Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
علي رضا آيت الله زاده اردبيلي
نام پدر :
علي
دانشگاه :
علوم پزشكي ايران
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
پرستاري
مكان تولد :
تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد :
1344/04/09
تاريخ شهادت :
1365/10/27
مكان شهادت :
شلمچه
عمليات :
كربلاي 5
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات مادر شهید علی رضا ایت الله زاده اردبیلی(خانم مقدسیان)
راوي :
مادر شهيد
صحبتهاي مادر شهيد عالي مقام، عليرضا آيت الله زاده اردبيلي(سركار خانم مقدسيان)
جلسه اول، مورخ 87/4/15 :
17 ساله بودم كه پسر بزرگم علي اكبر به دنيا آمد. 2/5 سال بعد هم عليرضا. هنوز به دنيا نيامده بود و تقريباً به جز خودمان كسي از بارداري من خبر نداشت كه خبر دادند حاج رضا (پسر عموي پدر عليرضا) كه شخص بسيار مؤمن و معتقدي بود، خواب ديده است كه پسر حاج علي (پدر عليرضا) به دنيا آمده و گفته اند كه اسمش را عليرضا بگذاريدكه علي آن از حاج علي و رضاي آن از من باشد.
علي اكبر را بيمارستان بانك ملي به دنيا آوردم كه پدرش در آن زمان كارمند بانك بود و بانك 60 تومان پرداخت مي كرد. ولي علي رضا را براي اين كه علي اكبر پيش خودم باشد بيمارستان مزيني به دنيا آوردم. عليرضا ساعت 5/3 بعداز ظهر به دنيا آمد. خيلي زيبا و دوست داشتني بود. علي اكبر هم علي رضا را خيلي خيلي دوست داشت.
تازه به دنيا آمده بود كه به اردبيل رفتيم، خواهرم هم تازه فارغ شده بود و به من گفت: نگران عليرضا نباش. با شوهرت به خانه اقوام و ..... برو. من عليرضا را شير مي دهم و از او مراقبت مي كنم. با حاج آقا به منزل يكي از آشنايان رفتيم و وقتي برگشتيم ديدم خواهرم موهاي عليرضا را تا بالاي ابروهايش كوتاه كرده. پرسيدم : چرا موهاي علي رضا اين طوري شده؟ گفت: آخه پسر من مثل عليرضا مو نداشت ولي موهاي علي رضا بلند بود، خواستم مثل هم بشوند موهاي علي را كوتاه كردم.
وقتي با حاج آقا مكه رفتيم عليرضا خيلي بي تابي پدرش را مي كرد. پدرش هم به او به تعداد روزهايي كه ما در سفر بوديم كاغذ داد و گفت: هر روز يه دونه از اين ها رو برگردون و كنار بزار، وقتي كه تموم بشه ما هم برمي گرديم.
هيچ وقت كاري نمي كردكه باعث شود ما از او ناراحت شويم و يا قصد تنبيه كردن او را داشته باشيم. اگر يك وقت كاري هم مي كرد مثلاً چيزي را به هم مي ريخت به يك شكلي مي آمد و خودش را طوري در دلمان جا مي كردكه ما هم چيزي به او نمي گفتيم .
پدرش اجازه نمي داد كه در كوچه بازي كنند، حتي به من سفارش كرده بود كه براي نان خريدن هم بيرون نفرستمشان.
عليرضا كلاس چهارم بود و خيلي خط خوبي داشت به همين خاطر از طرف مدرسه مي خواستند به عنوان تشويق او را به اردوي شيراز بفرستند كه البته پدرش اجازه نداد كه او برود .
به كارهاي فني خيلي علاقه داشت. وقتي پيكان خريده بوديم كاراي فني ماشين را خودش انجام مي داد. كفش هايش را خودش مي دوخت و..... بچه كه بود با ذره بين نور خورشيد را انداخته بود روي چوب و روي آن نوشته بود «خدارا فراموش نكنيد»
عليرضا و علي اكبر خيلي همديگر را دوست داشتند. يادم هست علي رضا خيلي ماكاراني دوست داشت ولي من بلد نبودم بپزم، به همين خاطر هر از گاهي هر وقت علي رضا از بيرون خسته مي آمد برادرش براي او ماكاراني مي پخت.
