شهید مصطفی آزادگان در 28 مرداد 1347 در خانواده ای مذهبی در تهران به دنیا آمد و تحت سرپرستی و تربیت پدر گرامی و مادر فداکارش بزرگ شد و در سال 1357 که اوج انقلاب خونین اسلامی بود به سن ده سالگی رسید مثل این که از همان لحظات شروع انقلاب سرنوشت او در پیشانیش رقم خورده بود و اسم مقدس شهید بر جبین نورانی اش نوشته شده بود. در کلاس پنجم بود که تظاهرات مردمی و حکومت شدت پیدا کرده بود.
شهید آزادگان در سن 12 سالگی با کمک استاد گرامیش آقای حسینی با قرآن انیس و مونس گشته و احکام الهی را فرا گرفت و در موارد لزوم اجرا می نمود.
او آن چنان در مقابل خدا با آن سن کم با خضوع و خشوع می ایستاد که لرزه بر اندام بزرگتران خانواده می انداخت. از همان اوایل انقلاب همراه آحاد مردم و پیشاپیش آنان نفرت و انزجار خود را نسبت به تمام وابستگان و عمال پهلوی و ایادی شرق و غرب ابراز داشت.
شهید وقتی می خواست به خانه بیاید از سر کوچه تا درب منزل با صدایی محکم و بلند و رسا شعارهای کوبنده ای برضد شاه و رژیم می داد حتی چند بار بعضی از همسایه ها او را تهدید نموده بودند و به او اخطار داده بودند که تو و خانواده ات را که به دست ساواکی ها می دهیم ولی او اهمیتی به حرف های آن ها نمی داد وقتی که از مدرسه بر می گشت دیگر خانواده اش تا شب او را نمی دیدند زیرا دائما در کوچه ها و خیابان ها با یک اسپری چند ماژیک، رنگ و قلم مو شعارهای کوبنده ای بر روی دیوارها می نوشت.
شب ها در شیفت شبانه مسجد موسی بن جعفر کشیک داشت و گشت های شبانه می رفت و فعالیت های مستمری با مساجد الهادی، موسی بن جعفر و سیدالشهدا داشت و اعلامیه های امام خمینی را به دست دوستان و آشنایان می رساند.
دوره راهنمایی تحصیلی را در دبیرستان شهید شمس گذراند و در سال سوم راهنمایی در مسابقات قرآن شرکت و رتبه اول را کسب نمود و به همراه اردویی به عنوان تشویق به مشهد مقدس روانه شد.
با شروع جنگ تحمیلی تمام آرزوی او رفتن به جبهه بود ولی به دلیل سن کم او را نمی پذیرفتند و دائما به خاطر این مسئله اندوهگین بود. او به خاطر آرمان و ایده ای که داشت و به خاطر این که با سن کمش نمی توانست در جبهه حضور داشته باشد برای اولین بار در سن ۱۵ سالگی به مرکز انتقال خون مراجعه نمود و خودش ۱۹ ساله معرفی و اهدا خون نمود. وقتی علت این کارش را پرسیدیم خیلی قاطع جواب داد این هم یک نوع یاری نمودن رزمندگان و شرکت در جنگ است.
در سال تحصیلی ۶۳-۶۲ وارد دبیرستان سپاه (مکتب الصادق) شد و آغاز تحصیل نمود. در سال ۶۳ برای اولین بار به جبهه جنوب اعزام و در واحد تخریب شروع به فعالیت کرد. همیشه در طی نامه هایی که از جبهه ارسال می داشت خواهرانش را به رعایت حجاب سفارش می نمود و همیشه تاکید داشت که سعی کنید نمازتان را سر وقت بخوانید.
آری او واقعا معلم خانواده اش بود چرا که اگر خود را اینگونه بر مسائلی تاکید داشت، اول خود عمل می کرد.
همیشه خانواده اش از نماز زیبای او با خاطری خوش زبان به سخن می گشایند و از رفتار خداپسندانه اش تمجید می نمایند چرا که در برابر خانواده فردی متواضع، فداکار، مهربان و دلسوز و باوقار بود. او آن قدر احترام پدر و مادر را واجب می دانست که هیچ گاه پایش را در مقابل آنان دراز نمی نمود و هیچ گاه در مقابل آنان به صورت درازکش استراحت نمی کرد و همیشه دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه دار بود و حتی موقعی که از بیمارستان مرخص شد و پایش هنوز مجروح بود و با کمک عصا راه می رفت بار هم فریضه بزرگ نماز جمعه را تا آن جا که می توانست ترک نمی کرد.
شهید همیشه از آنانی که فرزندانشان را در زمان جنگ تحمیلی به سربازی نمی فرستادند و آن ها را مخفی می کردند ابراز انزجار می کرد و در طی یک نامه نوشته بود که آنان در فردای قیامت در مقابل زهرای مرضیه سرافکنده و روسیاه خواهند بود چرا که فرزند فاطمه را که همان امام عزیز است یاری نکردند و به ندایش لبیک نگفتند.
