/11 ادامه پیدا کرد وتا ناقص واوی خوانده شد ولی دنباله ی درس گرفته نشد.در تابستان آن سال [1362] سپاه پاسداران یک سری کلاس عقیدتی و مربی برنامه ریزی کرده و از دواطلبین ثبت نام می کرد. من وبرادر محبوب امانی هم در آن برنامه اسم نویسی کردیم . کلاس ها شروع شد و ما درس تاریخ اسلام آقای قاضی (قاضی شرع شهرستان اردبیل ) را انتخاب کردم.محل کلاس ها در مدرسه دخترانه "زهره بنیانیان" واقع در کنار راه ججین بود .وقت کلاس ها بعدازظهر بود. از این درس استفاده خوبی نمودیم. یادم می آید که وقتی از کلاس برمی گشتیم.به یاد گرفتن تلفظ حروف می پرداختیم که از سید حسن [عاملی] یاد گرفته بودیم.او [محبوب امانی] می گفت و من غلط می گرفتم. کسی که از کنارمان می گذشت ،خیال می کرد،ما روانی هستیم! بدین ترتیب تابستان را گذراندیم.

در تاریخ 62/3/20 برای دیدن آموزش ویژه ی نیروهای بسیجی به بسیج رفتم. محل اسکان ما در مدرسه آیت اله قاضی (مهرگان سابق)بود. ساختمان بسیج هم در همسایگی مدرسه قرار داشت. برادر محمود امانی مسئول آموزش نظامی بسیج شهر بود. برادران پناهی و سید شنوا هم مرّبی آموزش بودند. از هم دوره های حقیر در این آموزش ،برادران محمد علی آل جعفر، رحیم رضایی، مروّت اسماعیلی، رجب عدلی، جعفر زینی زاده و تنی چند از شهدای ماضی و آتی بودند.[یعنی آنهایی که قبلاً شهید شده اند و آنهایی که بعداً شهید شدند]

پس از این که 10 روز از آموزش گذشت،برای گذراندن دوره عملی وارد وبه منطقه ای در نزدیکی پل رودخانه الماس نرسیده به بخش نیر رفتیم. در آنجا پشه ها زیاد اذّیت می کردند. برادر عادل مولایی مرّبی عقیدتی و امام جماعت ما بود. خلاصه ، به هر ترتیب بود، دوره تمام شد [20/03/1362 تا 10/04/1362 به مدّت یک ماه] و پس از چند روز استراحت، برای تقسیم کار به بسیج رفتیم. مسئول بسیج برادر رضا یار از اهالی نقده بود.

در سازماندهی، من به قسمت سازماندهی نیروهای دانش آموزش و کارگری انتخاب شدم. برادر رحیم رضایی به بایگانی سازماندهی ، آل جعفر به قسمت آموزش نظامی و دیگران هم هر کسی به یک قسمتی انتخاب شدند . مسئول سازماندهی بسیج برادر اسماعیل آبروش وبرادر یوسف عظیمی. معاونت وی را به عهده داشت. مسئول بایگانی سازماندهی ،برادر رفیع باقرزاده و مسئول سازماندهی دانش آموزی و کارگری برادر محمد صادق افصلی فرد و عظیم مهاجری نیز همکار وی بود.خلاصه من کارم را با برادران افضلی فرد ومهاجری شروع کردم ،قبلاً در سازماندهی کارگری و دانش آموزی برادر رضا کوه کمری و شفیع حلیمی فعالیّت می کرده اند.

کار ما تشکیل پایگاهها و انجمن های اسلامی در مدارس راهنمایی و دبیرستان و برزن های شهرداری و ادارجات بود. تشکیل کلاسهای درس عقیدتی، نظامی، برنامه تشکیل سخنرانی های رجال مسئول شهر. تشکیل اردوهای چند روزه، برنامه مسابقه تیراندازی و اعزام به جبهه های حق علیه باطل نیز از جمله فعالیت های این قسمت به شمار می رفت.

شهردار وقت آقای ذاکر زاده بود. خیلی مانع کار بسیج در رابطه با کارگران و کارکنان شهرداری بود وما به هر ترتیبی بود به کار خود ادامه می دادیم.