هر وقت از بيرون مي آمد و خسته بود اول مي رفت وضو مي گرفت بعد مي آمد سرش را مي گذاشت روي پاي من و مي گفت: مادر جان اجازه بده كمي خستگي ام رفع شود، بعد علي اكبر مي آمد و سرش را روي آن يكي پايم مي گذاشت. به آن ها مي گفتم اگر سه تا بوديد چه كار مي كرديد؟ مي گفتند: آن وقت با سومي دعوايمان مي شد!
خيلي دلش مي خواست به جبهه برود چند وقتي بود مدام مي آمد پيش من از شعرهايي كه رزمنده ها در جبهه ها مي خواندند ، مي خواند. مثلاً مي گفت: كربلا كربلا ما داريم مي آييم.
يه روز كه خاله اش هم خانه ما بود (خاله اش وقتي عليرضا نوزاد بود به او شير داده بود و خيلي همديگر را دوست داشتند) به خاله اش گفته بود: خاله من دارم مي رم جبهه. خاله اش سراسيمه آمد پيش من و گفت: علي رضا مي گه مي خواد بره جبهه. گفتم : نه، شوخي مي كنه. رفتم به علي رضا گفتم: آخه چرا به خاله ات اين حرف رو زدي؟ مگه نمي دوني تو رو خيلي دوست داره؟ يه وقت ميره مي شينه گريه مي كنه ها! اصلاً بزار ببينم حيف پاي تو نيست قطع بشه؟ علي رضا گفت: نه، من فقط براي شهادت ميرم نگران نباش.
علي رضا با يك تيم از بچه هاي دانشگاه بعد از قبول شدن عازم شدند و اتفاقاً با يكي از دوستانش به نام شهيد رامين قوامي آملي با هم شهيد شدند.
صبح روز اعزام ، خاله اش براي او ساكش را بسته بود و قرار بود علي رضا عصر حركت كند. علي رضا آمده بود و ديده بود خاله اش ساكش را حسابي و مفصل بسته است. علي رضاگفته بود: خاله جون اينا چيه؟ من دارم ميرم جبهه. بعد خودش ساكش را مختصر و مفيد جمع كرده بود و رفته بود. وصيت نامه اش را نوشته بود و توي راه كه داشت مي رفت به برادرش علي اكبر گفته بود كه وصيت نامه ام را نوشته ام و گذاشته ام فلان جا، لطفاً به آن تا موقعي كه شهيد مي شوم دست نزن، وقتي شهيد شدم همه را جمع كن بعد براي همه بخوان. چند تا هم كتاب از كتابخانه دانشكده دستم مانده كه نوشته ام آن ها را هم ببريد و تحويل بدهيد.
حدود ساعت 9و 10 بود كه ديدم برگشت .گفت: هواپيما تأخير داشت، گفتند يا اين جا منتظر بمانيد يا برويد و سر فلان ساعت اين جا باشيد. من هم آمدم خانه. ديدم رنگ و روي عليرضا مثل خاك شده. گفتم علي رضا جان آن جا كه رفتي خاكي بود؟ گفت: نه. گفتم: ترسيدي؟ گفت: منو ترس؟! آن روز مثل هر سال به مناسبت شهادت حضرت زهرا(س) نذري پزان داشتيم. رفتم برايش آش نذري آوردم يك قاشق خورد و ساعت 5/2 همه بدرقه اش كردند و من هم تا سر كوچه پا به پايش رفتم. راستش من اصلاً دوست نداشتم بچه هايم را لوس كنم ولي آن لحظه كه علي رضا مي خواست برگردد و برود گفتم: بيا ببوسمت و بعد دست انداختم گردنش و بوسيدمش. بعد زانوهايم يك لحظه سست شد و ناخودآگاه روي زانوهايم نشستم ولي سعي كردم زود بلند شوم تا كسي متوجه نشود. علي رضا ساكش را انداخت روي دوشش و دستي تكان داد و با خنده رفت، رفتن كه نه، انگار داشت از خوشحالي پرواز مي كرد.
