شهيد جمال اسدي در پانزدهم اسفند سال 1345 در هنگامه اذان ظهر در شهرستان اردبيل کوچه ميرزا بخشعلي در خانواده اي مذهبي و بعد از تولد دو فرزند و به عنوان سومين فرزند خانواده چشم به جهان گشود.
در اين دوران پدر شهيد يکي از بهترين معماران بود و از وضع اقتصادي بهتري برخوردار بودند. شهيدجمال اسدي دوران خردسالي خود را در خانه و همراه خواهرش سپري کرد. او خيلي جسور بوده و حرف هايش را راحت به زبان مي آورد. شهيد راديوي کوچکي داشت که اغلب با آن بازي مي کرد. او بيشتر به کارهاي بنايي و ساختماني علاقه داشت و با پدر به سر ساختمان مي رفت و کار مي کرد.
از همان اوايل زندگي مورد تربيت صحيح اسلامي قرار گرفت. در سن 7 سالگي در دبستان آموزگار علي آباد اردبيل شروع به تحصيل نمود و دوره ابتدائي را در مدرسه آموزگار گذرانيد و بعد از آن دوره ی راهنمائي را در مدرسه راهنمائي (شهيد اعيادي) به تحصيل ادامه داد.
او تکاليف خود را به خوبي و سر وقت انجام مي داد. در اين زمان جمال با آقايان فريد طايفي و يوسف نعمت الهي دوست بود.
در اوقات فراغت نيز شهيد به سر ساختمان هايي که پدرش کار مي کرد مي رفت و کمک مي کرد.
روزها سپري شد و شهيد جمال اسدي دوره راهنمايي تحصيل خود را در سال 1359-1357 به اتمام رسانید و بعد از اتمام دوره راهنمايي، براي گذراندن دوران دبيرستان به دبيرستان فني و حرفه اي شيخ بهايي در سال 1360 رفت و در سال 1364 اين دوره را نيز گذرانده و موفق به اخذ ديپلم شد.
شهيد دوران راهنمايي و دبيرستان خود را به خوبي و با نمره هاي خوب و بالاي 15 گذرانده و قبول شده بود.
شهيد به غير از تحصيل در دفتر مهندس رضوان پور مشغول به کار نقشه کشي بود و يا به کارهاي ساختماني که خود قبول مي کرد مي پرداخت. او بيش تر مواقع به فکر فرو مي رفت و شب ها در اتاق خود به نوار شجريان گوش مي داد و گريه مي کرد. شهيد جمال علاقه فراواني به کوهنوردي داشت.
شب ها تا دير وقت کتاب هاي زيادي در موضوع هاي متنوعي مطالعه مي کرد و به اتفاق آقاي شفائي مهر به پايگاه مسجد مي رفت و فعاليت مي کرد.
ماه محرم که مي آمد جمال به مسجد مي رفت و هر وقت که از مسجد و عزاداري بر مي گشت سينه هاي کبود شده خود را نشان مي داد و من هم مي گفتم پسرم قربان امام حسين(ع) و يارانش باشد.
شهيد جمال بيش تر با خواهرش که هم سن و سال بودند هم صحبت مي شد. او کارهاي خانه را خوب بلد نبود به طوري که يکي از دوستانش را پس از برگشتن از کار به خانه آورده بود و براي او غذا درست کرده بود (البته نيمرو) که به شکل يک تخته درآورده بود و برادرش آقاي جمشيد اسدي او را مسخره کرده و گفته بود که به من مي گفتي تا برايتان چيزي درست مي کردم.