از خصوصیات اخلاقی شهید این بود که اهل تعریف و تمجید از خودش نبود. در طی این 7 سالی که به جبهه می رفت خانواده اش خاطره ای از او نمی شنیدند و هربار که به او می گفتند آخر شما در جبهه به چه کاری مشغول هستید و چه مسئولیتی داری فقط جواب می داد مثل بقیه بسیجی ها اگر خدا بخواهد و قبول کند به اسلام خدمت می کنم همین و بس. و یا از چندین دفعه که به سازمان انتقال خون، خون اهدا کرده بود خانواده فقط از نامه ها و کارت ها و یا تقدیر نامه هایی که به نامش پست می شد متوجه می شدند و همین را هم می گفت اگر به کسی بگویید راضی نیستم.
اوقات فراغت برای شهید خیلی کم پیش می آمد فقط با گوش دادن به نوارهای نوحه خوانی می گذشت و حتی موقع درس خواندن هم درسش را با گوش دادن به روضه علی اکبر و امام حسین می خواند.
بلافاصله بعد از اخذ دیپلم در کنکور سراسری قبول و در دانشگاه امیرکبیر در رشته شیمی(پلیمر) مشغول تحصیل شد. اعزام ایشان از طرف بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پایگاه مقداد انجام می گرفت.
شهید مصطفی هیچ گاه به خانواده خود اجازه نمی داد که به دنبال او به ایستگاه قطر بروند زیرا عقیده داشت هر کاری برای خدا بدرقه و استقبال نمی خواهد و حتی وقتی برای بدرقه او آب و قرآن آماده می کردیم همان داخل خانه قرآن کریم را می بوسید و می گفت: بگذارید من از کوچه خارج شوم بعد بدون سر و صدا آب بریزید که مبادا همسایه ها بفهمند که من به جبهه می روم و خدای ناکرده ریا و ظاهر نمایی شود.
شهید روی هم رفته ۷ بار به جبهه اعزام شد و در چهار عملیات کربلای ۴ و ۵ و بیت المقدس ۲ و مرصاد حضور داشت و مسئولیت های ایشان عبارت بود از فرمانده دسته، فرمانده گروهان، تخریب چی، یگان دریایی. در کربلای ۵ به شدت از ناحیه پا مجروح گردید و کلیه بدن مطهرش به وسیله ترکش های ریز خمپاره تکه تکه شده و جراحت برداشته بود. ایشان تعریف می کرد هنگامی که از خط برگشتیم در کانال به منظور استراحت مستقر شدیم که ناگهان خمپاره ای داخل کانال و درست در جلوی پای ما منفجر شد تا آن جا که عینک او در صورتش خرد شد و تمام صورتش مجروح شده و چشمانش که خون جلویش را گرفته بود دیگر جایی را نمی دیده و پایش هم به شدت مجروح شد به طوری که از شدت درد، خون به حدی از پایش می رفته که به حالت اغماء افتاده بود.
شهید تعریف می کرد که در همان حالت بیهوشی و با آن که دوستش هم شهید شده بود و یکی دیگر از همرزمانش هم ترکش در داخل چشمش رفته بود و کس دیگری آ نجا نبوده می گوید احساس کردم که دو دست مرا از روی زمین بلند کرد و بر روی خاکریز گذاشت و به طرف آمبولانس هدایت کرد که بعدها برادران تعجب کرده بودند که تو با این پای زخمی و صورت خون آلود و مجروح و در حال بیهوشی آخر چطور ممکن است که از کانال بیرون آمده باشی او هم گفته بود دو دست معجزه گر مرا کمک کرد.
شهید مصطفی بعد از عملیات کربلای ۵ همیشه گرفته و اندوهگین بود وقتی علت را می پرسیدیم می گفت: اگر شما هم به جای من در شلمچه بودید و جناره شهدا را که مانند گل های پرپر روی زمین ریخته بود می دیدید نمی توانستید این بدحجابی ها و بی حرمتی هایی را که نسبت به اسلام روا می شود تحمل کنید و بیش از این ناراحت می شدید و دیگر تا زمان شهادتش ما شادی را در چهره او نیافتیم.
او همیشه به ما می گفت که دعا کنید تا من شهید شوم زیرا اگر جنگ تمام شود دیگر من نمی توانم یک انسان شهرنشین باشم و این بدحجابی ها و بی حجابی ها و خیانت ها و نیرنگ ها و دورویی ها را تحمل کنم من خونم با خاک جبهه عجین شده است اگر جنگ تمام شود و من شهید نشوم دق خواهم کرد. آری او در مورد حجاب چه زن و چه مرد بسیار حساس بود.
او در آغاز سال ۶۷ مدتی در روستای مرکزی سپاه به خاطر تعطیلی دانشگاه به خدمت مشغول بود.
او در تاریخ 67/5/2 با شروع عملیات مرصاد به جبهه اعزام شد و در تاریخ 67/5/6 در شلمچه با آفریدن حماسه ای عظیم به فیض شهادت نائل آمد و به خاطر علاقه وافری که به بانوی دو سرا خانم فاطمه زهرا داشت به پیروی از بانویش با پهلوی شکسته و خونین به خدمت ایشان شرفیاب گشت.
01 آذر 1403 / 19 جماديالاول 1446 / 2024-Nov-21