تا شب فردا و روز دوم يا سوم، يا زنگ مي زد يا تلگراف يا به هر ترتيبي كه شده ما رو از حال خودش با خبر مي كرد. درست يادم نيست روز سوم يا چهارم بود ساعت5 بعد از ظهر، كه مهمان داشتيم و تلويزيون اعلام كرد كه راه آهن اهواز رو بمباران كردند و 2 نفر شهيد شدند. بدجوري دلشوره گرفتم ولي چيزي به كسي نگفتم.2 روز تمام نگران بودم و دلم گرفته بود. شب، زن همسايه كه شوهرش در راه آهن كار مي كرد به خانه مان آمد و گفت: پل را زده اند و به همين خاطر نامه نمي آيد.
بعد از شهادت عليرضا طبق وصيت نامه اش ، پدرش بعد از رفتن به دانشكده كتاب ها را به رئيس دانشكده تحويل داد. (البته كتاب هاي خودش را هم به دانشكده داديم همين طور وزنه هايي را كه با آن ها ورزش مي كرد را به باشگاه داديم تا بقيه از آن ها استفاده بكنند.)2،3 روز بعد همسايه مان آمد به من گفت كه خواب ديدم عليرضا در يك باغي ست و در يك دستش همان كيف هميشگي دانشگاهش است و در دست ديگرش يك نان. به او گفتم : آقا علي رضا شما اين جا چه كار مي كنيد؟ گفت: اين جا خانه من است. لطفاً به پدر و مادرم بگو " كتاب ها به جايشان نرسيده است" رفتم ماجرا را براي پدر علي رضا تعريف كردم. ايشان هم بلافاصله رفتند دانشكده تا ببينند موضوع از چه قرار است. وقتي به ديدار رئيس دانشكده رفته بودند، ديده بودند كه كتاب ها همان جايي است كه رئيس دانشكده بعد از تحويل گرفتن، كنار خودشان گذاشته بودند. پدر علي رضا هم قضيه را براي ايشان بازگو كرده بودند و ايشان هم بعد از شنيدن ماجرا به اتفاق پدر علي رضا به كتابخانه دانشكده رفته بودند و كتاب ها را در قفسه، سر جاي خودشان گذاشته بودند.
فرزند بزرگم فرهنگي بود و ما بيش تر خريد هايمان را از فروشگاه فرهنگيان مي كرديم. سه روز پشت سر هم به قصد خريد از فروشگاه از خانه خارج مي شدم ولي وقتي به آن جا مي رسيدم خبري از فروشگاه نبود و من خود را در جايي مي ديدم كه اصلاً نمي شناختم و وقتي به خانه بر مي گشتم همسرم از من سؤال مي كرد كه چه خريدي؟ يك چيز بياور بخوريم و من مي گفتم : هيچ چيز نخريدم. من گم شده بودم.بعد از 3 روز به ما خبر دادند كه علي رضا در بمباران هوايي در حين مداواي مجروحين به شهادت رسيده است. ما براي ديدن و تحويل گرفتن پيكر او بايد به معراج شهدا مي رفتيم. وقتي به آن جا رسيديم در عين ناباوري ديدم كه من در تمام آن سه روز كه گم مي شدم و آن مكان برايم نا آشنا بود همين جا بوده است.
ضد انقلابيون هميشه تهديدمان مي كردند يا تلفن مي زدند و يا به پدر علي رضا مي گفتند كه حاج آقا بچه هايت را جمع كن. اين تير برق ها براي بچه هاي شماست. يعني آن ها را پاي همين تيرها شهيد مي كنيم. خيلي مضطرب مي شدم و به آن ها كه در ستاد پاسداري مي دادند تلفن مي كردم و مي گفتم مراقب خودتان باشيد باز هم تهديد كرده اند. مي خنديدند و مي گفتند: مادر نگران نباش فوقش ما رو شهيد مي كنند.