شب ها برای سرکشی به پایگاههای مقاومت محلات به همراه برادر عظیم مهاجری فعالیت می کردیم . وی موتورسواری را به من یاد داد در این مدّت اوقات بیکاری را با گوش دادن به تلاوت قرآن توسط استاد تبلاوی و دیگر مسائل می گذراندیم. در اواخر من به تنظیم یک آلبوم عکس های جنگی وبه عبارتی روز شمار جنگ با استفاده از عکس های بریده از روزنامه جات پرداختم و آن را به خوبی صفحه بندی کرده و نگه داشتم.

در این مدّت یک بار اردوی دانش آموزی برگزار گردید از طرف بسیج که برادران مهرداد قریب و امین دانش پرور از پایگاه محمدیه انتخاب شدند و رفتند. محل اردو رامسر بود.

من خیلی اصرار کردم که به برادر آبروش، ولی وی موافقت ننمود و من نتوانستم در آن اردو شرکت جویم.

در شهریور ماه [سال 1362]امتحانات تجدیدی ام را دادم[ دروس تجدیدی سال سوم هنرستان] و نتیجه آن شد که در 3 درس تجدید شده و به آذر ماه ماندم.با اصرار خانواده ام وبا توجه به سابقه ی تحصیلی ام در سال های قبل و وسواس خودم،علی رغم نصایح دوستان خود را مردودی زده و دوباره به کلاس سوم نظری ثبت نام کردم تا با خیالی راحت و عزمی جزم درس بخوانم.لذا در تاریخ 30/06/1362 از بسیج تسویه حساب گرفته و راهی درس و مشق شدم وبا علاقه ی زیادی به درس شروع کرده وادامه دادم تا این که امتحانات ثلث اول را داده و تمام کردیم.در تاریخ 25/07/1362 برای اولّین بار در سازمان انتقال خون اهدای خون نمودم. در تاریخ 28/07/1362 با انجام گرفتن عملیات والفجر 4 بسیاری از همرزمان را از دست داده وبه سوگ آنها نشستم ، از جمله: برادر محمدرضا قلی زاده که در گردان امام سجاد(ع) همرزم بودیم. در تاریخ 13/08/1362 یک نامه از دایی عطا دریافت نمودم. در تاریخ 15/07/1362 یک نامه از پسر عمویم توحید امانی که در پادگان عجب شیر آموزش می دید دریافت نمودم ونیز در تاریخ 25/08/1362 یک نامه دیگر از عطاء جعفری[دایی ام] دریافت نمودم.

زندگی نامه علی به قلم خودش تا سال 1362 به پایان رسید ، حالا بقیه زندگی نامه علی تا زمان شهادتش (02/11/1366) توسط نگارنده نوشته می شود:

علی از مهرماه سال 1362 دوباره برای تحصیل در کلاس سوم متوسطه ثبت نام می کند وبه تحصیل ادامه می دهد. از پایگاه هم غافل نبود؛ در پایگاه محمدیه فعالیت می کرد. از زمانی که با بچه های پایگاه محمدیه آشنا شده بود، دیگر به پایگاه مقاومت مسجد محمدیه می رفت. حدوداً از پایان سال 1361.از جمله دوستان علی در پایگاه محمدیه عبارتند از :داود نوری(شهید)،داود پناهی(شهید)،سید حسن عابدیان، حسینعلی صوفی،جواد زنجانی،اکبربشردوست،ناصر علی صوفی(شهید)،رحیم رضایی،مجتبی حنیفه زاده(شهید)،حسین شاکر خطیبی (شهید)،احد غلامین (شهید).محمدرضا خباز احسنی(شهید)،رسول نوع پرور،جمشید جباری(شهید)،مصطفی اکبری،رفیع محمدباقرزاده،شعبان سیف بالانی،رحیم صدقیانی و شهرام قریب.او بازتاب نمی آورد،دلش دوباره هوای جبهه و جنگ می کند،بنابراین در تاریخ 25/11/1362 به همراه دوستان پایگاهی اش راهی جبهه می شود؛ جبهه جنوب. احتمالاً در عملیّات خیبر شرکت می کند. بعد از سه ماه ماندن در جبهه به مرخصی می آید ،خودش را برای امتحانات ثلث سوم آماده می کند.امتحانات ثلث سوم را می دهد. حالا قبول می شود یا نه، دقیق معلوم نیست. دوباره راهی جبهه جنوب می شود، تا این که در تاریخ 15/08/1363 تسویه حساب گرفته ، به اردبیل بر می گردد.

