*اوائل سال1350علی تازه در مقطع دبیرستان شروع به تحصیل کرده بود. در آن زمان وضع بهداشت عمومی و امکانات درمانی در جامعه تعریفی نداشت و دسترسی به پزشک و بیمارستان برای اکثریت مردم، بسیار دشوار بود. یکی از قربانیان این شرایط تاسف بار، کودک همسایه بود. بچه ای دوست داشتنی و شیرین زبان که همه همسایه ها و آشنایان علاقه زیادی به او داشتند و علی هم او را بسیار دوست داشت. مرگ مظلومانه آن کودک، همه را متاثر و ناراحت کرده بود. بیش تر از همه، علی از این اتفاق غمگین و افسرده شده بود. می گفت: چرا باید این همه کودک بی گناه، به خاطر نبود پزشک و امکانات بهداشتی و درمانی مناسب جان خود را از دست بدهند. چند روز بعد از آن حادثه، جدیت و تلاش او در درس خواندن چند برابر شده بود. او تصمیم خودش را گرفته بود. می گفت: می خواهم آن قدر خوب درس بخوانم تا دکتر بشوم و به مردم شهرمان خدمت بکنم.
*در همسایگی منزل علی پیرزنی بود که وضع مالی شان زیاد خوب نبود. حال و روزش را از مادر و خواهرانش پیگیر بود. وقتی تبریز می رفت از درمانگاه دانشگاه برایش دارو می آورد. از پول تو جیبی خودش وسایل می خرید و به مادر می سپرد تا به دستش برسانند. می گفت: « این ها رو طوری ببرید که کسی نبینه و ندونه!» نزدیک غروب که هوا تاریک می شد مادر به همراه خواهرانش به آن پیرزن می رساندند تا آبرویش حفظ بشه.
*در زمان انقلاب برای آگاه سازی مردم از جنایات رژیم پهلوی به روستاهای دور دست اردبیل می رفت. دفعه اول یکی از دوستانش به روستایی رفته، ولی نتیجه نگرفته بود. علی با اعلامیه و نوار راهی آن جا شد و با منطق و محبت با آن ها صحبت کرد. اهالی روستا مصصم شدند در تظاهرات شرکت کنند.