جلسه دوم، سه شنبه 1388/05/06:
بچه كه بودم پدرم هميشه براي نماز صبح بيدارم مي كرد. آن موقع ها مي گفتند كه اگر من شما را براي نماز صبح بيدار نكنم در آن دنيا بايد جواب خدا را بدهم چون من در برابر شما مسئولم. ولي من در مورد نماز صبح كاهل بودم و تنبلي مي كردم. 10یا 15 روز علي رضا را حامله بودم كه خواب ديدم تمام پهناي آسمان را تا چشم كار مي كند يك برگ پوشانده، بعد يك چيزي مثل يك سيم آمد و يك چراغ را از روي زمين برداشت و به آسمان برد. وقتي از خواب بيدار شدم موقع اذان صبح بود، پيش خودم فكر كردم لابد بناست كه مادرم فوت كند به همين خاطر من هم كه مادرم را خيلي دوست داشتم بسيار ناراحت شدم و با خداي خودم عهد كردم كه تا عمر دارم يك بار هم نمازم قضا نشود و در عوض خداوند هم در آن زمان مادرم را از من نگيرد و خدارا شكر تا به امروز هم نمازم قضا نشده. بعد ها فهميدم آن چراغي كه از روي زمين به آسمان برده شد علي رضاي من بوده است .شوهرم هم خيلي به نمازش اهميت مي داد و صبح ها موقع نماز صبح اين قدر براي امام حسين(ع) گريه مي كرد كه همسايه ها مي گفتند: چرا حاج آقا صبح ها اين قدر گريه مي كند؟ ايشون به بچه ها هم در مورد نماز خيلي سفارش مي كرد و مي گفت: اول مسواك بزنيد و مرتب شويد بعد نمازتان را بخوانيد، براي نماز هيچ بهانه اي وجود ندارد.
علي رضا وقتي شب ها از دانشكده برمي گشت وضو مي گرفت و مي آمد سرش را روي زانويم مي گذاشت و كمي استراحت مي كرد و بعد مي رفت نمازش را مي خواند و بعد شامش را مي خورد و به كارهايش مي رسيد و بعد استراحت مي كرد.
خيلي شيك پوش و مرتب بود از لحاظ نظافت هم 20 بود. اصلاً ولخرج نبود، به هر دو پسرهايم پول تو جيبي مي داديم ولي علي رضا اصلاً ولخرجي نمي كرد و پول هايش را جمع مي كرد و تازه به برادرش هم قرض مي داد. حتي موقعي كه علي رضا به جبهه مي رفت علي اكبر 4000 تومان به عليرضا بدهكار بود. به علي اكبر گفتم: حالا كه داداشت داره ميره بدهي تو بهش بده. علي اكبر هم پول عليرضا را داد، خودمون هم به او پول داده بوديم. به علي رضا گفتم: مادر جان پولتو يه جاي امن بزار. با تعجب از حرف من گفت: مادر مگه ممكنه تو جبهه دزد باشه؟ گفتم: شايد منافق و ضد انقلاب باشه به هر حال مراقب باش پسرم.
خيلي كوچك بودند كه نماز خواندن را شروع كردند و احكام نماز را ياد گرفته بودند. اوايل به پدرشان نگاه مي كردند و نماز مي خواندند. مشهد كه رفته بوديم بعد از اين كه بچه ها و پدرشان نمازشان را خوانده بودند آقا بالاي منبر به پسرهاي ما اشاره كرده بودند و گفته بودند: مردم بچه هايتان را اين گونه تربيت كنيد، اين بچه ها با سن كمشان به پدرشان نگاه مي كردند و نماز مي خواندند.
