بسم الله الرحمن الرحيم
آرامگاه آرزوها ....
اين همه درد و رنج را يک جا ببريم.
دردهایي که مانند علف هاي هرزه، بوستان جوانيم را تباه کردند و رنج هایي که گلزار زندگي را در پيش چشم چون کلوخی جلوه گر ساختند... و من امروز از آن همه شور جواني و التهاب شباب که ديگران مانند جويندگان گنج هاي افسانه اي در به در دنبال آن مي گردند......
در دفتر خاطرات زندگي جز چند برگ سياه مچاله شده در دست ندارم، در حالي که جواني را با عشق ها و سرمستي هاي آن پشت سر گذاشته ام.
گوئي هرگز در آسمان عمر من کوکبي به نام شباب نتابيده و در قاموس زندگي من واژه هايی به اسم جواني وجود نداشته است اين همه دردها و رنج ها را به کجا ببرم...
وقتي به گذشته ي خود مي نگرم، جز جاده اي پر پيچ و خم و مه آلود و غبار آميز و ابهام انگيز چيزي به چشم نمي خورد! عجبا که اين کوره راه را من پيموده ام و نام آن را زندگي نهاده ام.... و زماني که به آينده ي خويش خيره مي شوم جز سراشيب مهيبي که بايد با بار گران آرزوهاي بر آورده نشده و پاهاي خسته و تاول زده با شتاب سر سام آوري از آن سرازير شوم چيزي جلب نظر نمي کند.... و اين جاده همه سنگلاخ، همه تنگ و تاريک و همه داغ و وحشت انگيز است.
اين همه بار درد واندوه را يک جا بکشم؟
اوه... درست که نگاه مي کنم در منتها اليه اين سراشيب مخوف پرتگاهي بس وحشتناک دهان گشوده است و جانوران درنده ي هولناکي در اعماق آن با اضطراب تمامي مي روند و افتادن مرا انتظار مي کشد تا طعمه ي خود سازند... و آن جا مدفن آرزوها است، مدفن عشق ها است، مزار جواني ها و شورها و کاميابي ها است. همان جا است که نام گور به آن نهاده ام ، اوه ... که چه هولناک است آنجا! بلي... و خو د کام نايافته ي من در آن جا خواهد آرميد و من اين همه درد و رنج را به آن جا خواهم کشيد؟
شايد گوهر گمشده ي جواني را آن جا پيدا کنم.
شهيد جمال اسدي 62/11/28