اینگونه بود که باب داستان عاشقی در تاریخ 2 مرداد 1340 در روستایی که گرچه از چشم خلق دور افتاده است، اما از چشم پروردگار دور نمی ماند به نام «گتگ» از توابع رابر استان کرمان چشم به عرصه ی مبارزه خود گشود؛ امانت دار این عاشق نوشکفته -حاج ملا نورالله که خود فردی باسواد و معتمد شهر بود- نامش را ایرج نهاد.
ایرج از آن زمان که چشم به جهان گشود جز صوت قرآن پدر و مدح أُّئمه اطهار خصوصاً حضرت علی(ع) و سیدالشهداء در گوشش نپیچید و پدر را میدید که بی وقفه دستگیر نیازمندان و دارای سفره ای باز برای پذیرایی است. همه پدر را به مردی خداشناس و مهمان نواز می شناختند؛ طبیعی است که چنین شخصیت والایی که پدر داشت را همراهی نیاز بود که پا به پای او همراهی اش کند؛ بله، ایرج مادری داشت که در کنار پدر بار زندگی را با مهربانی و عطوفت به دوش می کشید. وی در هر چیزی بهترین می بود، در مهمان داری بهترین مهماندار، در مدیریت زندگی بهترین مدیر و در تربیت و مراقبت از فرزندان بهترین محافظ؛ او را به حق ماه رخسار می خواندند و ایرج در دامان همین مادر رشد و نمو پیدا کرد.
زندگی در روستا شیوه خاص خود را می طلبید. پدر و مادر برای کسب روزی حلال باید بیرون از منزل برسر مزرعه به سر میبردند و یا گوسفندان را به چرا می بردند؛ و می بایست در تابستان در زیر سیاه چادرها اطراق کنند؛ زمستان ها از دست سرما در زمستان خانه زندگی کنند، و برای گرم کردن این خانه های عشایری چیزی جز هیزم کارساز نبود. گرچه گرما بخش این خانواده چیزی جز مهر و محبت خانواده نبود.
ایرج در همین گرمای لذت بخش رشد کرد تا به سن مدرسه رسید و به روستای مجاور برای تحصیل رفت و در کنار تحصیل به کمک خانواده برای نگهداری گوسفندان و مزرعه داری می پرداخت. بعد از دوران دبستان و با فرارسیدن دوران راهنمایی -که اولین سال تغییر در نظام آموزشی کشور بود- وی می بایست یا در رابر به تحصیل بپردازد، یا اینکه به همراه برادر بزرگتر خود که در مقطع دبیرستان مشغول به تحصیل بود به کرمان برود؛ دست آخر نیز به همراه برادر بودن را برگزید.
برادر 17 ساله، ایرج 12 ساله را در مدرسه راهنمایی «مهر» ثبت نام کرد. آن زمان در خیابان شهاب زندگی می کردند و صاحب خانه آنها فردی بود به نام محمود خیامی که با همسر خود زندگی می کرد که این زوج نیز همچون همه شیفته اخلاق منش ایرج شده بودند.
پس از گذراندن سال اول و دوم راهنمایی به دلیل اتمام تحصیل برادر بزرگتر شرایط تحصیل ایرج نیز تغییر کرد؛ برادر می بایست به سربازی برود و محل خدمت وی نیز تهران بود. برای همین ایرج به رابر باز گشت و سال سوم راهنمایی را آن جا گذراند و با معدل 3/18 دوره راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند. برای گذراندن دوره دبیرستان باز به کرمان رفت و در مدرسه «دانش» سال اول و دوم دبیرستان را پشت سر گذاشت. این دوران به دلیل دوری از خانواده و شرایط مشکلی که داشت برای ایرج بسیار سخت وتلخ گذشت، اما این باعث نشد که حتی در درسش ذره ای تعلل ایجاد شود و یا به تلاش و علم اندوزی اش خدشه ای وارد شود، همانطور که در پرونده ی مدرسه ی او میتوان این را به خوبی مشاهده کرد که نه تنها در درس موفق بوده بلکه از نظر اخلاق نیز مورد تحسین بوده است. در سال 57 که سربازی برادر به اتمام رسیده بود او از برادر خواست که برای ادامه تحصیل و زندگی به تهران برود و نزد برادرش که مشغول کار شده بود باشد و همینطور هم شد، به تهران رفت و در دبیرستان «دانشمند تهران» ثبت نام کرد و به تحصیل مشغول شد.