مدرسه كه مي رفتند نهار مي پختم و برايشان مي بردم. ناظم مدرسه هميشه سرزنشم مي كرد و مي گفت: مادر، يك ساعت ديگه تعطيل مي شند و ميان، چرا خودت رو عذاب ميدي؟ مي گفتم: آخه دلم طاقت نمياره، دلشون ضعف ميره. علي اكبر هم از من ياد گرفته بود و وقتي معلم شد هميشه قسمت عمده حقوقش را صرف خريدن كيك و شير براي شاگردهايش مي كردكه يك وقت دلشان ضعف نرود.
پدرشان حافظ قرآن بود و بچه ها هم به تلاوت قرآن اهميت خاصي مي دادند و علاقه عجيبي داشتند. از همان بچگي به مسجد مي رفتند. بچه بودند و سن زيادي نداشتند ولي پدرشان به قدري خوب تربيتشان كرده بود كه حتي اجازه بلند خنديدن به عنوان نوعي بي ادبي را هم نداشتند.
موقع بمباران پاهايش از تنش جدا شده بود و تنش چندين متر دورتر از پاهايش پرت شده بود. تنش را به تهران آوردند و دفن كردند و پاهايش را در شلمچه با نام شهيد گمنام دفن كردند. وقتي براي خاكسپاري به تهران آورده بودندش به جاي پاهايش پنبه گذاشته بودند تا من متوجه نشوم و ناراحت نشوم. چند سال پيش به محل شهادت عليرضا رفتم و يكي از نظامي هايي كه زمان شهادت عليرضا آن جا حضور داشت براي من تعريف كرد و گفت: اين جا بيمارستان سيار بود كه زمان بمباران سقف ها از موج انفجار جدا شد و پريد و علي رضا هم به اون شكل به شهادت رسيده بود. پسرم به خاطر دين و مملكتش رفت و جنگيد. به علي رضا مي گفتم: براي چي ميري؟ مي گفت: مادر دشمن آمده. فكر كن اومدن تو خونمون و در را شكستند و اگر بخوان دست به چادر تو بزنن من خودمو مي كشم و فداي تو مي كنم. الان هم اومدن به مملكتمون دست درازي كردند و ناموس مردم در خطرند و من نمي تونم اين جا بنشينم.
وقتي كوچك بودند هيچ وقت نمي گفتند كه چه مي خواهيم و چه نمي خواهيم. هميشه لباس و كيف و كفش و هر دو آن ها را خودمان برايشان مي خريديم. اصلاً بهانه نمي گرفتند ، فقط يادم هست علي رضا وقتي جوراب مي پوشيد گريه مي كرد و مي گفت: داره انگشت پامو مي خوره. مثل اين كه جوراب هايش بد دوخته شده بود يا سفت و خشن بود به همين خاطر ديگر به او اجازه داده بوديم جوراب هايش را خودش انتخاب كند و مي گفتيم هركدوم كه نرمه و دوستش داري انتخاب كن.
موقع كودكيش اگر هم شلوغ مي كرد نشان نمي داد ولي برادرش پيش ما شلوغ مي كرد.
كارهاي فني ماشين را انجام مي داد و ماشين را مي شست و مرتب مي كرد بعد مي رفت حمام و مي آمد سوئيچ را به برادرش مي داد تا برادرش پشت فرمان بنشيند. مي گفتم: مادر جان تو كه خودت تمام كارهاي ماشين را انجام دادي چرا رانندگي نمي كني؟ مي گفت: برادرم بزرگتره. هميشه احترام من و پدرش و برادرش را نگه مي داشت و خيلي مؤدب بود. پدرش اجازه نمي داد همه جور لقمه اي را بچه ها بخورند، حتي وقتي همسايه ها غذا مي آوردند اجازه نمي داد لقمه هر كسي را بچه ها بخورند. بزرگ كه شدند حتي براي رفتن به نماز جماعت هم اجازه مي گرفتند و بدون اجازه و رضايت ما كاري نمي كردند.
موقع جنگ به عنوان كمك هاي مردمي پشت جبهه با خانم ها مي رفتيم براي رزمنده ها لحاف مي دوختيم، بعد از شهادت علي رضا هم با وجود زخم زبان هاي برخي از افراد باز هم ادامه دادم.