لازم است اشاره شود به این که پدر علی در سال 1363 از محلّه یقینه خاتون به محلّه حسین آباد نقل مکان می کند و شغل اش همان خواربارفروشی در دروازه مشگین به طرف قیام بود.علی نوجوانی مؤمن ، معتقد و پای بند به اصول شرعی و دینی بود. مسجد پاتوق اش بود. در بنای مسجد محلّه شان حسین آباد نقش داشت؛ طوری که چند روز در ساختن آن مسجد کارگری کرده بود.او نوع دوست بود؛ اگر می دید که کسی نیازمند است،سعی می کرد که راه چاره ای برایش پیدا کند تا ازتنگ دستی بیرون بیاید. اهل سینما نبود. کتب دینی ، معارف اسلامی و زندگی نامه امامان را مطالعه می کرد به خصوص بیشتر به کتاب «حماسه حسینی» شهید مطهری که در مورد روز عاشورا است، علاقمند بود.علی وقت نداشت که به صورت حرفه ای به ورزش بپردازد. با دوستان پایگاهی اش در اوقات بیکاری به پیاده روی و آمادگی جسمانی می رفت؛ چند بار هم به قلّه سبلان، با دوستانش صعود کرده بود،تا بردباری و مقاومت را از کوه بیاموزد.او لحظه شماری می کرد که ماه رمضان ، بهار قرآن فرا رسد تا بیشتر به یاد گرسنگان و تشنگان بیفتد. مادرش خاطره ای در این باره می گوید:« وقتی که ماه رمضان می شد. او قبل از این که من بیدار شوم، بلند می شد و غذا را گرم می کرد، سفره را پهن می کرد. بعد مرا و سایر اعضای خانواده را برای سحری بیدار می کرد

علی بر سرِ سفره ناهار یا شام به مادرش می گفت:« مادر جان! اوّل غذای کوچک ترها را بده، بعد غذای بزرگترها، تا خداوند از تو راضی شود

وقتی که مادرش غذا را پیش او می گذاشت،غذا را بر می داشت، پیش برادر کوچک اش، اصغر می گذاشت.او با همه اقوام و خویشاوندان رابطه خوبی داشت. مرحوم دایی عباس اش را بیشتر دوست می داشت.وقتی که عید می شد،به منزل همه ی اقوام زودتر از سایر اعضای خانواده سر می زد. می آمد ،در خانه می ماند تا سایر اعضای خانواده اش به دیدار خویشاوندان بروند.سعی می کرد،در تشییع جنازه شهدا شرکت کند. حتّی در حالیکه دست اش در جبهه مجروح به گردنش آویخته شده بود،با همان وضعیّت اش در تشییع جنازه و مجلس بزرگداشت پسر احمد آقا که همسایه شان بود، شرکت می کند.علی همیشه به جیب خودش قرآن کوچکی می گذاشت. بعد از نماز ، قرآن را از جیب اش در می آورد و تلاوت می کرد . دعا می کرد. در موقع نماز سجده اش طولانی بود.او وقتی از جبهه بر می گشت،در خانه بر روی موکت می خوابید و نمی خواست بر روی تُشک نرم و راحت بخوابد. به فکر همرزمانش بود که در جبهه ها،در سنگرهای خاکی با دشمن می جنگیدند.موقع خواب ،بالای سرش آب می گذاشت. وقتی علت اش را می پرسیدند، می گفت:« برای این است که وقتی از خواب بیدار شدم،آب بنوشم و امام حسین (ع) ویارانش را یاد کنم و بگویم: احسان امام حسین(ع)

به غیر از آب،در کنارش دفتر هم می گذاشت، تا وقتی که از خواب بیدار شد، خوابهای را که دیده، در دفتر ثبت کند. چون شنیده بود که یک دهم خوابها درست از آب در می آیند.