سال 57 مصادف بود با اوج گیری شعله انقلاب و به همین منوال مدارس به مرکز کانون های فعالیت های انقلابی مبدل شد. ایرج نیز از این قاعده مستثنی نبود و اعلامیه های حضرت امام را به صور مختلف علی الخصوص در مسجد امام حسین(ع) - واقع در میدان امام حسین(ع) - توزیع میکرد یا به مدرسه می برد و بین افرادی خاص توزیع می کرد.
ایرج هرروز صبح همانگونه که از پدر آموخته بود با صوت بلند قرآن میخواند و چنان این صوت پاک و زیبا در گوش ها می پیچید که همسایه هایی که می شنیدند درخواست میکردند که قرآن بخواند تا آنها بشنوند.
ایرج قلم بسیار زیبایی داشت که این قلم زیبا جوهر خود را از افکار انقلابی و متفکرش می گرفت. او نوشتن را از همین سال ( 57 ) آغاز کرد و نوشته هایی همچون « اسلام واقعی نه تحمیلی » و « نون والقلم » را به رشته ی تحریر در آورد. همان زمان کاریکاتورهایی بر ضد رژیم و برای روشنگری ترسیم می کرد؛ کاریکاتور هایی از شاه و امیال دنیایی اش و خون خواریش را بی هیچ ابایی به تصویر کشید و با اوج گیری انقلاب ایرج تعدادی از کتب شهید مطهری و مرحوم شریعتی و اعلامیه های امام را برداشت و به رابر بازگشت؛ و با جوانان انقلابی روستا شروع به فعالیت های انقلابی و ترویج انقلاب نمود؛ هرچه پاسگاه شهری به خانواده ایشان و خودش تذکر میدادند توجه نمی کرد و به روشنگری خود ادامه میداد.
با پیروزی انقلاب و بازگشایی مدارس به تهران برای ادامه تحصیل بازگشت و به فعالیت های مذهبی خود در مدرسه شدت بخشید و بیش از پیش به آموختن دین خود پرداخت. دست آخر در سال 59 با معدل 78/17 دیپلم خود را اخذ کرد. آن زمان به دلیل آغاز جنگ تحمیلی کنکور برگذار نگردید. پس ایرج در تاریخ1/9/59 به سربازی رفت ودر لشکر92 زرهی اهواز در گردان توپخانه و کارخانه نورد در جبهه ی حق علیه باطل گذراند.
او در دوران سربازی نیز به فعالیت های مذهبی خود شدت بخشید به گونه ای که در صدد بنیان گذاری انجمن اسلامی در لشکر92 بوده و مقدمات آن را نیز مهیا کرده است، و به همین صورت ایشان نماینده سیاسی ایدئولوژیک توپخانه لشکر می شود و به برگزاری مراسمات و جلسات مذهبی در یگان خود می پردازد.
با تمام این اوضاع باز هم فکر درس خواندن و کسب علم از ذهن ایرج خارج نمی شود و همین می شود که زمانی که سربازی اش پایان می یابد به تهران باز می گردد و خود را برای کنکور دانشگاه آماده می سازد؛ به گونه ای که از سال 61 تا سال 62 که کنکور می بود جز برای نماز و رفتن به مسجد از خانه خارج نمی شد و تمام وقت خود را به خواندن دروس می گذراند و همین هم باعث شد که در رشته گیاهان دارویی (زیست شناسی) در دانشگاه شیراز پذیرفته شود از این طرف نیز درس و دانشگاه باعث نشد که از جبهه و مبارزه غافل گردد.
او طوری برنامه هایش را تنظیم کرد تا هم به جبهه برسد هم به درس و دانشگاهش. علاوه بر این دو فعالیت، ایرج فعالیت دیگری نیز برای خود تعریف کرده بود به نام خدمت به والدین. همانطور که خودش گفته بود: "هر سال برای من 3 ترم دارد، 1. ترم دانشگاه، 2. ترم جبهه، 3. ترم خدمت به والدین "
با آغاز عملیات کربلای 5 عزم خود را جزم کرد که خود را به جبهه برساند. آن زمان ایرج در لشکر فجر شیراز خدمت میکرد و در تمام دوران خدمت به عنوان دیده بان به سر میبرد. وی در این عملیات نیز به عنوان مسئول دیدبان ها به خط می رود اما با شرایطی که عملیات کربلای 5 داشت و وضعیت شلمچه،سمت را کنار گذاشته و خود به عنوان دیدبان به خط مقدم میرود و همین می شود که او با گلوله مستقیم دشمن به شهادت می رسد و لقب شهید را با خون خود بر تارک نامش می نویسد و بهای دیدار معشوق عاشق خود را می دهد و دفتر زندگی خود را نه بسته بلکه از نو می گشاید.