هردو پسرهايم از بچگي روزه مي گرفتند.
علي رضا مي گفت: يك روز در خيابان مي رفتم كه ديدم يك شير باز است. رفتم و شير فلكه آب رابستم. يك آقايي صدايم زد و گفت: آقاپسر بچه تهراني؟ گفتم: بله. گفت: به تو چه كه اون شير آب رو بستي؟! گفتم: ما تو خونمون هيچ شير آبي رو بي خودي باز نمي گذاريم و اسراف نمي كنيم.
جلسه سوم :
بچه كه بود مي گفت مي خوام تاباق اوروجي (روزه كله گنجشكي) بگيرم. اون زمان هنوز مهد كودك هم نمي رفت (به اين خاطر علي رضا را در مهد كودك ثبت نام كرده بوديم كه اجتماعي بشوند و چون ما آذري زبان هستيم لهجه تركي نداشته باشند.) براي سحري بيدارش مي كرديم و او هم با علاقه ي زيادي كه داشت روزه كله گنجشكي مي گرفت.
بچه خيلي با نمك و شيرين زبان بود. خيلي كوچك بود كه رفت و به پدرش گفت: چرا توي نماز اسم داداشم (علي اكبر) رو مي گوید ولي اسم من رو نمي گوید؟ نميشه شما يه چيز براشون بنويسيد كه از اين به بعد اسم من رو هم توي نماز بگوید؟
پسرهام خيلي همديگر را دوست داشتند و هميشه احترام همديگر را نگاه مي داشتند . به خانه خواهرم در اصفهان رفته بوديم كه خواهرم با كمال تعجب به من گفت: بچه هاي تو خيلي مؤدب هستند. كنار همديگر مي نشينند و بدون اجازه از ديگري صحبت نمي كنند.
به خانه كسي نمي رفتندكه غذا بخورند، حتي علي رضا وقتي به دانشگاه مي رفت با خودش غذاي كنسرو شده و چاي كيسه اي و ليوان مي برد و از غذاي دانشگاه نمي خورد.
علي رضا در ماه محرم و صفر به هيئت عزاداران امام حسين(ع) ملحق مي شد و سر دسته زنجير زنان هيئت بود و هميشه اول صف مي ايستاد و دسته عزاداران را هدايت مي كرد. زماني كه دوستش شهيد وحيد كاظم نژاد شهيد شد عليرضا هيئت عزاداران حسيني را به مقابل منزل آن شهيد آورده بود و عزاداري كرده بودند.
علي رضا به قدري امين و امانت دار بود كه با وجود اين كه يك دانشجو بود از طرف دانشگاه مسئول خريد شده بود و اجناسي را كه دانشگاه نياز داشت برايشان تهيه مي كرد.
به جز با خانواده با كس ديگري به مسافرت نمي رفت و تنها سفري كه بدون ما رفت سفر او به جبهه بود.
پدر علي رضا بود كه در گوش او اذان گفت. دقيقاً يادم نيست ولي 3 يا7 روزه بود.
وقتي به سن7 سالگي رسيده بود كاملاً به احكام دين مسلط بود.
براي من هر چند روز يك بار يك شاخه گل رز مي خريد.
شب كنكور خيلي اضطراب داشت و براي او رفتن به دانشگاه و ادامه تحصيل خيلي مهم و با ارزش بود.
لباس هاي علي رضا را بعد از شهادتش به جهاد دانشگاه دادم . رئيس دانشگاه هم از پدر عليرضا يك دست از لباس هاي عليرضا را به عنوان يادگاري خواسته بود و پدر عليرضا هم يك دست از لباس هاي علي رضا را به او داده بود.
مثل خودم شيريني تر دوست داشت.
برادرش را خيلي دوست داشت و براي او هديه مي خريد.