معمولاً جمعه ها جهت عیادت بیماران به بیمارستان می رفت. پنج شنبه ها جهت خواندن فاتحه به قبرستان می رفت و می گفت :« در بیمارستان بعضی وقت ها کسانی بستری هستند که کس و کاری ندارند،عیادت از آنها دلِ آنها را شاد می کند. در قبرستان هم کسانی دفن شده اند که قوم و خویشی ندارند که بر سر قبرشان حاضر شوند و فاتحه ای بخوانند

آرزویش درک مفاهیم قرآن بود. برای همین هیچ گاه قرآن را از خودش دور نمی ساخت و در جیب اش نگه می داشت. بزرگترین آرزویش رسیدن به لقاءاله بود؛ شهادت.

گویا علی از خودش زیاد عکس می انداخت. مادرش یک روز می گوید:« علی جان! چقدر از خودت عکس می اندازی؟! علی می گوید: مادر جان! زمانی می شود که به این عکس های من نگاه می کنی و با آنها به آرامش می رسی

یک روز مادرش به علی پیشنهاد می کند که با دختر عمویش ازدواج کند.امّا علی می گوید:« می خواهی یک دختر به خاطر من بیچاره شود. من حتّی اگر جنگ ایران هم تمام شود، به جنگ فلسطین و اسرائیل خواهم رفت

علی با سید حسن عابدیان،حسینعلی صوفی، سید شکور راثی نظام وبا جواد زنجانی دوست صمیمی بود. طوری که در وصیت نامه اش،سید حسن عابدیان و سید شکور راثی نظام را اخوی های صیغه ای خطاب کرده است.

علی در تاریخ 07/06/1364 دوباره به جبهه جنوب اعزام می شود وبعد از یک و نیم ماه در تاریخ12/07/1364 به اردبیل بر می گردد و به درس می پردازد تا دیپلم اش را بگیرد. بالاخره در خرداد ماه سال 1365 در رشته برق دیپلم می گیرد، با معدل کّل 83/13 . در کنکور شرکت می کند. قبول نمی شود.

در تاریخ 31/04/1365 از طریق بسیج اردبیل به جبهه اعزام می گردد و در مورخه 01/05/1365 در لشگر 31عاشورا به عنوان مشمول(سربازی) ثبت نام می کند ودر سپاه مشغول خدمت مقدس سربازی می گردد . در جبهه های باختران، دزفول ، فاو، دارخوین و شلمچه حضور می یابد تا این که در زمستان سال 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه جنگی شلمچه از ناحیه دست راست و زانوی چپ و دست چپ مجروح می گردد و به مدّت 2ماه به استراحت می پردازد وبه 15درصد جانبازی نایل می گردد.

علی ضمن این که در جبهه و جنگ بود، درس و تحصیل را از یاد نبرده بود، در کنکور سال 1366 شرکت می کند و در رشته ی مهندسی آبیاری از دانشگاه ارومیه قبول می شود تا این که در تاریخ 16/07/1366 از سپاه تسویه گرفته، در دانشگاه ارومیه ،در رشته ی برق با شماره دانشجویی 664012 به تحصیل می پردازد.

هنوز دو ماهی نبود که در دانشگاه تحصیل می کرد ، دوباره هوای جبهه را می کند و می خواهد در دانشگاه کربلا به تحصیل بپردازد. گویا بوی خاک جبهه و بوی خون شهدا به مشامش می رسد،بنابراین با زمزمه «مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک» در تاریخ 30/08/1366 عازم جبهه می شود. اوّل به دزفول اعزام می گردد. دوباره به تبریز باز می گردد و در قالب گردان قاسم (ع) به جبهه غرب، کردستان، منطقه ی جنگی مریوان اعزام می شود. برادرش ،اصغر هم به عنوان بسیجی به همان منطقه اعزام می گردد. بیست و پنج روزی بود که در جبهه بود، به دل اش می افتد که این بار از عالم خاک پر می کشم. بنابراین در روز چهارشنبه 30/9 دقیقه در تاریخ 25/09/1366 وصیت اش را تنظیم می کند با این عنوان:« لازم دانستم،بر حسب وظیفه شرعی ام،وصیتی برای ملّت عزیز و پیروان راستین راه هدایت وخانواده ی گرامی بنگارم

خطاب به پدر ومادرش چنین نوشته:« ... و امّا والدین عزیزم،سخنی چند با شما؛ با شمایی که بیشترین زحمات را برایم کشیده اید و سخت ترین درد هجران ها را در فراقم،در این چند ساله متحمّل شده اید. به دردم، دردمند وبه رنجم رنجور گشته اید. به شادیم خرسند و به موفقیتم کامیاب شده اید، شمایی که عزیزترین کسان در دنیا برایم هستند و لحظه ای راضی به اذیّت و ناراحتی تان نیستم. امّا چه کنم که وظیفه ام وخواسته قلبی ام مرا وا داشته که شما را به ظاهر تنها بگذارم و شما را به زحمت بیندازم. امّا بدانید که مدام در یادم هستید و دعا گویتان می باشم.احسن بر شما! که مرا چنین تربیت نموده و چنین به راهم نمودید.اجرتان با خدا و جای تان در نزد ائمه هدی.

پدر ومادر عزیزم!در فراق من صبر و بردباری را پیشه ی خود ساخته و با یاد آن یگانه رحمان ورحیم دلگرم باشید؛چون حضرت حسین (ع) و حضرت زینب (س) در مقابل کوردلان و منافقان بایستید و ذرّه ای تنزلزل به خود راه ندهید. بدانید که اجرتان با خداست و شهید ، شاهد رفتارتان.

با شهادت من ،از آمدن برادرانم به جبهه، خودداری نکیند و دیگر برادران و خواهرانم را چنان تربیت کنید که رهرو شهدا بوده باشند و بنده ای عزیز برای خداوند و مومنی مقاوم و خالص به بار بیایند.

از حضرت زینب (س) درس بگیرد که صبر بر فراق 72 شهید را نمود. خود را در مقابل خانواده ای که چندین شهید و معلول داده اند،شرمسار ببینید تا این که بیشتر در این راه که راه اسلام است بکوشید.هیچ تمنایی از هیچ کس چه معنوی و چه مادی نداشته باشید تا بدین وسیله روح مرا شاد بنمایید...»

بالاخره علی امانی در عملیات بیت المقدس2 که در منطقه ماووت عراق ودر تاریخ 25/10/1366 شروع می گردد،در قالب گردان قاسم (ع) به عنوام آرپی چی زن و یا احتمالاً به عنوان نیروی شناسایی شرکت می کند. برادرش ،اصغر هم در آن عملیات شرکت می نماید.

نیروهای گردان قاسم(ع) در قالب دو گروه عمل کننده وارد میدان جنگ می شود. گروهی خط شکن و گروه پشتیبان.علی رو می کند به برادرش اصغر و می گوید:« برادر!تو در گروه پشتیبان بمان. من تجربه ام بیشتر است. با گروه خط شکن می روم

گروه خط شکن وارد عمل می شوند و با دشمن بعثی در منطقه جنگی ماووت به جنگ می پردازد که ناگهان در تاریخ 02/11/1366 درمحاصره دشمن قرار می گیرند،عده ای شهید و عده ای اسیر می شوند. نیروهای امدادگر و پشتیبان نمی توانند پیکر شهدا را از خاک عراق به خاک ایران انتقال بدهند،بنابراین پیکر شهدا مدت ها در خاک غربت که پیکر علی امانی هم جزء آنها بود، می مانند تا این که پیکر شهید علی امانی که نزدیک چهل ماه در جبهه ها حضور یافته بود، در تاریخ 21/09/1370 بعد از چهار سال کشف می گردد.البته پلاکی بود و استخوانی. به شهرستان اردبیل انتقال می یابد و بر روی دستان خیل عظیمی از دوستدارانش تشییع می گردد و در گلزار شهدای بهشت فاطمه در خاک وطن به خاک ابدی سپرده می شود؛مادر شهید،قرآن خوان بودن فرزند شهید ش را دوست می داشت ، و پدر شهید ،خداشناس بودن فرزندش



 


نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.