رابطه شهيد با ديگران نيز از روي مهر و محبت بود. پس از شهادت او فردي به خانه شان آمده بود و گريه مي کرد و مي گفت: «که اي مهندس اي بدقول. پسرم تو که به من قول دادي خانه ام را بسازي، برايم سيمان و آهن خريدي و گفتي که به مرخصي مي روم و بر مي گردم.» بعداً از سخنانش فهميديم که آن مرد بي بضاعت بوده و شهيد جمال نه تنها خانه او بلکه خانه چند نفر ديگر را هم درست کرده بود. شهيد جمال احترام خاصي به خانواده و والدين خود مي گذاشت و بيش تر از همه مادرش را دوست داشت.
او در پايگاه مسجد سلطان آباد خيلي فعاليت داشت و مي توان گفت که همه کاره بود.
در آن جا گروه سرود ترتيب مي داد و نهج البلاغه براي بچه هاي کوچک تر مي خواند و علاوه بر آن به تدريس قرآن نيز در پايگاه مي پرداخت.
وي امام خميني را بسيار دوست مي داشت و چنانچه به فرمان امام نيز اعتقاد داشت که وظيفه هر مسلمان ايراني است که از خاک و ميهن خود دفاع کند و به همين خاطر تحصيلات عاليه دانشگاهي را به خاطر دفاع از ارزش ها ترک کرد.
جمال تقريباً 16 سال داشت. کلید ماشين جيپ پدرش را که براي ناهار به منزل آمده بود يواشکي بر مي دارد و در کوچه ها مي راند. ناگهان کنترل ماشين از دستش خارج مي شود و با سرعت ماشين را به ديوار مي کوبد و ديوار ريخته و با ماشين به حياط خانه اي وارد شده بود. صاحب خانه او را شناخته بود و دستش را گرفت و به پيش پدرش که در منزل خوابيده بود برد. پدر وقتی او را در حال لرزيدن ديد چيزي نگفت و او هم گفت پدر قلکم را مي دهم تا خسارت ديوار را بدهي.
در سال 1364، شهيد جمال اسدي در مقطع کاردانی نقشه کشي ساختمان از دانشگاه آزاد اسلامي قبول شد.
در اين دوران با آقايان يوسف نعمت الهي (که مي خواستند باهم شرکت تجاري تاسيس کنند) و محمد نصيرپور (که هم دانشگاهي بودند) و آقاي بابلاني (که با هم به جبهه رفتند) دوست صميمي بود.
جمال هميشه در برابر مشکلات و گرفتاري ها صبور بود و هرگاه بقیه در برابر ناملايمات روزگار زود عصبي مي شدند با آن ها برخورد مي کرد و مي گفت: چرا زود از کوره در مي روي کمي صبور باش.
شهيد جمال آرزوي موفقيت در تحصيلات خود را داشت و از اين رو شب ها تا دير وقت درس مي خواند و بزرگ ترين آرزويش اين بود که ساختمان چهل مرتبه بسازد به طوري که نقشه اش را هم کشيده بود. دوست داشت در آينده مهندس ساختمان بسيار موفقي باشد و کشفيات و موفقيات بسياري را در اين زمينه داشت.
شهيد در اين زمان دانشگاه را به خاطر دفاع از ميهن اسلامي خود و فرمان امام(ره) ترک کرد و به همراه بسيج عازم جبهه حق عليه باطل شد.
برادر شهيد مي گويد: تقريباً يک ماه قبل از به جبهه رفتن جمال بود. در آن زمان شهيد جمال در دفتر مهندسي آقاي مهندس رضوانپور مشغول به کار بود و در مواقعي هم که آقاي مهندس نبود جمال کارهاي مهندسي را اعم از نقشه کشي و نظريه دادن انجام مي داد. روزي بي حال به خانه آمد از او پرسيدم جمال چه خبر است چرا بي حالي؟ جواب نداد و گفت: برادرم هم نمي گذارد در حال خودم باشم و به اتاق خودش رفت. شب به اتاقش رفتم و ديدم جمال گريه مي کند از او پرسيدم چه شده؟ گفت: در دفتر مهندسي بودم و به فکر رفته بودم در همين حال به خواب رفتم در خواب سيدي را ديدم که به من گفت: جوان چرا به فکر فرو رفتي گفتم آقا به فکر زندگي هستم گفت: آن رگ به شکل 7 در پيشانيت چيست؟ گفتم شما از اولاد پيامبريد شما مي دانيد جواب داد: نشانه جوان مرگ بودنت است.
شهيد جمال در آن زمان رزمنده ها و شهدا را مي ديد و مي گفت: مي خواهم من هم به جبهه بروم و وقتي هم که خانواده اعتراض مي کردند مي گفت: از من کوچک ترها مي روند چرا من به جبهه نروم و از ميهنم دفاع نکنم.
شهيدجمال اسدي در تاريخ 1362/8/20 براي اولين بار به جبهه اعزام شدند و بعد از 4 ماه حضور در جبهه در عمليات خيبر شيميايي شد.
او از خط زيبايي برخوردار بود و در راهپيمايي ها و پشت جبهه و براي جبهه پلاکارد مي نوشت. خود جبهه هم که مي گفتند پلاکارد بنويس مي گفت: اين جا ديگر من يک سرباز هستم و براي جنگ آمده ام نه پلاکارد نويسي.
او هميشه به برادرش مي گفت: به کسي بدهي ندارم احياناً اگر هم يادم رفته باشد و کسي آمد و طلبش را خواست بدهيد. فقط از کساني که در نامه نوشته ام مقداري طلب دارم از آن ها بگيريد و به حساب 100 امام واريز نمائيد.
او در مقابل خانم ها خيلي سر به زير بود و در همه حال شوخ طبع بود و اين شوخ طبعي او را بسيار دوست خوب بود. هر يک از افراد خانواده را ناراحت مي ديد با شوخ طبعي هاي خود ناراحتي ها را برطرف مي کرد.
مادر شهيد جمال اسدي مي گفت: روزي که جمال براي مرخصي آمده بود و من در خانه حلوا پخته بودم جمال از من خواست تا براي رزمنده ها نيز حلوا بپزم بعد از چند روز که مي خواست برود به او گفتم پسرم چرا زود مي روي من براي رزمنده ها حلوا نپخته ام؟ گفت: مادر وقت تنگ است و بايد بروم. بعد از خداحافظی به تهران و منزل دائيش رفته بود و از دائيش خواسته بود که مهماني ترتيب داده و همه فاميل را دعوت کند و چون دائيش او را بسيار دوست مي داشت مهماني بزرگي ترتيب داده بود. سر سفره جمال بلند شده و گفته بود که دائي خيلي زحمت کشيده است و اين مهماني را براي من ترتيب داده است. اين مهماني جدائي من از شماست! همه از حرف جمال بهت زده شده بودند و بعدها مي گفتند اين پسر مي دانسته که شهيد خواهد شد.
براي همه يک لقمه گرفته بود و دائي لقمه اش را نگرفته بود و از جمال خواسته بود که به جبهه نرود چون جامعه به جوانان بااستعدادي مثل او نياز دارد ولي جمال قبول نکرده بود و از همه خداحافظي کرده بود.
شهيد جمال اسدي براي بار دوم در تاريخ 64/8/15 به جبهه اعزام مي شود و بعد از 2 ماه و نيم حضور در جبهه و بعد از مدتي دوره شنا و غواصي در تاريخ 64/11/22 در منطقه اروندرود و در عمليات والفجر 8 بر اثر اصابت گلوله به چشم و ترکش به پهلو به شهادت مي رسد. جسد پاکش را در گلزار بهشت فاطمه استان اردبيل به خاک سپرده اند.
ایشان اخلاق و رفتار خوب و رضايت بخش در خانه و اجتماع داشت و علاقه زيادي به مطالعه به خصوص به کتاب هاي مذهبي داشت و هميشه سعي مي کرد رضايت پدر و مادر و دوستان و آشنايان را جلب نمايد.