ساعت9 شب بود و تلويزيون برنامه ي ديدني ها را پخش مي كرد. حال عجيبي داشتم و بي حوصله بودم. تلفن زنگ زد و آقايي از پشت خط گفتند كه من دكتر فلاني هستم آن جا منزل آقاي اردبيلي است. گفتم: بله. گفتند: شما چه نسبتي با علي رضا داريد، من يكي از دوستان او هستم. گفتم: من مادر علي رضا هستم. شما به جبهه نرفتيد؟ گفت: نه. من هم دارم مي روم. گفتم: اگر رفتيد و علي رضا را ديديد سلام ما را به او برسانيد. بعد از 20 دقيقه دوباره تلفن زنگ زد. اين بار پسرم علي اكبر گفت: مادر اجازه بده من جواب بدم. داشتم به حرف هاي علي اكبر با تلفن گوش مي دادم. بعد برای اين كه من متوجه صحبت هاي او نشوم حرف هايش را عوض كرد. بعد از اين كه صحبت هايش با تلفن تمام شد به او گفتم: چي شده؟ گفت: دكتر فلاني بود. گفتم: چي شده؟ گفت : هيچي. به علي رضا گفته بودم كه حتماً ماسك بزنه و مراقب باشه شيميايي نشه ها. گفتم : مگه چي شده؟ گفت : هيچي....از مجروحيني كه شيميايي شده بودند، شيميايي شده. گفتم: كجاست؟ گفت: بيمارستانه . چادرم را سرم كردم و گفتم: بريم بيمارستان. گفت : نميشه. گفتم به دايي ات خبر بده. بعد خودم رفتم سراغ تلفن و به برادرم گفتم كه بيايد. برادرم آمد و به دكتر انواري تلفن زد و او هم گفت كه بيسيم مي زنم تا ببينم علي رضا كدام بيمارستان است. بعد دوباره تماس گرفتند و گفتند كه بياييد. پسرم و برادرم با هم رفتند و وقتي برگشتند گفتند: معلوم نيست كجاست. تهران يا شهرستان . 3 روز بعد آقايي تلفن زد و گفت كه بايد برويم آن جا. علي اكبر و دايي اش رفتند. وقتي برگشتند چشم هاي علي اكبر قرمز و پف كرده بود. اين قدر فكرم و تمام توجه ام به علي رضا بود كه اصلاً شك نكردم. گفتم: گريه كردي؟ گفت: به هر حال آدم ناراحت ميشه ديگه. بعد ها فهميدم كه آن آقا به آن ها گفته بود كه علي رضا شهيد شده است و بايد بروند به معراج شهدا. آن ها هم رفته بودند معراج شهدا تا از بين شهدا علي رضا را شناسايي كنند. علي اكبر از پيراهن عليرضا كه مثل همان تن خودش بود او را شناخته بود.(آن ها هميشه مثل همديگر و با همديگر لباس مي خريدند.) بعد با گلاب صورت اورا شسته بودند تا از خاك و خون پاك شود كه بعد از آن علي رضا چشم هايش را باز كرده بود. وقتي به خانه آمدند ديدم خانواده ي دكتر انواري مشكي پوشيده اند. پيش خودم گفتم شايد به خاطر فوت يكي از اقوامشان است كه چند روز پيش فوت كرده است. همه ي مردها از شهادت علي رضا خبر داشتند ولي من چيزي نمي دانستم.
زمان شهادت علي رضا خواب ديده بودم كه دست عليرضا را در حالي كه در سن كودكي است گرفته ام و زير پل حافظ با همديگر مي دويم و من به علي رضا گفتم: عليرضا نترسي ها.
خواهرم هم مي گفت كه خواب ديده بودم يك هواپيما دعوت نامه پخش مي كند كه يكي از آن ها آمد و روي سينه ي من نشست. وقتي از خواب بيدار شدم با خود گفتم: حتماً عليرضا شهيد شده است و به همسر خود ماجرا را تعريف كرده بود و هر دو به تهران آمده بودند و متوجه شده بودند كه علي رضا شهيد شده است.
جلسه چهارم:
كتاب خواندن را دوست داشت. كتاب داستان نمي خواند، به كتاب هاي علمي علاقه داشت و كتاب هاي علمي مطالعه مي كرد.
ورزش كار بود و در رشته وزنه برداري فعاليت مي كرد.
يك دوچرخه برايش خريده بوديم و چون پدرش اجازه نمي داد تنها بيرون برود چند دقيقه اي در كوچه دور مي زد و بعد به خانه بر مي گشت.
هر سال برايش جشن تولد مي گرفتيم، يك سال زماني كه يكي از اقواممان براي پسرش جشن تولد گرفته بود اتفاق بدي برايشان افتاد و ما از آن سال ديگر براي بچه ها جشن تولد نگرفتيم ولي براي بچه ها كيك و ميوه و شيريني آماده مي كردم و پسرهايم دو نفري براي همديگر جشن تولد مي گرفتند و به همديگر كادو مي دادند.
فقط با ما به سفر مي رفت، ما هم يا به مشهد و قم براي زيارت مي رفتيم و يا به اصفهان و اردبيل به خانه خواهرهايم.
در كارهاي خانه به من كمك مي كرد.
در سال63 گواهينامه رانندگي گرفت.
مرجع تقليد او و ما حضرت امام خميني(ره) بود.
يك روز به منزل آقاي بهبهاني رفته بوديم كه در آن زمان ريش هاي بلند و سفيدي داشتند. براي پذيرايي مقداري پشمك آوردند. علي رضا كه در آن زمان خيلي كوچك بود بعد از خوردن پشمك رو به من كرد و گفت: مامان ميشه به حاج آقا بگيد يك كم از ريش هاش قيچي كنه و به ما بده كه بخوريم، آخه ريش هاشون خيلي شيرين و خوشمزه است.
بسيار به ديدن امام(ره) مي رفتيم . علي رضا يك بار صورت فرزند امام(ره) ، سيد احمد خميني را بوسيده بود و بسيار خوشحال بود و هر وقت امام(ره) را مي ديديم در پوست خود نمي گنجيديم.
جلسه پنجم:
علي رضا قبل از شهادتش در 25 ماه مبارك رمضان همان سال خواب مي بيند كه گنجي پيدا كرده است كه طلا و خاك نم دار با هم مخلوط در مكاني حدود يك متر در دو متر است. با خوشحالي به پدر و مادر مي گويد و به آن ها نشان مي دهد. پدر در خواب به او مي گويد دراين مكان چهار آجر است، آن ها را بردار، به راهرويي مي رسي. وارد آن راهرو شو. در انتهاي راهرو پرچمي وجود دارد كه آغشته به خون است و آيه هاي قرآني با خون بر روي آن نوشته شده است كه آن آيه ها را امام علي(ع) و امام زمان(عج) نوشته اند. پدر بزرگت حاج آقا ميرزا حسن مجتهد آن را خوانده است. براي من بياور تا من هم آن را بخوانم. من آن چهار آجر را برداشتم و از آن راهرو مي رفتم كه صداي مادرم را شنيدم كه مي گفت: بچه مي ترسد او را نفرست. من رفتم و وقتي به پارچه رسيدم ديدم خون از لابه لاي انگشتانم و تمام بدنم بيرون مي زد و تمام وجودم خونين شده بود و پارچه هم همان طوركه گفته بوديد خوني بود و بعد بيدار شدم. پدرش بعد از شنيدن اين خواب به عليرضا گفت: بگذار قلم و دفتري بياورم و خوابي كه ديده اي در دفترچه اي يادداشت كنم.
بعد از شهادت علي رضا هركس خواب او را مي بيند او را در لباس احرام در حال نماز خواندن تميز و مرتب مي بيند.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
29 ارديبهشت 1403 / 10 ذيالقعده 1445 / 2024-May-18
شهدای امروز
محمدجعفر پوراكبري ابرقوئي
احمد حاج نقي
محمدعلي ترابي ميبدي
سيد محمدباقر موسوي نژاد
سيد محسن مداح ساداتيه
پرويز(مهدي) طريقي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll