Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
مجيد بقايي
نام پدر :
حمدالله
دانشگاه :
علوم پزشكي اهواز
مقطع تحصيلي :
دكترا
رشته تحصيلي :
پزشكي
مكان تولد :
بهبهان (خوزستان)
تاريخ تولد :
1337/11
تاريخ شهادت :
1361/11/09
سمت :
فرماندهي قواي يكم قرارگاه كربلا
مكان شهادت :
فكه
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات شهید مجید بقایی
راوي :
اطرافيان شهيد
خاطراتی از شهيد مجيد بقائي
سردار رشيد اسلام "مجيد بقايی" جانشين يگان نيروي زميني سپاه به رعايت مسائل شرعي در مبارزه با نظام طاغوت بسيار معتقد بود.
يكي از همرزمان او مي گويد:
قبل از انقلاب اسلامي، ما براي تهيه باروت به شوره نياز داشتيم. روزي مجيد به من پيشنهاد كرد كه از مغازه پدرم تهيه كنم، ولي خريد آشكار آن، قضيه را تا حدي فاش مي كرد و پدرم مي فهميد. در عين حال، مجيد تاكيد مي كرد كه ما با توجه به مسائل شرعي، حق نداريم بدون رضايت او از مغازه پدرت شوره برداريم. اگر چه من بي اطلاع او مي توانستم با پرداخت پول، شوره تهيه كنم، ولي او افراد متعددي را با بهانه هاي مختلف براي خريد شوره فرستاد و شوره مورد نياز را تهيه كرد.
سردار سرلشكر "محسن رضايي" كه از دوستان قديمي شهيد مجيد بقايي است، مي گويد:
برادر مجيد بقايي در عمليات طريق القدس به صورت يك رزمنده ساده شركت كرد؛ با اينكه فرمانده سپاه و محور عملياتي شوش بود. از او در اين عمليات به مدت سه روز خبري نبود. همه به دنبال خبري از او بودند. پس از سه روز او را تشنه و گرسنه در نخلستان هاي شمال شهر بستان يافتند؛ در حالي كه مرتب ذكر خدا را بر لب داشت.
يكي از دوستان مجيد مي گفت:
در آخرين ماموريت شناسايي كه با ايشان همراه بوديم، طبق معمول با قرآني كه در ماشين هميشه به همراه خود داشت، سوره والفجر را حفظ مي كرد و از من مي خواست كه از او امتحان كنم كه آيا سوره را درست حفظ كرده است يا نه. آنگاه پيوسته زيرلب زمزمه مي كرد: "يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةَ * ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي"
چند لحظه بعد در ديدگاهي كه از آن به مواضع دشمن نگاه مي كرد، با نثار دو پايش جاودانه شد.
آخرين سخنش بعد از شهادتين فرياد يا حسين بود.
از سجاياي اخلاقي مجيد يادآوري خاطرات همرزمان شهيد خود بود. او در دفترچه خود اسامي 39 نفر از شهدايي را كه مي شناخت به ترتيب شهادت يادداشت كرده و هميشه بدان ها مي نگريست و مي گفت:
ما در قبال خون شهيدان مسئول هستيم.
خداوند او را چهلمين نفر آن ليست مقدس قرار داد.
يكي از همرزمان سردار شهيد اسلام مجيد بقايي مي گويد:
قبل از انجام عمليات مقدماتي والفجر، قرار بود عده اي از مسئولان نظامي با امام ملاقاتي داشته باشند. مجيد با اينكه دلش براي ديداري محبوب خود پرمي زد، گفت: ما بايد تا اتمام شناسايي اين عمليات در منطقه بمانيم.
او حتي يك بار براي خداحافظي از پدر و مادرش تصميم گرفت به بهبهان برود. شبانه حركت كرد، ولي پس از طي حدود چهل كيلومتر، از ادامه سفر منصرف شد و برگشت. علت را از او جويا شديم. گفت: در بين راه به خاطرم رسيد كه در اين عمليات بايد بيشتر كار كنيم. احساس كردم به جاي رفتن به بهبهان اگر پيش بسيجي ها باشم، بهتر است.
همان شب با سردار شهيد حسن باقري جهت شناسايي به فكه رفتند و در همان روز هر دو باهم به شاخسار جنان پركشيدند.
خانواده مجيد گفته اند:
مجيد كه دانشجوي رشته پزشكي بود تا مدت ها به ما نمي گفت كه مسئوليتش در سپاه و جبهه چيست. ما حتي
نمي دانستيم كه او به جبهه مي رود. هر وقت از او مي پرسيديم چه كاره اي؟ پاسخ مي داد: در اهواز مي گرديم!
با اينكه چند بار مجروح شد، اما چيزي از خود بروز نمي داد و پس از مداوا با حالت عادي به خانه برمي گشت. ما بعدها متوجه مي شديم كه او مجروح شده است.
برادر مجيد مي گويد:
مجيد در عمليات طريق القدس فتح بستان به مدت سه روز در محاصره كامل دشمن بود، اما با زيركي خاصي بالاخره خود را به نيروهاي خودي رساند؛ با اينكه در اين محاصره نيروهاي عراقي چنان به او نزديك شده بودند كه كار براي اسارت او به درگيري لفظي هم كشيده بود.
با اين همه هنگامي كه به خانه بازگشت، با هيچ كس موضوع محاصره خود را مطرح نكرد و ما بعد از مدت ها به واسطه نوار مصاحبه اي كه از تبليغات جبهه و جنگ به دستمان رسيد، از موضوع مطلع شديم.
شهيد مجيدبقايي مي گفت: در عمليات فتح بستان، حدود 60 نفر بوديم كه در نزديكي امام زاده زين العابدين در محاصره تنگ دشمن در گودالي موضع گرفته بوديم. عراقي ها براي اسارت ما هر لحظه نزديك تر مي شدند و گفتند:
تسليم شويد!
حتي يك نفر برآمد كه ما را بگيرد و ببرد، ولي يكي از برادرها به نام آلوگردي كه از سپاه اهواز و آرپي چي زند بود، از جا بلند شد و با شهامت و شجاعت خاصي با فرياد "الله اكبر" به آن نفر بر شليك و آن را منفجر كرد و در همين عمليات مزد جهاد خويش را با شهادت در راه خدا گرفت.
يكي از دوستان اين سردار شهيد گفته است:
روزي در يكي از محورها با برادر بقايي در حال حركت به طرف خط بوديم كه مشاهده كرديم بسيجي كم سن و سالي در كنار جاده نشسته و منتظر ماشيني است كه با آن به خط برود. مجيد با وجودي كه خيلي عجله داشت، گفت: نگه دار!
بعد از ماشين پياده شد و با آن برادر بسيجي متواضعانه صحبت كرد و در آخر به او گفت: چيزي از من نمي خواهي؟
بسيجي نوجوان كه از مهرباني مجيد به وجد آمده بود به مجيد گفت: كلاهت را بده!
بقايي كلاهش را با شوق به او تقديم كرد و به من گفت: يكي از رموز موفقيت ما در جنگ قدرداني از نيروهاي مردمي است.
مجيد با حقوق مجردي ناچيزي كه از سپاه مي گرفت، زندگي خود را مي گذراند و وقتي به شهادت رسيد، خيلي از حقوق هاي عقب مانده اش را از سپاه نگرفته بود.
او مي گفت: وقتي به اين حقوق احتياج ندارم، چرا آن را بگيرم چون تشكيل خانواده نداده ام، همين مقدار براي من بس است.
مجيد پول هايي را كه مي گرفت، صرف خريد كتاب مي كرد و معتقد بود كه بايد به اندازه نياز از بيت المال مصرف كند.
راوي: برادر شهيد (حميد بقايی)
روز جمعه بود و پيش ازخطبه هاي نماز باسخنان شيوا و گيرايش نمازگزاران را مجذوب خويش ساخته بود.
من هم مثل ديگران به مجيد خيره شده بودم و به كلام جان آفرين و جان فزايش دل سپرده بودم. يكي از نمازگزاران كه دركنارم نشسته بود پرسيد: اين آقا اهل كجاست؟
گفتم: اهل بهبهان است.
گفت: از كدام محله و فرزند كيست؟
گفتم: مگر او را نمي شناسي؟
گفت: خير
گفتم: فلاني اهل فلان محله ولي افسون مي خوردم كه ايشان چقدر مظلوم است و به گمنامي مجيد و ناشناخته بودن قدر و منزلتش پي بردم.
راوي: مرتضي صفاري
يك روز همراه آقا مجيد از قرارگاه كربلا به سمت بهبهان در حركت بوديم. آن روزها (زمستان61) سردارشهيد بقايي فرماندهي قواي يكم كربلا را به عهده داشت. نرسيده به پل نادري اهواز بسيجي ها را ديدم كه عازم جبهه هاي نبردند. سردار با ديدن آن صحنه اشك از ديدگانش جاري شد و به اين همت والاي بسيجيان مرحبا گفت و با احساس برانگيخته گفت: آقا جعفر تو را به خدا اين ها به جبهه بروند و من به خانه بازگردم!؟ برگرد. او در بين راه بچه هاي بسيجي را سوار ماشين مي كرد و با اشتياق بر گل رويشان بوسه ميزد.
ايشان مرد نياز و نماز بود و در برپايي مراسم دعا و نيايش سعي فراوان داشت و توصيه مي كرد تا برادراني چون سردار شمايي و يا سردار بهروزي و بنده امام جماعت باشند و خود چنان كردن را كج مي كرد كه گويا خضوع و خشوع يك بنده پركشيده دلباخته بود در مجلس دعاي كميل خالصانه و عارفانه شركت مي كرد و با حضور او در مجلس رنگ و بوي ديگري داشت و حالت روحاني و معنوي خاصي به خود مي گرفت.
وقتي چراغ ها خاموش شد و عبادات پر مغز مولي (ع) را زمزمه می کرد. چه جانسوز گريه مي كرد. اين حالات او
براي ما ضرب المثل بود و نيز الگويي از دعاي عاشقي دلباخته. گريه كردنش از دلي حكايت مي كرد كه آتش فراق بر آن آفكنده باشند يعني (صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ)
راوي: بردار شهيد(حميد بقايي)
در زمان ستم شاهي و زمان اختناق ايشان (مجيد) فعاليت هايي مي كردند كه كمتر كسي جرأت داشت انجام بدهد مثلاً حمله به بعضي محل ها و انتشار و نشر بعضي اوراق مربوطه به امام و رد و بدل كردن نوارصوت امام (ره) و در زمان تظاهرات مردمي مجيد شور و حال بخصوصي داشت و مرتباً در كارها و راهپيمايي ها شركت مي كرد. وقتي ساواكي ها و نيروهاي پليس براي سركوب كردن مردم غيور و شهادت پرور و شهيد پرور بهبهان به تظاهركنندگان يورش مي بردند نهايت وحشيگري را از خود نمايش مي دادند و با اسلحه و باتوم به جان بچه هاي مردم و تظاهركنندگان مي افتادند. مادران هم از روي عواطف و احساسات مادرانه مرتباً به فرزندان خودشان توصيه مي كردند كه مواظب خودشان باشند. در همين ميان مادرم به مجيد سفارس مي كرد كه مادر مواظب خودت باش كه مجروح نشوي و يا تير به تو اصابت نكند يا اينكه دستگير نشوي. مجيد هم از باب مزاح و شيرين زباني خاص خود به صورت شعار مي گفت: "اين مادران ترسو طلاق بايد بگيرند"
آري هميشه شوخي ها و حركات دلنشينش واقعاً روحيه بخش بود و همه مي خنديديم.
راوي: برادر شهيد(حميد بقايی)
آقا مجيد به اتفاق سيد عبدالرضا موسوي (فرمانده شهيد سپاه خرمشهر) و يكي دو نفر از بچه هاي ديگر در دوران دانشجويي خود طبقه دوم منزلي را در منطقه لشكرآباد اهواز اجاره كرده بودند.
زير آن طبقه يك مغازه بقالي بود او و دوستانش هم براي تنوع و شيرين كاري و هم صرفه جويي در وقت سطلي را با طناب بسته بودند و همراه با تكه كاغذي به پايين آويزان مي كردند آن بقال سبزي و ميوه هاي مورد نياز آنان را كه در آن نوشته بودند برايشان آماده مي كرد و درآن سطل مي انداخت، تا آن ها آن را بالا كشيده و استفاده نمايند هميشه مي گفت: ما مثل زندانيان مي مانيم و آن بقال زندانبان ماست.
راوي: حميد بقايي
در تابستان 1360به اتفاق مجيد با يك دستگاه ماشين استيشن براي بازديد عازم آبادان شديم.
در جاده آبادان-اهواز كه مي رفتيم خيلي با هم حرف زديم و چون دو نفرمان تنها بوديم موقعيت را مناسب ديديم و درباره ازدواج با او صحبت كردم. وقتي توصيه كردم كه ازدواج بكن، نپذيرفت و به ساك و لباس و وسايل رزمي و شخصي اش اشاره كرد و گفت: زن و بچه و خانه و زندگي من اين است.
از يك طرف خوشحال بودم كه با عزمي راسخ پيگير مسايل جنگ است و از طرفي ديگر دوست داشتيم من و خانواده ام كه ايشان تشكيل زندگي بدهد و بچه هاي او را ببينيم ولي او اين راه را انتخاب كرده و پذيرفته بود و با هيچ چيزي عوض نمي كرد.
راوي: برادر شهيد حميد بقايي
يك روز براي ديدن ايشان به قرارگاه كربلا رفتم ولي متوجه شدم كه جلسه دارد و خيلي مهم است.
به هر حال صبر كردم كه جلسه ايشان تمام شود. بعد از اينكه آمدم سلام و احوالپرسي كرديم و سپس از احوال پدر و مادرم پرسيد، كه به ايشان گفتم نگران نباشد آن ها خوبند، فقط پدرم نگران دَرسَت است و مي گويد دَرسَت را
چه مي كني؟ گفت: اگر من پزشك شوم مثلاً رييس يك بيمارستان مي شوم امّا حالا بيشتر مي توانم خدمت كنم. اگر بروم و درس بخوانم تكليف اينجا چه مي شود. در برابر خون اين شهيدان مسؤليم، زيرا درعمليات ها مسؤليت داشته و آن ها با فرمان من به جلو حركت كرده اند و شهيد يا مجروح شده اند. خلاصه بعد از خداحافظي از هم جدا شديم ولي خواستم به بهبهان بيايم كه ديدم ماشين لندكروزي را كه پشت آن نشسته بود به عقب برگرداند و گفت به خانواده بگو به زودي چند واحد درسي مي گيرم و درسم را ادامه مي دهم ايشان هر چند عشق عجيبي به جبهه و جنگ و امام داشت ولي به هرحال دوست نداشت به پدر و مادرم بي احترامي كند و مي خواست از آن ها دلجويي كند و اسباب رضايت آن ها را هم فراهم نمايد و چنين جمله اي را بيان كرد كه پدرم رنجيده خاطر نشود.
راوي: نعمت اله همراهي
سال 57 كسي جرأت نمي كرد علناً كاري انجام دهد و شهر شهيد پرور بهبهان منتظر حوادث جالبي بود.
بچه هاي مذهبي از هر چيزي براي كنترل مجالس عزاداري و سخنراني و غيره استفاده مي كردند و زمينه سازي مي كردند. سرهنگ اميري كه از سرسپردگان رژيم بود و در ضرب و شتم مهارت بسياري داشت و به خانه هاي مردم حمله مي كرد و باعث رعب و وحشت مي شد عملاً حكومت نظامي را در شهر بوجود آورده بود و بر گستاخي هاي خودش اضافه كرده بود لازم بود تا با حركات اضافه بذر اميد در دل مردم شهر كاشته شود و با جرقه هاي مناسب شور مردم دو چندان گردد در همان زمان كه چريك جان بر كف (حمداله پيروز) تازه به شهادت رسيده بود بطور مخفيانه چند نفر از برادران انقلابي در صحن امامزاده ابراهيم جمع شدند و به طرف خيابان جوانمردي رفتيم و از آنجا به محله هاي محسني ها و كاروانسرا و دست آخر از محله پهلوانان سر درآورديم و سريعاً به طرف سينماي شهر رفتيم و باشجاعت تمام شيشه هاي آن را پايين آورديم و هيچ كسي جز سردار مجيد بقايي اين عملیات را به عهده نگرفت كه بلافاصله از طرف شهرباني وقت مورد هجوم واقع شديم ولي خوشبختانه قادر به شناسايي ما نشدند و ما پا به فرار نهاديم و همه خوشحال كه توانستيم يك حركت در آن موقعيت انجام دهيم روز بعد همه از اين حركت صحبت مي كردند و به بانيان آن مرحبا مي گفتند.
راوي: مادر شهيد بقايي
ايشان به منزل آمد امّا بر خلاف هميشه بي حال و رنگ پريده بود. همان روزي كه در بهبهان تظاهرات خونيني بپا شده بود و عده اي توسط مزدوران رژيم پهلوي مورد اصابت گلوله قرار گرفتند. حال و قيافه اش نگرانم كرد. حساس شدم و گفتم: مجيد! مادرچه شده؟ گفت: چيزي نيست. دوباره پرسيدم: نه، حتماً چيزي هست. چرا ملول و گرفته اي؟ رنگت چرا زرد است؟ گفت: مادر! جريان را مي گويم ولي كسي از اهل منزل متوجه نشود.
گفتم: باشد،بگو! گفت: يكي از بچه ها به نام محمد عدالت تير خورده و من رفتم بيمارستان و خون دادم ولي فكر كنم شهيد مي شود، چون حالش وخيم است. من هم پسته و ميوه تهيه كرده و به او دادم تا بخورد و حال و سلامتي خويش را بازيابد. برادرانش متوجه موضوع شدند و با مجيد صحبت كردند وي گفت: ببينيد حالم را! من سالمم و هيچ مشكلي ندارم!
خون غيرت بود در شريان داده ام تا گل كند ايمان من
من حماسي زاده و طوفانيم من عدالت پيشه عرفانيم
راوي: مادر شهيد
سال هاي اوائل انقلاب بود نمي دانم دقيقاً جنگ شروع شده بود يا نه ولي همين را مي دانم كه مملكت از لحاظ اقتصادي در تنگنا قرار داشت. يادم هست يك قوطي 17 كيلويي روغن خريده بودم به مجيد گفتيم كه آن را از بازار برايمان بياورد. وي در پاسخ گفت: شما خجالت نمي كشيد كه اينقدر روغن خريداري كرده ايد و از من هم مي خواهيد آن را بر دوشم بگذارم و بياورم از اين كارها عارم مي شود.
چرا مي خواهيد احتكار كنيد من كه نمي دانستم احتكار يعني چه گفتم: مادر براي مصرف روزمره ماست.
گفت: خب دو كيلو، سه كيلو، نَه هفده كيلو! امام خميني فقط براي مصرف روزانه اش مواد خوراكي مي خريده نه براي آينده اش! مگر ايشان الگوي ما نيست؟ آيا مي دانيد كه اغلب اوقات خوراكش كمي آبگوشت است و همان را با تكه ناني مي خورد و خدا را شكر مي كند و ادامه داد:
شكر نعمت نعمتت افزون كند كفر، نعمت از كفت بيرون كند
راوي: حشمت حسن زاده
قبل از آمدن مجيد به سپاه شوش مشكلاتي داشتيم كه نمي توان به راحتي آن را بيان كرد از جمله جلساتي كه با ارتش داشتيم اگر از ضرورت عملياتي سخن مي گفتيم از ما طراح مي خواستند. چون طرح ما ذهني و شفاهي بود آن ها از ما نپذيرفتند و مي گفتند بايد بطور مكتوب ارائه دهيد. وقتي طرح را توضيح مي داديم، واژه اي تخصصي را بيان مي كردند كه ما بلد نبوديم آن موقع فقط توانمندي هاي ظاهري را از ما مي خواستند و بحث از توان غير فيزيكي و عشق و ايمان و روحيه بحث غريبي بود و هنوز جا نيفتاده بود. چگونه مي توانستيم اثبات كنيم كه توان يك عشق پاك باخته و مؤمن و شجاع و صبور چندين برابر يك نظامي ترسو و پاي بند به دنيا ست؟
اشكال تراشي و سنگ تراشي هاي بني صدر هم باري از مشكلات مي افزود زيرا كه او در پي وحدت ارتش و سپاه و رشد بچه هاي سپاه و بسيج نبود. از نظر امكانات نظامي چون نفربر- توپخانه- فشنگ و ضدهوايي و ... هم در تنگنا عجيبي بوديم پس آن موقعيت، كسي را مي طلبيد كه از سطح و سواد و بيان و خلاقيت قابل توجهي برخوردار باشد. اينجا بود كه بزرگي از ديار دلاور پرور بهبهان به منطقه شوش آمد كه ره آوردش همه آن چيزي بود كه مي خواستيم.
دكتر مجيد بقايي را مي گويم وقتي در جلسه اي با فرماندهان ارتش و در حضور بني صدر شركت مي كرد نظر آنان بر اين بود كه اولاً شما طرح نداريد و اگر داريد بايد مكتوب باشد ثانياً فرماندهي عمليات به عهده ارتش باشد. زمان، زمان حساسي بود و مقارن با عمليات الله اكبر (31/2/60) موقعي كه جلسه تمام شد به سراغ من و حمزه كربلايي و چند تن ديگر از بچه ها آمد و مسائل را در ميان گذاشت. ما كه از دورانديشي و نگرش عميق او فاصله داشتيم، با سپردن فرماندهي عمليات به ارتش مخالف بوديم كه يعني چه ما نيرو به يك ارتش بدهيم كه اصلاً خط نيامده و چنين و چنان آقا مجيد از ما خواست كه طرحي را آماده كنيم گفتيم: چطور؟
گفت: همين چيزهايي كه مي گوييد خوب است از كجا حمله مي كنيم، نيرو از كجا مي بريم.
گفتيم: چشم آماده مي كنيم.
نشستيم و بعد از بحث ها و چون و چراها نوشتيم كه از چهار محور به عراقي ها حمله مي كنيم و از هر محور 20 نفر و همه را از پا در مي آوريم و اسير مي كنيم. ديگر از ما چه مي خواهند؟ اين طرح مكتوب بعد از آن هم چون روحيه ما با اين حرف ها و جلسات سازگار نبود آن را پاره كرديم اما مجيد كه دست بردار نبود باز تأكيد كرد كه من نمي دانم بايد طراحي بنويسيد و تهيه كنيد.
گفتيم: چطور و چه بنويسيم؟ ما كه براي رضاي خدا حمله مي كنيم و عراقي ها را عقب مي زنيم ديگر نوشتن براي چيست؟ چرا بيهوده ما را به زحمت مي اندازند.
آقا مجيد در جلسه مذكور حاضر شد و توافق آنان را جلب كرد آن موقع ما ندانستيم كه چرا موافقت شد. اما در سال پيش (75) در مطالعات استراتژيك تهران پرونده ها و طرح و برنامه هاي سپاه را نگاه مي كردم كه طرحي با خط خوش و زيبا و با امضايي آشنا نظرم را جلب كرد بله درست مي گويم آن طرح از دكتر بقايي بود از همان موقعي كه ما شفاهاً بحث مي كرديم ولي تجربه و مهارت و نيز حوصله مكتوب كردن آن را نداشتيم وي بااعتماد به نفس و تدبير خاصش، آن را تهيه و تدوين كرده و به ارتش داده بود خدا را شاهد مي گيرم كه به طراح هاي (دافوس) خيلي شباهت داشت. فقط اينكه بجاي 5 بند داراي 6 بند بود و مثلاً بجاي الفاظ آنچناني، بي تكلف نوشته بود. استعداد و نبوغ بالايي لازم است تايك طراح نظامي طرحي شبيه طرح دافوس بدهد تا چه رسد، يك جواني كه دوره هاي تخصصي و كلاسيك نديده و تنها با اتكا به خداي دانا و عشق به امام و شهدا و ملت و روحيه بسیجی قد بر افراشته بود اين همان طرحي بود كه مجيد عرضه كرده بود و ديگران در مقابل او حرفي براي گفتن نداشتند سرادار پذيرفته بود كه فرماندهي با ارتش اما معاونت و نيروها از بچه هاي سپاه و بسيج باشد و ارتش در جزئيات مسائل دخالت نكند. آنان هم قبول كرده بودند و عملا ميدان و تجهيزات و اختيار امور را به بچه ها سپردند. و اين همان چيزي بود كه مي خواستيم ولي طريق دست پيدا كردن به آن را ما بلد نبوديم.
راوي: حشمت حسن زاده
چقدر جالب بودكه ارتش مي گفت: شما به توپخانه و مثلاً يك نفربر نياز داريد اما سي توپخانه و مثلاً: 2 نفربر در اختيارتان مي گذاريم صوتي پرد از و هلي كوپتر و تيربار و فشنگ ژ3 وكلاش و ... مي خواهيد چشم! بفرماييد 5 گلوله موشك تاو داريد 10 گلوله ديگر به آن ها اضافه كنيد شهيد سليمي هم بخواهد شليك كندكه نور علي نور است. زيرا به محض شليك موشك قطعاً به هدف اصابت كرده و 15 دستگاه تانك دشمن منهدم خواهد شد. البته تعدادي از برادران ارتشي هم براي نبردي بي امان با دشمن با ما همراه شدند سردار مرتضي صفاري هم عنوان معاون عمليات سنگري در جبهه شوش داشت كه نيروها را هدايت مي كرد و عمليات هم پيروزمندانه و سرفرازنه به انجام رسيد همه اين ها به تدابير سردار مجيد بقايي برميگشت تدبيري ستودني كه ثمراتش در خواب هم نمي ديديم.
راوي: حشمت حسن زاده
در سال60 مجيد فرمانده سپاه شوش بود من دو ماه در خط بودم و نياز به مرخصي و استراحت داشتم. آن روزها نيروهاي رزمنده هر 20 روز تعويض مي شدند و جاي خود را به بچه هاي تازه نفس مي دادند.
هر چه مي خواستم از مجيد تقاضاي مرخصي كنم از او خجالت مي كشيدم و شرم مي كردم چون خود او اهل مرخصي و جدايي از منطقه نبود. به چهره ي با صفايش كه نگاه مي كردم چنان مرا مي گرفت كه از هر تقاضايي جز درباره دفاع مقدس باز مي ماندم. وقتي فكر مرخصي را مي كردم پيش خود مي گفتم چه كسي به شناسايي مي رود و حسن درويشش را كمك مي كند. تصميم گرفتم با سردارمرتضي صفاري كه فرمانده جبهه و معاون شهيد بقايي بود صحبت كنم (سردار بقايي سپاه و جبهه شوش هر دو را زير نظر داشت.) و برادر صفاري با تقاضاي مرخصي من به مدت 7روز موافقت كرد. غروب همان روز آمدم كه پاي من حساب نشود و بعد از عبور از جنگل و رودخانه كرخه و 4 كيلومتر راهپيمايي به شهر شوش رسيدم و خلاصه به سمت منزلي كه بعد از جنگ زدگي در روستايي از توابع انديمشك مهيا كرده بوديم رفتم و آخر شب رسيدم. همان شب با خواهرانم صحبت كردم و آنان را براي مسافرت به مشهد آماده كردم خلاصه در طول مسافرت يك روز كم آورديم و چاره اي جز غيبت نبود وقتي خودم را به سپاه شوش رساندم مجيد مرا فرا خواند و گفت: چرا يك روز غيبت كردي؟
من كه حسابي خجالت زده شده بودم: گفتم و الله به مشهد رفته بوديم و ...
اين بازخواست بيانگر جديت و قاطعيت سردار در امور نظامي بود بعد كه احساس كرد شايد دلگير شده باشم صميمانه اين ناراحتي را از دلم بيرون آورد و گفت: تو آدم منظمي بودي و هستي من حساب ديگري روي شما باز كرده ام بايد خودت بتواني جبهه را اداره كني. اگر شما يك روز غيبت كنيد فردا ديگران چه مي كنند؟ خدايش رحمت كند اكنون كه به آن روز مي انديشم در مي يابم كه خيلي جالب ونتيجه بخش بود.
راوي: سردار سرلشكرپاسدار محسن رضايي
يادم مي آيد يكبار در قرارگاه خاتم بعد از جلسات طولاني كه با برادران ارتش داشتيم ،به خواب رفتم. اواسط شب، ساعت حدود (5/2 الي3) احساس سرو صدايي كردم و برخاستم و ديدم كه قامت بلند مجيد با دستان بزرگ و پر توانش به سوي خداست و او را ذكر مي كند من خودم خجالت كشيدم كه به قول شاعر:
غبار ما چو سحر سينه چاك مي گذارد كه سر به سجده نبرديم و رفت وقت نماز
هر چه در وصف ايشان بگوئيم كم است از لحاظ خصوصيات اخلاقي كه واقعاً الگويي به تمام معنا بود با آنكه سن و سال كم داشت از لحاظ سياسي و نظامي رهبري واقعي بود و كمتر كسي در اين زمان مثل او ديده بود از لحاظ ورزش و نظم داشتن هم رقيبي نداشت و هر حرفي را كه ميزد اول خودش به آن عمل مي كرد و بعد از ديگران مي خواست كه بدان عمل كنند. خيلي با محبت و با احساس بود به خانواده هاي شهدا عشق عجيبي داشت و دوست داشت هر كاري براي آن ها انجام دهد.
راوي: مرتضي صفايي
هميشه بچه هاي سپاه را به نظم و تقوي توصيه مي كرد تا كلام مولي علي(ع) را به عنوان سر خط كارهاي روزمره اش پي بگيرد. نظم و انضباط مجيد ميزاني شده بود براي تمام كارهايمان از تميز بودن لباس و معطر بودنش تا قرآن خواندن و اقامه نمازش و نيز غذا خوردنش و به موقع سخن و لب گشودنش. او لباس نو و قيمتي نمي پوشيد ولي همين يك دست لباس را مرتب مي شست و در رعايت بهداشت بسيار جدي وكوشا بود.
هرگاه مهياي وضوگرفتن بود در مي يافتم كه وقت اذان است و چون نماز اول وقت را به جا مي آورد اغلب اوقات هنوز اذان صبح به پايان نرسيده بود نمازش را خوانده بود.كم غذا مي خورد و زود از سر سفره بر مي خواست و به ما مي گقت: چقدر مي خواهيد غذا بخوريد؟ هميشه سعي داشت كه كارها را تا سر ساعت 10 صبح انجام دهد. و بعد از آن حدود 5/1ساعت قرآن را با تأمل مي خواند و به آن تفكر مي كرد و به معناي آن احياناً تفسيرش با استفاده از منابع موجود در آنجا مي پرداخت. هرگاه در سپاه بوي رُز مي آمد پي مي برديم كه مجيد در حوالي ما مي گذرد و يا به سراغ ما مي آيد. از اين رو همراهي و هم نفسي با او درس هاي دمادمي بود كه مي آموختيم و تا واپسين دم زندگي به آن افتخار مي كنيم. ان شاءالله كه خداوند ايشان را در جوار ائمه اطهار محشور فرمايند.
راوي: عبد الحسين والي زاده
از بس كه به آقا مجيد ارادت داشتم و عاشق اخلاق با صفايش بودم وقتي خداوند در سال 1360 فرزندي نصيبم كرد نام او را مجيد گذاشتم گهگاهي او را نزد آقا مجيد ميآوردم و آن بزرگوار جوياي سلامتي او ميشد. شبي دوستان بعد از عمليات فتحالمبين (فروردين61) مأموريتي به من دادند كه با موتور به آبادي محمد شغاتي كه بچهها در دژهاي آنجا مستقر بودند بروم و پيامي را به آقا مجيد برسانم. پيامي كه بيانش از طريق بي سيم صلاح نبود.
ساعت 11به آنجا رسيدم و پيام را به او رساندم بعد مصرانه از من خواست كه به شهر برگردم. گفتم خستهام و چشمانم نميبيند و هوا هم باراني است گفت: امكان ندارد و بايد بروی.
از او اصرار و از من انكار از آنجايي كه در قاطعيت شهره بود گفت: اگر نرفتي به بچهها ميگويم كه اذيتت كنند و تو را بفرستند. به هرحال اطاعت كردم و با هر مشكلي به شهر برگشتم.
فرداي آن روز با خبر شديم كه بچهها به دشمن تك زدهاند بعد از او گلايه كردم كه چرا نگذاشتي بمانم؟
گفت: صلاح نبود تو بماني و مجيد نبايد يتيم شود.
اينگونه برخوردهاي استادانه بيانگر هوشياري و توجه خاص آن سردار فرزانه به مسائل خانواده بود و نميخواست همچون مني كه نسبت به ديگر نيروها مسن بودم به آساني از دست برويم. از اين رو او نه تنها سردار صحنه جنگ جهاد كه سالار عرصه زندگي و تعليم و تربيت بود.
راوي: عبد الحسين والي زاده
در سال 59 زماني كه مجيد فرمانده سپاه شوش بود شهيد سيد محمد كاظم دانش نماينده مردم شوش و انديمشك به سپاه اين شهر آمد.
شب بعد از شام مجيد بسيار متين و فروتنانه در محضر آقا نشسته بود. آقا به او گفت: برادر بقايي چيزي نياز داريد؟ مجيد گفت: نه ما به نان خشك هم قانعيم فقط تقاضا داريم كه ما را در حد توان به سلاح مجهز نماييد. زيرا با اين اسلحه (M1) دشوار است كه بتوانيم در مقابل تانك هاي عراقي موفق شويم.
لحظاتي با هم به بحث وگفتگو پرداختند. شهيد دانش گفت: ميدانيد كه اسلحه از پادگان بيرون نميآيد و فرماندهي كل قوا (بني صدر) هم بعد از اين سخني نگفت. سكوت كرد و بيزاري او از بني صدر پيدا بود ولي صلاح نديد فعلاً چيزي بگويد. بعد از حدود پانزده روز آن شهيد بزرگوار گفت: به اميد خدا در آينده نزديك اسلحههاي نيمه سبك برايتان ميآورند. صبح زود هر دوي اين بزرگواران از خواب برخاستند وبعد از اقامه نماز دور شهرك سلمان فارسي ميدويدند و ورزش ميكردند و در اين امر پيشتاز بودند.
راوي: حشمت حسن زاده
بعد از عمليات طريق القدس بود و آباده آزاد شده بود. مجيد پس از دو سه روز گرسنگي و تشنگي و تحمل نصيحت هاي فراوان به لطف الهي سالم به سپاه شوش برگشت.
روزي سرسفره نشسته بوديم ودرآن جمع با صفا غذا مي خورديم آقا مجيد گفت: بچه ها امام كه فرمود جنگ نعمت است. يكي از نعمت هايش همين است كه مي بينيد بهبهان- اصفهان- شوش- تبريزي تحواني و شهركردي همراه و همدل يكديگر سر يك سفره جمعند و اين از مذهب هاي خداي متعال است.
راوي: مادر شهيد
وي از خوردن دو جور خوراكي در يك وعده ي غذا پرهيز مي نمود مثلاً اگر گوشت و ماست در سفره گذاشته بود يكي از خوراكي ها را كنار مي گذاشت و به خوردن ديگري بسنده مي كرد.
سال 1360 بود كه به اتفاق چند تن از برادران از جمله شهيد اسماعيل دقايقي به منزل آمدند. از اينكه بدون اطلاع و هماهنگي قبلي آمده بودند شتابزده شدم و گفتم: مادر چرا بي خبر و سرزده آمديد؟ چيزي هم براي شام شما آماده نداريم حالا چكار كنم؟
آقا مجيد گفت: مادر مگر ما چه مي خواهيم من و اين دوستان كه اهل سفره ي رنگين نيستيم. چند تخم مرغ براي غذاي ما كافي است.
من كه اين گونه راضي نمي شوم خواستم زن برادرش را صدا بزنم تا بيايد و غذاي بهتر و مناسب تري را ترتيب دهد. ولي او نگذاشت و گفت: لازم نيست.
آري او و جمع با صفاي دوستانشان به خوردن چند تخم مرغ قناعت كردند.
راوي: حشمت حسن زاده
نشستيم و بعد از بحث ها و چون و چراها نوشتيم كه از چهار محور به عراقي ها حمله مي كنيم و از هر محور 20 نفر وهمه را از پا در مي آوريم و اسير مي كنيم. ديگر از ما چه مي خواهند؟ اين طرح مكتوب.
بعد از آن هم چون روحيه ما با اين حرف ها و جلسات سازگار نبود آن را پاره كرديم اما مجيد كه دست بردار نبود باز تأكيد كرد كه من نمي دانم بايد طراحي بنويسيد و تهيه كنيد.
گفتيم: چطور و چه بنويسيم؟ ما كه براي رضاي خدا حمله مي كنيم وعراقي ها را عقب مي زنيم ديگر نوشتن براي چيست؟ چرا بيهوده ما را به زحمت مي اندازند.
آقا مجيد در جلسه مذكور حاضر شد و توافق آنان را جلب كرد آن موقع ما ندانستيم كه چرا موافقت شد. اما در سال پيش (75) در مطالعات استراتژيك تهران پرونده ها و طرح و برنامه هاي سپاه را نگاه مي كردم كه طرحي با خط خوش و زيبا و با امضايي آشنا نظرم را جلب كرد بله درست مي گويم آن طرح از دكتر بقايي بود از همان موقعي كه ما شفاهاً بحث مي كرديم ولي تجربه و مهارت و نيز حوصله مكتوب كردن آن را نداشتيم وي با اعتماد به نفس و تدبير خاصش، آن را تهيه و تدوين كرده و به ارتش داده بود خدا را شاهد مي گيرم كه به طراح هاي (دافوس) خيلي شباهت داشت. فقط اينكه بجاي 5 بند داراي 6 بند بود و مثلاً بجاي الفاظ آنچناني، بي تكلف نوشته بود. استعداد و نبوغ بالايي لازم است تايك طراح نظامي طرحي شبيه طرح دافوس بدهد تا چه رسد، يك جواني كه دوره هاي تخصصي و كلاسيك نديده و تنها با اتكا به خداي دانا و عشق به امام و شهدا و ملت و روحيه بسيجي قد بر افراشته بود اين همان طرحي بود كه مجيد عرضه كرده بود و ديگران در مقابل او حرفي براي گفتن نداشتند سرادار پذيرفته بود كه فرماندهي با ارتش اما معاونت و نيروها از بچه هاي سپاه و بسيج باشد و ارتش در جزئيات مسائل دخالت نكند. آنان هم قبول كرده بودند و عملا ميدان و تجهيزات و اختيار امور را به بچه ها سپردند و اين همان چيزي بودكه مي خواستيم ولي طريق دست پيدا كردن به آن را ما بلد نبوديم.
چقدر جالب بودكه ارتش مي گفت: شما به توپخانه و مثلاً يك نفربر نياز داريد اما سي توپخانه و مثلاً: 2 نفربر در اختيارتان مي گذاريم صوتي پرد از و هلي كوپتر و تيربار و فشنگ ژ3 و كلاش و... مي خواهيد چشم! بفرماييد 5 گلوله موشك تاو داريد 10 گلوله ديگر به آن ها اضافه كنيد شهيد سليمي هم بخواهد شليك كند كه نور علي نور است. زيرا به محض شليك موشك قطعاً به هدف اصابت كرده و 15 دستگاه تانك دشمن منهدم خواهد شد. البته تعدادي از برادران ارتشي هم براي نبردي بي امان با دشمن با ما همراه شدند سردار مرتضي صفاري هم عنوان معاون عمليات سنگري در جبهه شوش داشت كه نيروها را هدايت مي كرد و عمليات هم پيروزمندانه و سرفرازنه به انجام رسيد همه اين ها به تدابير سردار مجيد بقايي برمي گشت تدبيري ستودني كه ثمراتش در خواب هم نمي ديديم.
راوي: حشمت حسن زاده
در سال60 مجيد فرمانده سپاه شوش بود من دوماه در خط بودم و نياز به مرخصي و استراحت داشتم. آن روزها نيروهاي رزمنده هر 20روز تعويض مي شدند و جاي خود را به بچه هاي تازه نفس مي دادند.
هر چه مي خواستم از مجيد تقاضاي مرخصي كنم از او خجالت مي كشيدم و شرم مي كردم چون خود او اهل مرخصي و جدايي از منطقه نبود. به چهره ي با صفايش كه نگاه مي كردم چنان مرا مي گرفت كه از هر تقاضايي جز درباره دفاع مقدس باز مي ماندم. وقتي فكر مرخصي را مي كردم پيش خود مي گفتم چه كسي به شناسايي مي رود و حسن درويش را كمك مي كند. تصميم گرفتم با سردار مرتضي صفاري كه فرمانده جبهه و معاون شهيد بقايي بود صحبت كنم (سردار بقايي سپاه و جبهه شوش هر دو را زير نظر داشت.) و برادر صفاري با تقاضاي مرخصي من به مدت 7 روز موافقت كرد. غروب همان روز آمدم كه پاي من حساب نشود و بعد از عبور از جنگل و رودخانه كرخه و 4 كيلومتر راهپيمايي به شهر شوش رسيدم و خلاصه به سمت منزلي كه بعد از جنگ زدگي در روستايي از توابع انديمشك مهيا كرده بوديم رفتم و آخر شب رسيدم. همان شب با خواهرانم صحبت كردم و آنان را براي مسافرت به مشهد آماده كردم خلاصه در طول مسافرت يك روز كم آورديم و چاره اي جز غيبت نبود وقتي خودم را به سپاه شوش رساندم مجيد مرا فرا خواند و گفت: چرا يك روز غيبت كردي؟ من كه حسابي خجالت زده شده بودم :گفتم (و الله به مشهد رفته بوديم و...)
اين باز خواست بيانگر جديت و قاطعيت سردار در امور نظامي بود بعد كه احساس كرد شايد دلگير شده باشم صميمانه اين ناراحتي را از دلم بيرون آورد و گفت: تو آدم منظمي بودي و هستي من حساب ديگري روي شما باز كرده ام بايد خودت بتواني جبهه را اداره كني. اگر شما يك روز غيبت كنيد فردا ديگران چه مي كنند؟ خدايش رحمت كند اكنون كه به آن روز مي انديشم در مي يابم كه خيلي جالب و نتيجه بخش بود.
راوی: حشمت حسن زاده
فرماندهي دكتر بقايي شخصاً منحصر به بعد نظامي نبود. وي با شخصيت بلندش و پختگي خاصي كه در او سراغ داشتيم نگاهي عميق به ابعاد ديگر داشت.
مهرباني و عطوفتش - شور و اشتياقانه عاشقانه اش انس به قرآن و عبادتش و صميميتش همه بيانگر اين حقيقت بود كه وي فردي است متعادل و داراي رشدي موزون و چند بعدي است. نسبت به مشكلات شخصي بچه ها هرگز بي تفاوت نبود و چون يك معلم و مربي متعهد در امور تربيتي و مسائل زندگي شاگردان وارد مي شد و رهنمود مي داد.
نيمه شب هايي كه به خط مي آمد در ميان بچه ها با حد صميمتي مثال زدني به گفتگو مي نشست هرگز از لوح دل ها نمي رود گاهي مي ديدي سرپست نگهباني هستي و مثلاً ساعت 2 نيمه شب كه ناگهان آقا مجيد چهره مي نمود شب هايي كه مي آمد و دلسوزانه و غمگناه مي پرسيده؟ اهل كجايي؟
پدر و مادرت زنده اند؟ شغل پدرت چيست؟ مخارج شما چگونه تامين مي شود؟ چند خواهر و برادر داري چقدر سن داري؟ كلاس چندمي؟ و بحث هايي كه انسان را غرق لذت و معنويت مي كرد. باوركنيد شبانگاهاني كه آقا مجيد به خط مي آمد در ديده ي ما روز جهان افروز است.
راوی: مادر شهید
به ندرت به مرخصي مي آمد و وقتي هم مي آمد يكي دو روز بيشتر نمي ماند. سال 1361بود كه مجيد از مدت ها به منزل آمد. مجيد مهياي رفتن به حمام بود تا غبار خستگي از تن بشويد. وقتي خواستم حوله را از كيفش بيرون آورده و به او بدهم آن حوله خوب و زيبايي را كه خودم برايش خريده بودم نديده و حوله ديگري در لابه لاي وسايلش بود پرسيدم حوله خودت چه شده؟ گفت: گم شده و اين هم مال من نيست. از تداركات گرفتم و بايد به آنجا پس بدهم. مادر بالاخره دنياست و هزار جور اتفاق! در جريان باش كه اين حوله مال تداركات است و بايد به آن ها تحويل داده شود. رفت و آخرين باري كه آمد و بازخواست دوش بگيرد گفتم آن حوله چه شد؟ با حالت خاصي گفت: به تداركات دادم.
اين در حالي بود كه او فرماندهي قواي يكم كربلا بود ولي جهت احتياط سعي داشت تا اينگونه استفاده هاي ريز و ناچيز هم از اموال جبهه نداشته باشد.
راوي: مرتضي صفاري
نخستين ماه هاي دفاع مقدس بود و پاره اي ازبرادران ارتشي روحيه مناسب با نبرد را نداشتند.
مجيد هم مسئول سپاه شوش بود و هم مسئول محور و سردار زنده ياد شهيد عبدالعلي بهروزي جانشين فرماندهي محور بود. شهيد بهروزي به علت شور ابوذري و روح ناآرامش با آن برادران بگو مگوهايي داشت و بارها با مجيد به بحث و گفتگو مي نشست اما وي ضمن دلاوري و آرام نمودن شهيد بهروزي صبورانه مي گفت: وظيفه ي ما ساختن اين هاست و اين مسئوليتي است كه بر دوش ما افتاده است.
راوی: یوسفعلی حمیدی
هنوز عمليات باشكوه طريق المقدس آغاز نشده بودكه ديدم دكتر مجيد بقايي در گوشه اي براي تني چند از برادران سخن مي گويد در آن زمان سن و سال زيادي نداشتم. كنجكاو شدم تا صحبت هاي او را بشنوم.
وي گفت: قرار است امشب به طرف چزابه برويم و بايد طي 24ساعت منطقه را بطور كامل شناسايي كرده و از وضعيت دشمن با خبر شويم. اطلاعاتمان را كامل كرديم به مسئولان رده بالا تحويل مي دهيم تا عمليات بزرگي را براي فتح بستان و مناطق اطراف آن طراحي كنيم.
برادرها نيت كنيد و عمليات فقط براي رضاي خدا باشد، چون ممكن است در اين مأموريت برنگرديم و به شهادت برسيم. خلاصه چند نفر كه مسئوليت داشتند دست به دست هم داده و سوگند خوردند كه فعلاً سخني از اين عمليات نگويند تا دستور حمله صادر شود.
در آن لحظه نگاه مجيد به من افتاد كه به گفتگوي آنان گوش مي دهم. آرام به نزد من آمد وگفت: حميد چرا اينجايي؟ گفتم: خودت چرا اينجايي؟ مگر خبري هست؟ خب ما مسئوليم ديگه بايد بنشينيم و جلسه بگيريم. من هم گفتم: فكر كردم مي خواهيد به دشمن شبيخون بزنيد و خواستم همراهتان باشم. سردار با شنيدن اين جمله لبخندي زد و گفت: خدا شما را حفظ كند با اين روحيه اي كه براي فداكاري داريد اين را بگويم كه در آينده نزديك خبر خوشي را مي شنويد و از همين الان با اين روحيه ي بالاي برادران پاسدار نويد مي دهم كه ان شاء الله ايران اسلامي در اين جنگ پيروز است. او بعد از خداحافظي به اتفاق چند پاسدار جان بر كف به شناسايي رفته و سالم برگشتند و حاصل اين گونه زحمات عمليات موفقيت آميز طريق القدس بود.
راوی: امیر کعبی
در آن روزها كه سردار فرمانده لشكر فجر بود طرحي داد كه لشكر سپاه و ارتش به اتفاق هم اما نه به صورت ادغام كار كنند. از اين رو لشكرهاي فجر 77 خراسان در كنار همديگر به انجام وظيفه رزمي و دفاعي خود پرداختند. لشكر 77 خراسان از امكانات فراواني بهره مند بود و در 30 كيلومتري خرمشهر قرارگاهي داشت كه علاوه بر سنگرهاي مورد نياز خود سنگري هم براي آقا مجيد تهيه كرده بودند. در آن سنگر به خاطر گرما، كولر گازي براي آقا مجيد نصب كرده بودند كه به وسيله ژنراتور كار ميكرد.
يك روز با آقا مجيد كاري داشتم وقتي به سراغش رفتم در سنگر نبود شب شد و بچهها گفتند: برويم در سنگر آقا مجيد بخوابيم آمديم و باز او را نديديم در جاي جاي سنگر بچهها خوابيده بودند و ديگر جايي براي كسي پيدا نمي شد.
شب تا سپيده دم خوابيديم وقتي براي نماز صبح برخاستيم يكي از بچهها گفت: آقا مجيد را ديدم گفتم: كجا؟ گفت: بيرون، فكر كردم كه او را در حال وضو گرفتن ديده است آمدم تا هم وضو بگيرم وهم آقا مجيد را ببينم اما باز او را نيافتم به طرف سنگر رفته و آن برادر را صدا زدم و گفتم: پس آقا مجيد كجاست؟ آمد و با اشاره گفت: آنجاست شگفتا او را ديدم كه در هواي گرم و شرجي بالاي استيشن خوابيده است رفتم و گفتم: آقا مجيد! تو چرا اينجا خوابيدهاي؟ گفت: ديشب دير وقت ساعت 5/ 1و يا 2 بود كه آمدم و چون در سنگر جايي براي خوابيدن نبود بيرون آمدم و اينجا خوابيدم.
راوي: احمد خنيفر
يك روز ايشان سوار بر موتور سيكلت از جبهه شوش دانيال به سمت شهر مي آمد از كرانه كرخه كه مي گذشت دو نفر را ديد كه پياده مي آيند و به آنان سلام كرد و گفت: بياييد سوار شويد تا به اتفاق هم برويم.
آنان گفتند: نه نميشود سه نفر با يك موتور.
گفت: پس بفرماييد و شما با موتور برويد من هم آهسته و سر فرصت پشت سر شما مي آيم وقتي به شهر رسيديد موتور را در سپاه شوش دانيال بگذاريد.
آن ها با اين نظر كه شايد از لحاظ اخلاقي صحيح نباشد نپذيرفته و اصرار آقا مجيد هم به جايي نرسيد. يكي از آن ها گفت: شما اجازه بدهيد تا با هم راه برويم و چون تازه به جبهه شوش آمدهايم سوالات ما را پاسخ دهيد و ويژگي هاي اين جبهه را برايمان بيان كنند.
سردار پياده از كنار كرخه به طرف شهر حدود 2 كيلومتر با آنان همراه شد و به گفتگو با آنان پرداخت در اين ميان ماشيني كه از كنار آن ها عبور مي كرد با چنين صحنهاي روبرو شد و ديد كه آقا مجيد موتور در دست دارد و پياده مي آيد صدايش كرد و گفت: برادر بقايي! موتور پنچر شده؟ گفت: نه داريم با هم حرف ميزنيم. بعد آن دو نفر سوار بر ماشين و آقا مجيد هم پشت سر آنان با موتور سيكلت به سوي شهر آمد.
راوي: امير نجفي
در لحظاتي از جنگ يعني 25/1/60 كه مرتضي شريعتي از حماسه آفرينان بهبهان با شربت گواراي شهادت جاودانه شد. هنگامي كه قاتل او به اسارت رزمندگان اسلام افتاد يكي از بچهها در حضور آقا مجيد خشمگينانه يك سيلي به صورت قاتل نواخت. سردار چنين حركتي را بر نتابيد و با برخوردي مكتبي از آزار اسير جنگي جلوگيري كرد، زيرا اسير در دين اسلام حقوقي دارد كه بايد محترم شمرده شود.
غروب يك روز در مسير جاده دزفول به اهواز آقا مجيد را ديدم كه در كنار جاده ماشينش را پارك كرده بود و مشغول خواندن نماز است. اين منظره براي من خيلي جالب بود پي گيري كردم كه ايشان هميشه نماز اول وقت مي خوانند يا همين اولين بار است كه سر وقت نماز مي خواند. بعد دريافتم كه نه كار هميشه اوست وي بدون استثنا هر جا صداي اذان را مي شنيد و هنگام نماز فرا مي رسيد هر كاري را رها مي كرد و به نماز مي پرداخت.
زمين مسجد سجاده شد دوش/ دم ساقي كه گرم از باده شه دوش
بيا از كوچههاي صبح ايمان / نماز دلبرت واجبتر از نان
راوي: امير كعبي
برايم يك مسئله پيش آمده بود كه بايد به بهبهان مي رفتم به آقا مجيد گفتم: يكي دو روز مرخصي ميخواهم گفت: اشكالي ندارد برو.
به شهرآمدم اما به ناچار هفده روز ماندم وقتي برگشتم ديگر برخورد و احوال پرسي آقا مجيد مانند گذشته نبود آسمان چهرهاش ابري بود و لبانش كه هميشه خندان بود پژمرده شده بود.
من كه او را بسيار دوست داشتم گرفتگي و ناراحتي او را تحمل نكردم و به او گفتم چند روزي است برخوردت با من عوض شده بگو ببينم چه اتفاقي افتاده؟ اگر از من ناراحتي بگو. گفت: نه چيزي نيست. ولي بعد ديد جدي حرف ميزنم رو كرد به من و گفت: مرد حسابي تو خجالت نميكشي؟ در شرايطي كه بچههاي مردم در حال دفاع از نظام و مملكت هستند، گذاشتي و هفده روز به مرخصي رفتي؟ گفتم: برادر مجيد! تو كه از وضعيت من با خبر بودي و ميداني كه براي چه رفتم.
گفت: اين حرف ها براي من قانع كننده نيست امروز حفظ مملكت از انجام هر كاري واجب تر است من اين گونه رفيقي را نميخواهم رفيقان من بايد تمام و كامل در خدمت انقلاب باشند و چون خيلي دوستت دارم اين ها را ميگويم.
من هم انتقاد به جا و پند و اندرز جان پرور او را پذيرفته و گفتم: چشم
راوی: رحیم ادراکی
جذابيت ايشان طوري بود كه مشتاقاني را از شهرها و روستاهاي دور و نزديك به جبهه شوش ميكشاند.
برادر پاسداري بود به نام (حسنعلي تركي) از خطه شهركرد كه در آتش اشتياق ميسوخت. انس و محبت مجيد مرغ دلش را چنان گرفته بود كه خودش داشت در جوار او كرانهي مقصود را تعقيب نمايد. ايشان از دورها آمده بود با دلي پاك و زلال و مجيد هم به خلوص در صداقتش واقف بود و آن نهاد نا آرام را در كلاس با صفاي خويش پروراند. آقاي تركي از طراحان عمليات فتحالمبين بود و بعد از شهادتش جاي خالي او احساس ميشد. هنگامي كه اين عزيز بر موتوري و خمپارهاي به خاك و خونش كشاند با چشمان خدا بينش زيباييهاي شهود عارفانهاش را تصوير ميكرد.
در حالي كه آقا مجيد وهمرزمان به دورش حلقه زده بودند با آن تن پارهپاره ولي لبخندي حيرت آور ميگفت: دوستان خداحافظ آقا مجيد خداحافظ رحيم خداحافظ انگار خدا از من راضي شده حلالم كنيد.
او را به بيمارستان شهداي شوش برديم اما خيلي دير شده بود و ره كاشانهي ديگر گرفت. آقا مجيد تا چند روز در فراقش گريست و از لحظات آخر كه بر بالينش بود حكايت ميكرد و ميگفت: شهيد تركي آن چيزهايي را كه با چشم دل ميديد بر زبان ميآورد و برايم نقل ميكرد.
راوي: عبد الحسين واليزاده
هميشه نيمه شب ها وقتي كه نوبت نگهباني من بود قبل از آن آرام به من گفت: استاد امشب زحمتي بكش و ساعت 1بيدارم كن كه خيلي كار دارم.
من هم ميگفتم چشم و همان ساعت صدايش ميزدم يك شب آنقدر صدايش زدم ولي از فرط خستگي بيدار نشد و صبح كه از خواب بيدار شد به من گفت: چرا ديشب بيدارم نكردي؟ گفتم ساعت 1آمدم و هرچه صدايتان كردم بيدار نشدي گفت: اگر از فرط خستگي بيدار نشدم آنقدر مرا بزن تا بيدار شوم من متوجه بودم كه اين برخاستن براي امور دنيوي نبود زيرا براي ديدار معشوق و صحبت با او بود ولي چيزي نميگفتم و كسي هم از اين جريان خبر نداشت به هرحال شبي او را بيدار كردم و بعد زير نظر گرفتم ديدم كه در گوشه انبار پوشاك قامت سبز پوش او به نماز ايستاده و با خداي خويش خلوت كرده. يادم به اين شعر حافط افتاد كه:
حافظا در كنج فقر و خلوت شب هاي تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
راوي: عبدالله جاويدان
زماني به زيارت امام رضا (ع) رفت و چه پر شور زيارت نامه ميخواند و در ورقهاي كه دوستان و رفيقانش را نوشته بود ضمن دعا و نيايش و آرزوي توفيق براي آن ها به جايشان زيارت نامه ميخواند.
يك سال پيش از شهادتش كه به مشهد رفته بوديم مشتاق بود تا سال بعد هم سعادت زيارت آن امام همام را با هم داشته باشيم اما صد حيف كه بار بست و برگردش نرسيديم و برفت.
بعد از عمليات رمضان سال 61 هنگامي كه نيروهاي سپاه پاسداران به سوريه رفتند تا مزار اسوه صبر و استقامت و برد باري يعني زينب كبري(س) را زيارت نمايند. وي كه در اشتياق اين سفر سر از پا نميشناخت مقدمات كار را فراهم آورده بود. مقداري نبات و چيزهاي ديگر تهيه كرده بودند تا آنجا طواف و تبرك دهند اما به دليل گرفتاري ها و طرح و برنامههاي دفاع مقدس خصوصاً زمينه سازي عمليات محرم و والفجر مقدماتي از اين شوق وصف ناپذير گذشت و به اين آرزو دست نيافت. بعدها هم در انديشه بود و بارها از برادران مسئول در ستاد مركزي ميپرسيد كه: كي به سوريه ميرويم؟ مجيد در جريان شناسايي در جادهاي كه هميشه ميگفت اين راه نزديكترين راه به كربلاست به شوق زيارت سالار شهيدان كربلايي شد بعد از شهادت آن مقدار نبات را در كوله پشتياش ديدم و خار حسرت تا ابد در دل نشست.
راوي: عبداله جاويدان
زماني به زيارت امام رضا (ع) رفت و چه پر شور زيارت نامه ميخواند و در ورقهاي كه دوستان و رفيقانش را نوشته بود ضمن دعا و نيايش و آرزوي توفيق براي آن ها به جايشان زيارت نامه ميخواند.
يك سال پيش از شهادتش كه به مشهد رفته بوديم مشتاق بود تا سال بعد هم سعادت زيارت آن امام همام را با هم داشته باشيم اما صد حيف كه بار بست و برگردش نرسيديم و برفت.
بعد از عمليات رمضان سال 61 هنگامي كه نيروهاي سپاه پاسداران به سوريه رفتند تا مزار اسوه صبر و استقامت و برد باري يعني زينب كبري(س) را زيارت نمايند. وي كه در اشتياق اين سفر سر از پا نميشناخت مقدمات كار را فراهم آورده بود. مقداري نبات و چيزهاي ديگر تهيه كرده بودند تا آنجا طواف و تبرك دهند اما به دليل گرفتاري ها و طرح و برنامههاي دفاع مقدس خصوصاً زمينه سازي عمليات محرم و والفجر مقدماتي از اين شوق وصف ناپذير گذشت و به اين آرزو دست نيافت. بعدها هم در انديشه بود و بارها از برادران مسئول در ستاد مركزي ميپرسيد كه: كي به سوريه ميرويم؟
مجيد در جريان شناسايي در جادهاي كه هميشه ميگفت اين راه نزديك ترين راه به كربلاست به شوق زيارت سالار شهيدان كربلايي شد بعد از شهادت آن مقدار نبات را در كوله پشتياش ديدم و خار حسرت تا ابد در دل نشست.
راوي: حميد تنهائيان
مجيد در هر كاري كه انجام مي داد نفر نخست بود و استعداد عجيبي داشت ايشان در عرصه ورزش همچون ميدان جنگ درخشش عجيبي داشت و استعداد فوق العاده و قدرت بدني همراه با هوش وخلاقيت و منش جوانمردانه ايشان كه از علاقه مندان به بازي فوتبال بود در سال 54 نظر مربيان و اداره تربيت بدني را جلب و به اتفاق هم براي تيم منتخب جوانان شهر برگزيده شديم.
يكي از درس هايي كه از او گرفتم موقعي بود كه براي ديدار با منتخب جوانان آبادان به آن شهر رفته بوديم. توپي را كه با ظرافت و زيركي خاصي روي دروازه حريف برده بود و در موقعيت صد درصد گل بود به من كه در موقعيت هشتاد درصد گل بودم واگذار كرد تا امتياز و سرافرازي گل زدن نصيب من شود. آن دوران گذشت اما حديث ايثارش پاينده ماند و همين خداي متعالش بود كه او را چنان شهره آفاق كرد و ذكرش نقل محافل است.
راوي: عبد الحسين والي زاده
ايشان هميشه خودش لباسش را ميشست و اين كار را هيچوقت به كسي واگذار نميكرد يك روز به تداركات آمد براي حمام كردن و شستشوي لباس هايش گفتم: بچهها كمي با آقا مجيد شوخي كنيم!
يك تسبيح داشت كه هميشه در دستش بود اين تسبيح را بطور مخفي از او كِش رفتيم و يكهو در جيبم گذاشتم. لحظاتي بعد ديدم كه مجيد اين طرف آن طرف ميرود و هراسان است. برايم تعجب آور بود كه ايشان حتي رنگ از رخسارشان پريده بود و نگران بود گفتم: حتماً قدر و قيمت اين تسبيح گران است كه او اينطور شده خلاصه ايشان مرا صدا زد و گفت: (استاد) گفتم: (بله جانم) گفت: تو را به خدا يك تسبيح نديدي؟ گفتم: چطور مگه اتفاقي افتاده؟ گفت: نه تو نديدي؟ گفتم: اين جيبم براي شما با خوشحالي آن را در آورد و بوئيد وروي سينهاش گذاشت.
گفتم: آقا مجيد جريان اين تسبيح چيست كه اينقدر مضطرب شدي؟ گفت: تنها يادگاري از شهداي هويزه است كه برايم باقي مانده و براي بنده خيلي مهم و باارزش است و گرانبها. حالا اگر تو آن را برداري ديگه هر وقت ببينمت تب ميكنم.
گر انگشت سليماني نباشد / چه خاصيت دهد نقش نگيني
راوی: عبدالحسین والی زاده
يادم ميآيد زمستان 1359بود ولي باران به حد كافي نبود مجيد به 2 نفر از برادران به نام هاي حبيب فرحاني و سليم شوحاني كه به شهادت رسيدند مأموريت داد تا به رزمندگان آمپول ضد كزاز تزريق كنند. وقتي كه آمپول را تهيه كردند آن ها از خط مقدم تا قسمت تداركات را به خوبي انجام وظيفه كردند و من هم به عنوان موتورسوار در خدمت آن ها بودم.
آخر كار كه آمپول ها اضافه آمد دستور داد كه به اهالي سه روستاي ترويع و صمود شخاتي و عبيد كه منازل خود را ترك نكرده بودند آمپول زده شود تا چنانچه تركشي به آنان اصابت كرد از گزند بيماري كزاز در امان باشند.
ما هم بر اساس دستور آبادي صمود را آمپول زديم و بعد به سراغ آبادي عبيد رفتيم كه بارش باران شروع شد پس از نزول باران گفت: اگر آمپول داريد به آباديهاي ديگر بزنيد.
اينجا بود كه از حاج ابراهيم طهماسبي سوال كردم مگر مجيد از مسائل پزشكي هم سر در ميآورد؟
وي در پاسخ گفت: اي كم و كسري
بعد از اين بودكه فهميدم ايشان سال چهارم پزشكي است.
فرزانه بود و فروتن و بي صدا آئينهاي صادق و شفاف و بي ريا
راوي: عبدالحسن والي زاده
زماني كه فرزندم به دنيا آمد از عشق بي دريغي كه به مجيد داشتم اسم فرزند ذكورم را هم مجيد گذاشتم و هميشه دوست داشتم خصلت ها و خلق وخوي او مثل مجيد گردد. خلاصه اينكه زماني كه مجيد فرزندم يك ساله بود سردار مجيد بقايي به شهادت رسيد.
چند ماهي ميشد كه فرزندم سخت در بستر بيماري افتاده بود و همه ما را جواب كرده بودند اين مسئله ما را كلافه كرده بود.
شبي همسرم در عالم خواب مادر سردار بقايي را به خواب ديدكه گفت: دارويي گياهي را براي مجيد فرزندم نسخه ميكنم و اگر به او بدهي قول ميدهم كه قطعاً حالش خوب ميشود زيرا مجيد من هم در اين سن و سال كه بود به همين درد مبتلا شده بود و با همان دارو علاج پيدا كرده بود.
ما هم دقيقاً خدا شاهد است با همان دارويي كه در خواب مادر سردار گفته بود مجيد پسرمان را علاج كرديم و در عرض چند روز او درمان شد.
تا سوختي بال و پرم/ بنگر چه آمد بر سرم
چشم انتظار بر درم / درد خوش و درمان من
راوي: عبدالحسن والي زاده
آقا مجيد دوست داشت با كساني كه بيت امام(ره) ميآمدند بسيار سخن گويد و آشنا شود و از سخنان آنان بهره گيرد وي ميگقت مشتاقم تا از خصوصيات اخلاقي و مشي علمي پيرو مردانه آگاه شوم و اين خصوصيات بر من پوشيده نماند.
با عشق و علاقه، آن ويژگي ها را بيان مي كرد و در اعمال خويش به كار ميبست يادم هست كه ميگفت: حضرت امام(ره) مدتي غذاي سرد مصرف ميكرد تا اينكه برخي از مسئولين خدمت ايشان شرفياب شدند و از اين برنامه نگران و گلهمند شدند از اين رو به خادم و كارپرداز بيت امام گفتند: مگر ميشود رهبر انقلاب هميشه مثلاً ماست و خرما بخورند؟
نكته ديگر مربوط به زماني بود كه گاز كوپني بود وقتي كوپن گاز اعلام نميشد امام اجازه نميداد كه بر ايشان زودتر از اعلام كردن كوپن گاز بياورند و بيت امام با استفاده از يك چراغ پخت و پز ميكردند.
اين دو نكته را خود آقا مجيد برايم تعريف كرد و وقتي چنين سخنراني را ميشنيد بسيار مسرور ميشد و افتخار ميكرد كه سرباز چنين امامي است.
راوي: عبدالحسين والي زاده
در سال 1359 بنده در سپاه شوش در خدمت آقا مجيد بودم خدا ميداندكه درس هاي ارزشمندي از او آموختم بنده از لحاظ سن و سال بزرگتر از ايشان ولي از نظر آگاهي و دورانديشي شاگرد و شيفته او بودم.
روزي به آئينه كه نگاه ميكردم چند تارموي سفيد را در صورتم ديدم در فكر فرو رفتم و احساس كردم كه ديگر پير شدهام براي مبارزه. با اين تصويركه افسردهام كرده بود ناخن گيري را بدست گرفتم تا آن چند تار موي سفيد را از ريشه در آورم. غافل از اينكه آقا مجيد از دور مرا زير نظر گرفته بود. ناگهان صدايي شنيدم كه كسي ميگفت:"استاد داري چكار ميكني؟"
ديدم آقا مجيد است گفتم: ميبيني كه موي سفيد در صورتم روييده، دارم آن ها را در ميآورم.
گفت: استاد اين موي سفيد از هر چيزي خوشگلتر است.
گفتم: آخه پير مرد شدم.
گفت: پير مرد يعني شيخ، يعني بزرگ و نشانگر اين است كه به خداي خود نزديكتر شدهاي و حرفتان بيشتر خريدار دارد اين مو نشانه اعتبار و بزرگي است نگران نباش و هر دو خندیدیم.
راوي: عبد الحسين والي زاده
در سپاه شوش بنده در واحد تداركات بودم روزي يك كاميون لباس اهدايي براي سپاه آمد اما اشتباهاً لباس هاي زنان و كودكان بود كه در گوني هاي متعددي گذاشته شده بود.
وقتي سردار بقايي براي سركشي به تداركات آمدند و آن لباس ها را مشاهده كردند ماجرا را پرسيدند گفتم: اين ها لباس هايي هستند كه به طور اشتباهي فرستادهاند و به درد رزمندگان نميخورد.
اما خوشبختانه به دستور سردار در امور خيريه خيلي مفيد واقع شد بدين گونه كه چندين گوني از آن ها را به كميته امداد امام خميني(ره) در شوش دانيال كه در هفت تپه مستقر شده بود بخشيديم و بقيه را هم در دو نوبت مهم اهدا كرديم. يكي پيش از عمليات فتحالمبين كه عدهاي از بچههاي بسيجي ميخواستند ازدواج كنند و آقا مجيد دستور داد تا از آن لباس ها براي راهاندازي اين كارهاي خير استفاده كنيم و ديگري در زمان بعد از عمليات فتحالمبين اين گونه كه به عدهاي آواره و خانه به دوش و عريان كمك كرديم. آنان از ساكنين روستاهاي مرزنشين مثل منطقه حسن قندي بودند كه با عمليات گسترده فتحالمبين از محاصره در آمده بودند وآواره و سرگردان به زائر سراي حضرت دانيال نبي پناه آورده بودند.
پيش از عمليات سردار توصيه كرده بودكه باقيمانده لباس ها را براي موقع اضطراري در خانه خويش نگهداري كنم و من هم اطاعت نمودم و هنگامي كه وضعيت آن آوارگان مستقر در زائر سرا را مشاهده كرد به من گفت: كه استاد از همان لباس هايي كه گفتم در خانه نگهداري شود بياور و به اين ها بده من هم اجابت كردم و خلاصه يك كاميون پوشاك را كه اشتباهي به جاي پوشاك رزمندگان براي سپاه شوش فرستاده بودند با اخلاص و در ميان بينوايان و آوارگان و بسيجيان مستحق و آماده ازدواج تقسيم كرديم ايشان هميشه آينده نگر بودند.
راوي: حاج احد حنيفر
تعداد زيادي از خانوادهها تمايل نداشتند كه شهرشان را تخليه كنند مانده بودند كه براي رزمندگان لباس بشويند و غذا درست كنند و مايحتاج آن ها را برآورده كنند به هرحال هر كاري از دستشان بر ميآمد انجام مي دادند منتها منطقه به صورت نظامي درآمده بود و احتمال هر لحظه خطر احساس ميشد. به همين دليل بود كه فرماندهان تصميم گرفتند كه هرچه سريع تر شهر بايد تخليه گردد تا كسي آسيبي نبيند. در همين حال بود كه شهيد بقايي اين كار را به بنده محول كرد. من قبول نكردم و گفتم چون من بومي اين منطقه هستم و مردم مرا ميشناسند كسي ديگر را مأمور اين دستور فرمائيد.
ايشان علت را سوال كردند و بنده گفتم مردم گوش نميكنند و از شهر بيرون نميروند. ايشان گفتند: امتحان كن بنده هم گوش كردم و موضوع را با مردم شهر در ميان گذاشتم. آن ها اعتراض كردند و شروع به گريه كردند. آن ها (مردم) معتقد بودند اگر قرار است شهادتي باشد همه با هم هستيم و صلاح نيست كه شما بمانيد و ما برويم. آمدم و به شهيد بقايي گفتم: حالا ديديد؟ گفتند ولي ما مجبوريم آن ها را از شهر بيرون كنيم به هرحال قرار شد كس ديگري كه غير بومي باشد اين كار را انجام دهد. يكي دو نفر را پيدا كرد و مأمور اين كار كردند اما دو سه روز طول كشيد تا مردم را بيرون كنند البته چندتايي باز هم متقاعد نشده بودند و با همه اين ها ماندند اين تعداد تا پايان جنگ حضور داشتند و همچون رزمندهها از شهر پاسداري ميكردند.
راوي: فتحاله زاهد نژاد
در زماني كه بختيار نخست وزير بود همه بچهها درباره اينكه نخست وزير از يك مرد سياسي (از هادي) به يك فرد سياسي و با سابقه از جبهه ملي منتقل شده گفتگو ميكردند.
ترس از اين ميرفت كه اين شگرد سياسي و اصلاحاتي كه از جانب نخست وزير جديد در حال شكل گيري بود تب انقلاب و شور مبارزه را از مردم بگيرد بخاطر همين شب كه همه جا تاريك شده بود و همه جا سكوت بود خبري از حركت بچههاي انقلاب وجود نداشت چون هنوز از طرف امام خميني (ره) موضع گيري نشده بود و كسي نميتوانست بي گدار به آب بزند و از سه خود كاري انجام دهد. مشكل تر از همه اينكه عدهاي از بچهها طبق وعده قبلي بروند و كاري خلاف انجام دهند اينجا بود كه آقا مجيد سكوت را شكست و گفت: بچهها ما به يقين ميدونيم كه آقا بختيار را قبول ندارد پس نبايد چنين موقعيتي از دست برود بخاطر همين اين شعر را سر داد كه ما ميگوييم شاه نميخواهيم نخست وزير عوض ميشود. ما ميگوييم فر نميخواهيم پالون فر عوض ميشد. و بي آنكه نامي از بختيار به زبان بياورد بچهها را همدل وهم صدا باهم كرد و تظاهرات را در سطح شهر راه انداخت.
راوي: فتحاللله زاهد نژاد
يك روز آقا مجيد از يك واعظ سخنگو كه قرار بود شب يك مجلس سخنراني داشته باشد درخواست كردند كه مقداري از اوضاع روز سخن به ميان بياورد مكان سخنراني مسجد صاحب الزمان بود جايي كه در بن بست نبود و راه فرار داشت. شب كه شد سخنران بر روي منبر رفت و مطالبي آموزنده گفت اما كلامي در باب مسائل روز به ميان نياورد و به يادداشت هاي بچهها هم هيچ اهميتي نداد. بچهها خيلي ناراحت شدند و مانده بودندكه چه كنند. آقامجيد گفت: بچهها يكي بلند شود و به مردم چاي بدهد كسي هم استكان ها را جمع نكند تا هركدام از بچهها كه در جايجاي مسجد نشسته است به بهانه تحويل استكان ها ولي در واقع بخاطر اعتراض به آن حركت واعظ بلند شده و يكييكي از پيش روي او رد شوند و مجلس را ترك كنند تا به خود آيد و بداندكه اين حركت در برابر خلف وعده او انجام گرفته. بچهها هم طرح او را اجرا كردند و باور كنيد حركت بچهها طوري بود كه در سخنراني بعد آن واعظ( حجهالاسلام والمسلمين زنده ياد شيخ احمدبخردي) نمايان شد و در 40روزه شهادت شهداي تبريز با بياني شورآفرين خشم مردم بهبهان را برانگيخت كه به تظاهراتي مهم مؤثر منجر گرديد.
راوي: حميد تنهائيان
در سال 48 و49 بنده وآقا مجيد كوچك بوديم هر دو از دانشآموزان مدرسه اميركبير و از اعضاي يك كلاس بوديم قرار شد تا صبح جمعهاي به روستاي (برج بموني آقا) برويم. با كمبود دوچرخه روبرو شديم عادت هم نداشتيم كه به كسي رو بزنيم و وسيله نقليهاش را به صورت قرض بگيريم كمكم ميخواستم منصرف بشوم و آن روز قيد تفريح را بزنم صبح زود كسي در زد. در را كه باز كردم آقا مجيد را سوار بر دوچرخهاش ديدم من نيازي به آن ندارم. گفتم: شما از كجا متوجه شديد؟ گفت: خوب فهميدم.
به هر حال محبت كرد و دوچرخه اش را به من داد و رفت ما هم به اتفاق بعضي از دوستان به روستاي برج رفتيم ولي شكسته شدن (شافت) دوچرخه در موقع بازگشت حالم را گرفت و من را شرمنده كرد به شهر برگشتيم غروب كه به در خانه آقا مجيد رفتم گرفته و خجالت زده بودم و گفتم: آقا مجيد (شافت) دوچرخه شكست او كه حالت مرا دريافته بود ولي ميخواست كه مرا از شرمسازي رها كند آگاهانه و با سخني صميمانه گفت: نه خودش شكسته بود. من را با بهت زدگي برجاي خود رها كرد و خداحافظي نمود و وارد منزل شد.
راوي: ابراهيم شهيد زاده
اوائل انقلاب يعني در زمان دولت موقت بود كه دريادار احمد مدني به عنوان استاندار خوزستان منصوب شد. او از لحاظ فكري ملي گرا بود و سياست گام به گام مرحوم مهندس بازرگان را پي مي گرفت. وي در سفري كه به شهرستان بهبهان آمد در مسجد امام جعفرصادق(ع) به ايراد سخنراني پرداخت.
در حالي كه محافظان آقاي مدني او را احاطه كرده بودند شهيد بقايي به طرف او رفته و جملاتي از دستورات امام علي(ع) را برايش بيان نمود و سخنان امام علي(ع) را در مورد بيت المال و چگونگي خرج كردن آن برايش تعريف كرد همچنين خطاب به وي گفت: آقاي مدني شما استاندار هستيد و استاندار هم همان والي است پس بايد او امر علي(ع)را دربارهي واليان و استانداران به اجرا در آورد و به احكام حكومتي او توجه نماييد. آقاي مدني چرا در حكومت ما كه همان حكومت علي(ع) است گام به گام حركت ميكنيد؟ چرا ميگذاريد اين مردم مرتباً مورد هجوم واقع شوند به داد مردم برسيد و چشم هايتان را نبنديد و به خيانتكاران مجال ندهيد تا توطئه عليه اين انقلاب و اسلام نمائيد.
راوي: ابراهيم شهيدزاده
ايشان از مؤسسين جهادسازندگي شهرستان بهبهان بود ايشان در تقويت و جمع آوري امكانات براي جهاد سازندگي خيلي زحمت كشيدند خالصانه و فروتنانه و به صورت جهاد گري گمنام و ساده در كار سازندگي شركت ميكرد.
روزي از روزهاي مرداد ماه كه هوا خيلي گرم بود (سال 58) كه مصادف با ماه رمضان هم بود براي ساختن مدرسهاي در دهستان (تشان) مقداري سيمان را به صورت فله به آنجا ميبردم كه آقا مجيد داوطلبانه همراه من به دهستان آمد هوا بسيار گرم بود و لبانمان از فرط تشنگي قاچ خورده بود وقتي به آنجا رسيديم او هم بيل به دست شد و دستمالي را جلوي صورت و مجراي تنفسي خود بست و مشغول خالي كردن سيمان شد.
يكي از روستاييان كه شاهد اين صحنه بود و ما را در آن گرما و با زبان روزه نظاره ميكرد جلو آمد تا بيل را گرفته و خود بدان كار مبادرت ورزد ولي آقا نپذيرفت و تا آخر به كمك من بيل ميزد آن روز طوري بود كه ما دو نفر ديگر رمق افطار كردن نداشتيم و از فرط خستگي هر كدام به جايي افتاده و استراحت كرديم.
راوي: همراه و همرزم يوسفعلي حميدي
قبل از جنگ و تجاوز آشكار نيروهاي بعثي به خاك ايران برادر (ابوالقاسم دهقان) فرمانده سابق سپاه پاسداران بهبهان نيروهاي بسيجي و سپاهي را احضار كرد و مطالب مهمي را در جمع آنان بيان نمود.
وي گفت: تحركاتي از سوي عراق در مرزها گزارش شده و احتمال اينكه دست به يك حمله نظامي بزنند زياد است. از اين رو ضروري است تا از سپاه پاسداران بهبهان رزمندگاني جهت مقابله با تجاوز احتمالي دشمن به منطقه سابله اعزام شوند.
تعدادي از برادران تصميم گرفتند تا براي رويارويي با بعثيان به سوي جبهه حركت كنند بنده هم افتخارداشتم كه با آن عزيزان همراه شده و به آن ديار سفر كنم.
در آنجا پلي بود كه چزابه را به العماره عراق وصل ميكرد در پاسگاهي مخروبه مستقر شديم تا اينكه بعد از حدود يك ماه تجاوز دشمن شروع شد. و اين تجاوز تا پل سابله كشيده شد در آن ايام بود كه با دكتر مجيد بقايي- حبيب اله شمايلي و عبدالعلي بهروز آشنا شدم و آقا مجيد بعد كه جمع رزمندگان را با سخنان شيوا و دل انگيزش صفا داد هرگز از خاطرم نميرود كه آن دلداده دلگير چگونگي نقشه دشمن جهت تصرف بستان مظلوم را بيان مينمود و اينكه ما بايد چه آرايش نظامي در مقابل آن نابكاران داشته باشيم.
دشمن زبون از چند محور حمله را آغاز كرد يكي از پشت تپههاي اللهاكبر و به طرف كرخه و دوم از محور چزابه و سوم از محور جوميز و طلايه و خرمشهر.
در اين هنگام بودكه آقا مجيد در آن موقعيت حساس در خاك حاصلخيز دل ها بذر عشق ميكاشت تا گل ايثار برويد او هميشه ميگفت: (به هرقيمتي كه شده نبايد بگذاريم بستان از دست برود.)
راوي: محمد اسماعيل مبين
به ياد دارم زماني كه شهيد مقبلي به شهادت رسيد سردار بقايي براي تشيع پيكر پاك آن بزرگوار به بهبهان رفت وقتي برگشت اين گونه حكايت ميكرد كه راهپيمايي و تشيع خيلي خوب بود صحنههاي عجيبي ديدم. بچههاي دانشآموز و شاگردان شهيد مقبلي در حالي كه پيشاپيش جمعيت عزادار حركت ميكردند چه غم انگيز ميگفتند: معلم شهيدم! شهادتت مبارك.
سردار بقايي واقعاً از اين صحنهها متأثر شده بود. آقا مجيد حق بزرگي برگردن ما به ويژه اهالي شوش دانيال دارد و زحمات و خدماتش نه تنها در آزادي آن ديار نقشي به سزاداشت كه شاگردان و نام آوراني همچون سردار حسن درويش را در مدرسه معرفت و محبتش پروراند تا در ميدان كار زار و ايثار خويش بدرخشد.
راوي: محمد اسماعيل مبين
سابقه دوستي و آشنايي بنده با شهيد بقايي به سال ها پيش برميگردد. موقعي كه او در تيم هاي محلي در ميدان اسكار (چمنك) توپ ميزد درخشش و استعدادش در فوتبال زبانزد بود اولين برخورد رسمي با او زماني بود كه به مدت 3 ماه در شوراي فرماندهي سپاه شوش در كنارش مشغول به خدمت بودم. ايشان از معنويت خاصي برخوردار بودند. نمازش ترك نميشد و نمازهاي يوميهاش را با دعا و تعقيبات و سجدههاي طولاني به پايان ميبرد. در برخوردهاي اجتماعي خوش مشرب و بشاش بود هميشه صادق بود و از بچههاي با صداقت خوشش ميآمد. شهادت دوستان تأثير عجيبي بر رويش داشت و همواره به يادشان بود. شوق شهادت از روح شهادت طلبش نشأت ميگرفت. از اين رو در دعاهايش مدام فيض شهادت را در راه معبود تمنا ميكرد. و هميشه اين ذكر كه (اللهم ارزقنا توفيق الشهاده) ورد زبانش بود. يادم ميآيد هميشه مسائل شرعي را مو به مو اجرا ميكرد و در چنين مسائلي هيچگاه كوتاه نميآمد. اهل انضباط و مقررات بود به اموال بيت المال حساس و سخت گير، لذا در قبال سهميه دادن به برادران بسيجي در شهر شوش دانيال هميشه از آنان نگهباني و كار و غيره ميخواست شجاع بود و هيچ زماني احساس ترس و هراس دروي مشاهده نكردم.
از ويژگي هاي ديگر آقا مجيد آراستگي ظاهر و تميز بودن و خوش بو بودن لباسش بود. بسيار به عطر علاقه داشت و هر كس از بچهها مسافرت ميرفت بهترين سوغاتش براي سردار عطر بود و او كلكسيوني از عطرهاي گوناگون تشكيل داده بود. هميشه ميگفت: در مفاتيحالجنان دستوراتي داده شده كه هر كس قبل از خواب به آن عمل كند خواب مورد علاقه خويش را ميبيند شبي تا دير هنگام بيدار بودم و دعا ميخواندم به مجيد گفتم: ميخواهم حضرت امام را ببينم. او تبسمي كرد دال بر اينكه توفيقي است و شايد به آساني نصيب نشود. سپيده دم كه از خواب برخواستم پرسيد كه: خواب ديدي؟
گفتم: بله اما نه خواب امام خواب معلم شهيد يعقوب مقلبي را ديدم.
گفتني است كه وي شهيد مقلبي را به خاطر انس با قرآن و نهج البلاغه و صداقتش بسيار دوست مي داشت ايشان يكي از مسئوليت هاي كميته شوش را داشت.
بايد گفت: سرداراني افتخار آفرين همچون شهيد شمايلي و شهيد بهروزي كه از خط دلاور پرور بهبهان به شهر شوش رفتند دست پروردههاي ممتاز سردار بقايي بودند.
راوي: مادر شهيد
روزي آقا مجيد با پدرش دربارهي چگونگي شركتش در جنگ و نيز وضعيت درسش صحبت مي كرد او گفت: پدر شما ميخواهيد كه من درس پزشكي بخوانم و در آينده به پست ومقام و... برسم؟ ولي من اهل اينها نيستم! پدرش گفت: من چنين حرفي نزدم و منظورم اين نبود.
مجيد سخنش را ادامه داد و گفت: پدر بگذاريد راحتتان كنم من تا جنگ هست اهل جبهه و جنگم بعد از آن هم به لبنان ميروم و ميجنگم و اگر در لبنان هم كشته نشوم ممكن است در دانشگاه و مبارزات داخلي كشته شوم در آن موقع پدرش ديگر حرفي براي گفتن نداشت و او خداحافطي كرد و رفت.
زماني كه دفتر حزب جمهوري به دست منافقين كوردل فرو ريخت و به كلي به خاك و سنگ تبديل شد و 72 تن از ياران با وفاي امام امت به خاك و خون كشيده شدند. يك شبانه روز در دفتر كارش تنها ماند و در را باز نميكرد و با حسرت و آهي گريه ميكرد وقتي به منظور امضاي نامهاي در زدم و صدايش كردم در را باز نمود و نامه را از من گرفته و امضاء كرد.
چشمان اشكبار و خون گرفته مجيد را كه با محبت وحيرت نگاه كردم چنان قرمز شده بود كه در هيچ زماني اينطور نديده بودم و از بار سنگين هجران حكايت ميكرد. او در اين مصيبت در سوگ بهشتي مظلوم چنان بار غمي بر دوش كشيد كه بارها ميگفت: كشور ما و انقلاب ما كسي را از دست داد كه اطمينان دارم (تا سالياني دور) جايگزيني نخواهد داشت.
راوي: محمد اسماعيل مبين
در اوائل انقلاب شبي با يكي از بچهها از خياباني ميگذشتيم كه جمعي از آشنايان و دوستان از جمله مجيد را در آنجا ديدم. توقفي كرديم و سبب آن تجمع را پرسيدم جريان از اين قرار بودكه پسري با دختري رابطه نا مشروع داشت واين مسائل براي آنان كشف شده بود مجيدكه خيلي به رگ غيرتش برخورده بود آن دختر را سوار ماشين كرده وبه سروكله پسر ميزد تا پند وعبرتي باشد براي ديگران وي ميگفت: پيش از اينكه به دادسراي شهر كشيده شود واحياناً او را آزاد كنند، كتكي به او بزنيم تا ادب شود وخيال كندكه اگر پسري با خواهر خودش باشد چه حالي به او دست خواهد داد.
همانطور كه آبروي خواهر او عزيز است حتي اگر دختر بخواهد اين كار را بكند او از اين كارها نكند تا ديگران عبرت بگيرند.
راوي: رحيم ادراكي
بنده و شهيد مرتضي شريعتي بعد از مدتي حضور در سپاه و جبهه شوش به نزد آقا مجيد رفتيم و تقاضاي گواهي پاياني كرديم وي گفت: كجا ميخواهيد برويد و چرا؟
گفتيم: زمان سربازي ما فرا رسيده و ميخواهيم خودمان را معرفي كنيم.
گفت: همين جا بمانيد و مدت سربازي را سپري كنيد يا اصلاً بيائيد پاسدار رسمي شويد.
هر دو نفرمان پذيرفتيم و گفتيم: حاضريم.
گفت: مدارك خود را آماده كرده و تحويل سپاه بدهيد و خود را براي مصاحبه آماده كنيد.
روز مصاحبه رسيد و به خدمتش رسيديم، آقا مجيد به اتفاق برادر ابراهيم شهيد زاده پرسش هايي را مطرح نمودند و ماهم در بضاعت خويش پاسخ داديم.
آقا مجيد پرسيد: چه كتاب هاي مطالعه ميكنيد؟ وكردهايد؟
جواب دادم چنين كتاب هايي را و در اين زمينهها مطالعه داشتيم. پرسيد : قرآن بلدي؟ گفتم: نه آنچنان، مفاتيح بلدم ولي قرآن را خوب بلد نيستم.
برادر شهيدزاده گفت: فرقش چيست؟ وقتي مفاتيح را بلد باشي قرآن خواندن هم مشكل نيست.
آقا مجيد پاسخ دادكه: فرق ميكند. خواندن قرآن قدري سنگينتر است ولي سبك خاصي دارد و راحت تر خوانده ميشود.
بعد نتيجه مصاحبه را اعلام كرد و گفت: قبولي، مشكلي نيست فقط بايد بيشتر مطالعه داشته باشيد و سعي كنيد كه قرآن را به خوبي بخوانيد حدود 5/1 ماه يعني چند روز مانده به عمليات دلاورانه (25/1/60) گفت: خودت و مرتضي بيائيد كه كارتان دارم.
رفتيم اما همين كه چهار اسكناس هزار توماني را در دستش ديديم فرار كرديم. او ميخواست به ما حقوق بدهد و در حالي و هواي آن روزها يك پاسدار خجالت ميكشيد كه نامي از حقوق و پول و امتياز و... بياورد. آقا مجيد ما را صدا زد و گفت: بيائيد وگرنه تنبيه ميشويد! اگر نميخواهيد از اينجا برويد. ما توجه نكرده و رفتيم بعد آمد و در سنگرها كه مستقر شده بوديم به زور و اصرار پول ها را به ما داد.
شب عمليات مرتضي آن پول ها و ساعتش و چيزهاي ديگري كه داشت به برادر ابراهيم طهماسبي داد و گفت: اگر زنده ماندم آن ها را تحويل ميگيرم و اگر شهيد شدم به دولت رجايي بدهيد. آري در عمليات 25/1/60 من زخمي شدم و مرتضي شريعتي به فيض شهادت نائل گشت.
راوي: ابراهيم شهيد زاده
هرگاه ميخواستيم بدانيم كه چه كسي به شهادت ميرسد از مجيد ميپرسيديم و او با نگاهي كه به رخسار افراد ميانداخت تشخيص ميداد و نظرش را بيان مينمود بچهها هم به پيشگوييهاي او خيلي اعتماد داشتند. اگر ميگفت شهيد ميشود آن رزمنده مورد نظر در روزهاي آينده به جاودانهها ميپيوندد و چند بار به خودم گفت كه من شهادت را در چهرهي حمداله زارعي ميبينم او به زودي شهيد ميشود. ديري نپاييد كه آن جوان نوراني و پاكباخته بهبهاني در كوچي خونرنگ به وصال دلبر ازلي نائل آمد و شربت گواراي شهادت را سركشيد.
راوي: اميركعبي
از اينكه سپاه را به بچهها ميسپرد به راحتي به شناسايي ميرفت قرار و آرام نداشتم. به او اعتراض كردم و گفتم برادر مجيد اگر به اهواز رفتم سردار اسماعيل دقايقي را ميبينم و به او ميگويم كه مجيد سپاه را تحويل ميدهد و با لباس فرم به شناسايي ميرود.
همين كار را كردم و به نزد اسماعيل كه در آن موقع مسئول دفتر برنامه ريزي جبهه خوزستان بود رفتم و ماجرا را به او گفتم.
وي نگران شد. گفت به مجيد بگو زود به اهواز بيا طوري كه فردا اينجا باشد.
با خوشحالي به شوش رفته و پيام او را به اطلاع آقا مجيد رساندم. مجيد خنديد وگفت حتماً به اسماعيل گفتهاي گفتم: بله به خدا همه را به او گفتم.
دوباره خنديد وگفت خيلي خوب تو راست ميگويي.
راوي: ابراهيم شهيد زاده
مجيد از جمله جواناني بود كه به محض صدور فرمان امام خميني(ره) براي تشكيل جهاد سازندگي اهتمام ورزيد.
آن روزها كه حضرت امام دستور داده بود ايشان ميگفتند بايد بعد از ويرانيهاي به جا مانده از نظام ستم شاهي برويم و روستاها را آباد كنيم.
بنده كه هنوز به آن خود باوري نرسيده بودم تا توان چنين كارهايي را در خود احساس كنم ميگفتم كه از من دانشجو چه كاري ساخته است؟
مجيد در اوج خود باوري ميگفت: شما كه دانشجوي رشته برق هستيد برويد و برق رساني به روستاها را سامان دهيد. گفتم: بلد نيستم. گفت: من به شما ياد ميدهم گفتم: چگونه؟ گفت: به اداره برق برويد تا راه وچاره را از آن ها ياد بگيريد.
بعد از راهنمايي ايشان به آنجا رفتم و شروع كردم به كار، و به هر مشكلي كه برخورد ميكردم با وي در ميان ميگذاشتم و او با سر انگشت تدبير خويش راه حل مناسب را ارائه ميكرد.
حفر گودال و نصب عمود برق و سيم كشي و ... و نهايتاً محروميت زدايي در روستاها به همت او انجام ميگرفت از آن موقع به كلي دريافتم كه مجيد در چه مرتبهاي از انديشه و درايت قرار دارد ولي ديدم كه در هر صحنهاي چندگام از ديگران پيشتر است. از اين نظر بود كه بعدها از نمايندگي سپاه در اتاق جنگ تا فرماندهي قواي يكم كربلا را در مدت كمي طي نمود و اين ترقي چشمگير از لياقت و توانمندي آن سردار بود.
راوي: جعفر عادل
اوائل سال 60 جبهه شوش به شكل نعل اسبي بود. نيروهاي ما دو سر نعل را تشكيل ميدادند و نيروهاي عراقي داخل نعل بودند شبي آقا مجيد با چراغ نفتي به سنگر ما آمد و گفت: بچهها! بايد جبهه را از اين صورت نعل اسبي در آورده و مستقيم كنيم تا بتوانيم متجاوزان بعثي را پاكسازي كنيم.
نيرو كم داشتيم و از نظر امكانات به شدت در مضيقه بوديم در كل جبهه شوش يك دستگاه ماشين استيشن داشتيم كه به عنوان آمبولانس تداركات و تردد بچهها و ... از آن استفاده ميكرديم ما به شوق انجام عمليات چند روز روي محور كار ميكرديم و ميدان مين را پاكسازي كرده بوديم و خود را به زير تپه (محل استقرار عراقي ها) رسانده بوديم در آن موقع همهي بچهها در انتظار دستور فرماندهي بودند تا به طرف دشمن يورش ببرند. آقا مجيد كه سپاه و جبهه شوش را زير نظر داشت. شب هنگام با آن چهره نوراني اش در جمع ما حضور پيدا كرد و با لبخند و كلام دلنشين خود سنگر ما را صفا بخشيد يكي از بچهها گفت: برادر بقايي چه كسي از ما شهيد ميشود؟
وي تبسمي كرد و به بعضي ها اشاره ميكرد و ميگفت: فلاني شهيد ميشود. نميبينيد كه سيمايش نوراني است. گفتم: خودت چي؟ خندهاي كرد و گفت: (نه من بايد بمانم و فرماندهي كنم.)
گر چه به دلايلي عمليات صورت نگرفت اما خاطره مصاحبت همنشيني با آن سردار نامي و حال و هواي معنوي آن شب هرگز از يادمان نميرود. و بچهها مرتباً به ياد آن روز با هم ميگفتند و ميخنديدند.
راوي: ابراهيم شهيد زاده
در زمان آزادي سوسنگرد بود يكباره بچهها هجوم برده و آن شهر مظلوم را از چنگ دشمن رها كردند اين بار دوم بود كه چنين دلاورانه يورش ميبردند زنده ياد (منوچهر آصفي) تازه به شهادت رسيده بود و رزمندگان اسلام غنايمي را بدست آورده بودند مجيد را ديدم كه يك جفت دمپايي ابري عراقي در دست دارد ولي از آن استفاده نميكند به او گفتم: شما كه خالصانه زحمتي كشيدهايد و چنين غنايمي هم بدست آمده و مورد نياز هم هست پس چرا استفاده نميكني؟
وي در پاسخ گفت: من از برادري روحاني درباره استفاده كردن يا نكردن از اشياء غنيمتي پرسيدم و به نقل از امام فرمود كه اگر قيمتش را مشخص كرده و خمسش را بدهيد استفاده از آن اشكالي ندارد حال، من منتظرم كه اين مراحل را طي كرده و از نظر شرعي مديون نباشم.
ما با شنيدن اين سخنان جا خورديم و چون اوائل جنگ بود اين تذكر درسي شد براي بچهها تا به چنين مسئلهاي اهتمام بيشتري بورزيم.
راوي: احمد حنيفر
شهيد بقايي نسبت به بازماندگان شهداء بسيار مهربان و با عطوفت برخورد مي كرد وارزش زيادي براي آنان قائل بود و احترام و علاقه شديد با احساس لطيف و دل با صفاي او رابطهاي ناگسستني داشت. وي چنان از ديدار آن بزرگواران متأثر ميشد كه توان رويارويي با آنان را نداشت يك بار توانستيم او را راضي كنيم تا با خانواده شهيدي از شهر شوش ديدار كند. وقتي به منزل شهيد رفتيم و از نزديك با سه دختر خردسالش ملاقات كرد رنگ خود را باخت وقتي با دقت به او نگريستم آثار حزن و اندوه و تأثير شديدي را مشاهده كردم وقتي كه برگشتيم و حال آقا مجيد را آشفته و پريشان ميديدم پشيمان ميشدم كه چرا وي را در چنين برنامههايي ميبرم. هنگامي كه برگشتيم آقا مجيد درب اتاقش را بست و تا نيمههاي شب اجازه نداد كه كسي به نزد او برود و فرداي آن شب هم او را افسرده و بيمار ديدم و اين بيماري بيگمان از غم جانگاهي بودكه در ديدار با آن دختركان يتيم سرا پاي وجودش را فرا گرفت.
بعد از چند روزي كه حالش خوب و مساعد شد گفت: من تاب ديدن خانوادههاي شهيد را ندارم سعي كنيد خودتان از خانههاي آنان سركشي كنيد و به ديدارشان برويد و مشكلاتشان را حل كنيد. من هم در رفع گرفتاري و انجام كارهاي ضروري آن ها هيچ دريغي ندارم. از حال آقا مجيد برداشت كردم كه چرا پدر اين ها شهيد شده و من بايد زنده بمانم و هميشه شرمنده بود و به محض ديدن فرزند شهيدي حال به حال ميشد و صورتش رنگ به رنگ ميشد اين حالات بيانگر قدر و قيمتي بودكه براي آن ها قائل بود.
راوي: اميركعبي
سردار بقايي نيروي كمي نبود و هميشه ترس داشتيم كه ضد انقلاب و منافقين به او ضربهاي وارد كنند و گزندي برسانند فرمانده سپاه و جبهه شوش بودن آن هم در موقعيت حساس سال 60 در نظر بدخواهان انقلاب سخت قابل توجه بود. سرداراني چون اسماعيل دقايقي (فرمانده لشكر بدر در سال 65 در كربلاي 5 به شهادت رسيد و شهيد صدرانقي فرمانده قرارگاه فجر كه در حوالي سوسنگرد در سال 66 به شهادت رسيده بود سفارش كردند كه به طور نامحسوس و غير رسمي از او حفاظت شود با اشتياق پذيرفتم و تا صد روز همه جا همراهش بودم. روز چهارم گفت: راستي تو كاري نداري كه همه جا با مني؟ البته نه اينكه فكر كني دوست ندارم با من باشي، نه فقط ميخواهم بدانم تو كاري نداري؟ گفتم: نه اينكه كاري ندارم ولي شما را دوست دارم. دلم ميخواهد هميشه با شما باشم گفت: خب من هم دوست دارم اما نه اينكه كار ديگري نكني، برو كارهايت را انجام بده هرگاه فرصت داشتي بيا با من. وقتي بحث به اينجا كشيد با صراحت گفتم: اصلاً ميداني چيست؟ من دلم ميخواهد به عنوان محافظ، هميشه در كنارت باشم. با شنيدن اين جمله نگاهي كرد و خنده كنان گفت چه؟ گفتم: (محافظ) گفت: ما كي باشيم كه محافظ بخواهيم. چرا به عنوان محافظ من؟ مگر چه شده؟
گفتم: مگر از اوضاع و احوال شهر خبر نداري منافقين بچههاي سپاه را مورد سوء قصد قرار دادند.
جنابعالي هم شناخته شده هستي و اغلب اوقات به تنهايي در دشت و صحرا رفت وآمد ميكني لازم است كه حداقل يك نفر در كنارت باشد كه اگر اتفاقي افتاد بتواند از جنابعالي دفاع كند.
دوباره خنديد و گفت: بلند شو و اسباب و اثاثيهات را جمع كن و برو و اگر خدا نصيب كند كه من شهيد شوم تمام عالم هم كه محافظ من باشند شهيد ميشوم. پس نيازي به محافظت نيست من تاكنون نميدانستم كه اين چند روز به اين خاطر پشت سر من راه ميروي وگرنه همان روز اول نميگذاشتم.
وقتي اصرار و پافشاري من در روح با صداقتش اثر نكرد رفتم و بعد از چند روز نزد او آمدم اول ديدم ول كن نيست و باز گفت: حالا به عنوان محافظ نيامدهاي؟ گفتم: نه بابا وقتي گفتي نيا من هم ديگر نيامدم و تمام امورات را به خداوند بزرگ واگذار ميكنم.
راوي: رحيم ادراكي
آقا مجيد در جبهه ورزش هم فرد برجستهاي بود او علاقه بر توانمندي در رشته فوتبال، در امر شنا و كشمكش تن به تن هم ورزيده بود گهگاهي براي تنوع و شور و نشاط بچهها بازي هايي را ترتيب ميداد. حال فوتبال يا ورزش هايي ديگر تفاوتي نميكرد.
به خاطر دارم روزي در كانالي كنار روستاي جريحه شوش شنا ميكرديم آن كانال از آب سرد رودخانه لبريز بود. من از روي دوستي و صميميت سنگ ريزهاي براي آقا مجيد پرتاب كردم.
وقتي متوجه شد كه از سوي من سنگ پراني شده است. لبخندي زد و گفت:
براي من سنگ مياندازي؟ پس الان نشانت ميدهم. به دنبالم دويد و با آن هيكل قوي و استوارش دست و پايم را گرفت و به آب پرتابم كرد بعد دوباره پريد و چند بار غرقم كرد و مي گفت: تا تو باشي و مرتبه ديگر سنگ اندازي نكني.
از اين حركات مجيد آموختم كه در زمينه ورزش و بازي وشوخي هاي دلچسب هم سردار است.
راوي: رحيم ادراكي
از بچگي نامم اردشير بود ولي فريدون صدايم ميزدند آقا مجيد سعي ميكرد نام هاي بچهها را كه اين گونه بود عوض كند و اسماء و صفات خداوند و پيامبران و امامان (سلام الله عليها) و اصحاب پاكباخته آنان را جايگزين كند. در نخستين روزهايي كه در سپاه شوش با چهره پر جذبه آن شير مرد آشنا شدم اسم كوچك يكي يكي بچهها و از جمله بنده را پرسيد گفتيم: اسمم در شناسنامه اردشير است ولي فريدون صدايم ميزنند.
گفت: بايد نامي كه درخور شخصيت تو باشد برايت انتخاب كنيم. قرآن را آورد و آن را چند بار باز كرد سپس نام رحيم را برايم انتخاب كرد من هم با كمال افتخار پذيرفتم اين نام يادگاري است فراموش نشدني از آن شهيد جاويد و روزگاري كه در كنارش بودم و افتخار ميكنم از جمله كساني بودم كه با سرداراني همچون او هم كلام شده بودم و زير دست آن ها خدمت مي كردم و واي بر ما كه مانديم و چنين زماني را مشاهده كرديم اي كاش ما هم مثل آنان ميرفتيم و باعث افتخار، هم در اين دنيا و هم در آن دنيا ميشديم.
راوي: علي حميدي نيا
تابستان سال1360 بود كه به اتفاق چندتن از برادران به شهر شوش رفتيم. شهري كه بر پيكرش تير بي رحميها و نامرديها نشسته بود شهري خالي از سكنه. غريب و مظلوم كه داغ عزيزاني ديده و تن پارهپاره جواناني پرشور و فرياد شب شكن آنان پر آوازاهاش كرده بود.
اما از هر سو چهره معنوي كفر ستيزان عاشق و حال و هواي نينوايي آن ها، رنگ و روي شهر را لطيف و جذاب نموده است. به محض رسيدن به شهر سراغ سپاه را گرفته تا به ديدار شور آفريني آشنا برويم.
توفيق رفيق شد و زيارتش نصيب گشت و خستگي از تمام رخت بر بست.
برگه اي را كه از دستان مباركش جهت رفتن به خط مقدم گرفتيم خداحافظي كرديم و به آورد گاه نور عليه ظلمت رفتيم.
روز بعد براي انجام كاري به سپاه شوش آمديم كه پاهاي او را مصدوم و پانسمان شده ديدم. گفتيم: آقا مجيد چه شده؟ بد نباشد؟ وي با لبخندي هميشگياش گفت: ساعاتي پيش در اين حوالي جاسوسي را دستگير كرديم او را كه كتك زدم پاي خودم آسيب ديد.
راوي: احمد حنيفر
عشق عجيبي به عالمان دين و روحانيان وارسته و تقوا پيشه داشت. مشتاق بود تا با فضلا و مخلص و استاداني كه در سطح بالايي از خودسازي و صفاي باطن هستند بصورت حضوري و گفتاري يا نوشتاري مأنوس گردد. و از نظر معنوي بهره ببرد.
با اين وصف علاقهاي شديد به فقهاي عارفي چون آيت الله مشكيني داشت به خاطر ميآورم هنگامي كه كتابي از اين بزرگوار در دست داشت و مطالعه مينمود چنان غرق در عبارات و مفاهيم كتاب بودكه به يقيين شيفته و مجذوب آن شده بود.
آقا مجيد از هر فرصت مناسب براي مطالعه بهره ميگرفت و در كنار فعاليت هاي مديريتي و رزمي همواره با كتاب و مجلات دمساز بود. در دفتر كارش در ماشين و در هر جايي كه بسر ميبرد. بخشي از اوقات را به مطالعه ميپرداخت. در مأموريتهايي كه ميرفت قرآن را در جيب پيراهن داشت و مفاتيح را در جيب شلوار و با اين كتب مقدس همسفر ميشد.
به علاوه كتاب و يا مقالههاي تا شده با خود به همراه داشت تا وقت را غنيمت شمرده و از تفكر و تعليم باز نماند.
راوي: احمد حنيفر
آقا مجيد در همهي كارهاي روزمرهاش چه در امور شخصي و چه اجتماعي و در هر مسئوليت سياسي- اجتماعي و ديني تمام اختيار را بر مكتب رهايي بخش اسلام سپرده بود و جز از آيات و روايات و نيز احكام و فتاواي فقيهان به ويژه مراد و محبوبش حضرت امام خميني (ره) تبعيت نميكرد و اين در شرايطي بود كه از معرفت و درايت بالايي هم برخوردار بود. او چنان به اين صراط سعادت دل سپرده بود كه هيچ مستحبي را فرو نميگذاشت و به هيچ مكروهي تن نميداد تا چه رسد به واجبات و محرمات. حفظ حريم شريعت با عشق و محبت او چنان در آميخته بود كه چون خوني در شريان اعمالش جريان داشت و از او شخصيتي معنوي و پر جذبه ساخته بود.
براي مثال مستحب است كه غذا خوردن با مقداري نمك آغاز شود من در مدت فرماني كه مدام با او حشر و نشر داشتم هرگز نديدم كه اين مستحب را ترك كند.
جالب اينكه وقتي سفره غذا را ميگستراندند نه تنها شخصاً خودش به اين نكته عنايت داشت كه ديگران را هم را با تعارف نمك بدين كار ترغيب مينمود همچنين است وضو گرفتنهاي هميشگياش كه از او فردي طيب و طاهر و دائم الوضو ساخته بود. چرا كه به گفته بابا طاهر دائم در نماز بود...
راوي: رحيم ادراكي
در سه راه خرمشهر بودم تا با وسيلهاي خود را به محور كوشك برسانم هنوز عمليات رمضان هم شروع نشده بود ديدم ماشين استيشني توقف كرد و رانندهاي با دست به من اشاره كرد كه بيا. نگاه كردم وديدم آقا مجيد است رفتم و پس از احوال پرسي و روبوسي به اتفاق هم راهي منطقه شديم. در بين راه نگاهم به يك كتاب قطوري از ماركسيست ها افتاد كه كنار دست او گذاشته بود.
گفتم آقا مجيد وقت گير آوردي اين ها را ميخواني؟ مردم دارن قرآن و حديث ميخوانند اما تو گفت خب استفاده ميكنيم بعد از بحث و گفتگوي بسيار آن كتاب را باز كرد و گفت: حالا نگاه كن ديدم عجب فكر و هنري به خرج داده و واقعاً شگفت زده شدم.
وي در آن كتاب جاي يك كلت را در آورده و يك قبضه كلت را در آن جا سازي كرده بود. به خود خنديدم كه چطور بر سر اين موضوع با او بگو مگو داشتيم ولي آخر فهميدم كه خودم متوجه اصل قضيه نبودم. خلاصه به او دست مريزاد گفته و دعايش كردم كه ماشاء الله خدا حفظت كند.
راوی: حمزه صنوبر
برادران ارتشي در گرما گرم عمليات فتحالمبين هنگامي كه گلوله كم آوردند با نامه آقا مجيد به نزد ما ميآمدند و از ما گلوله ميگرفتند يك روز كه به اتفاق آقا مجيد و بچهها دور هم نشسته بوديم به او گفتم آقا مجيد كار برعكس است زماني كه ما گلوله نداشتيم ارتش ده تا بيست گلوله بيشتر به ما نميداد ولي حالا حوالههاي 200 تا200 تا به آن ها ميدهي، جريان چيست؟
گفت: برو خدا را شكر كن كه شما توان و نيرويتان بالاتر رفته و ناراحت اين موضوع نباش. روزي به نزد او رفتم در حالي كه سرداران عزيزي چون شهيد حسن درويش و مرتضي صفاري هم آنجا حضور داشتند. گفتم: برادر مجيد وضعيت مهمات دادن به ارتش براي ما مشخص نيست و تاكنون حدود 600 تا700 گلوله به آنان دادهايم و الان هم فرماندة آن ها اينجا آمده و باز مهمات ميخواهد مي فرمايي چكار كنم؟
گفتم: والله نميدانم هر چه شما بگوئيد همان را انجام ميدهم. گفت: حاضري امشب همين طور بروي و از آنها صورت برداري و با خودت بياوري؟
گفتم: اگر شما دستور بدهيد همين كار را خواهم كرد و بچهها هم آماده هستند. گفت: خيلي خوب شما حالا برويد و صحبتش را بكنيد تا بعد تصميم بگيريم.
راوي: احمد حنيفر
وي نسبت به دانشگاه ها و روند آموزش عالي توجه خاصي داشت هنوز رساله انقلاب فرهنگي و تعطيلي موقت دانشگاه ها پيش نيامده بودكه به مناسبتي در دانشگاه چمران اهواز مراسمي برگزار شد.
مجيد اصرار كرد تا به آنجا بروم و سخنراني كنم گفتم: بابا آنجا محفلي علمي است و استادان دانشگاه حضور دارند و من هم مدرك بالايي ندارم و ...
گفت: نه شما به عنوان يكي از فرماندهان سپاه معرفي ميشويد و ما هم هماهنگي كردهايم. پس شما برويد و گفتنيها را در آنجا بگوئيد بنده هم اجابت كردم و در آن جمع حضور يافتم و سخنراني كردم وقتي كه برگشتم پرسيد: چطور بود؟ گقتم: وضعيت خيلي خوب بود و من هم اين مسائل را بيان كردم. اينجا بود كه رشته كلام را بدست گرفت و سخنان ارزندهاي را در باب دانشگاه اظهار نمود.
از جمله اينكه اگر ما بخواهيم انقلاب در حد زيادي از انحراف بيمه شود بايد دانشگاه را ببنديم و به اصلاح و به تصفيه آن ها اقدام نماييم. مسئولين مملكت و سرد مداران آينده نظام از اينجا برميخيزند. منصبهاي حساس و كليدي و كارهاي اجرايي مملكت در آينده هم چندان دور دست افرادي خواهد بود كه دانشگاه متخصص شدهاند و فارغالتحصيل ميشوند.
اگر نتوانيم اين متخصصين را متعهد و ملزم به اسلام و ولايت فقيه و متمسك به قرآن بار بياوريم كاري از پيش نميبريم وهیچ تضميني نيست كه در آينده انقلاب اسلامي از اين نظر ضربه نبينند. او پارهاي از گروههاي سياسي را نام برد كه در محيط دانشگاه و يا بيرون از آن به حركات سياسي دست ميزدند. براي مثال از حزب توده نام ميبرد و ميگفت: من در انديشه گروههاي كم سابقه و يا نو پديد نيستم بلكه نظرم به تشكيلاتي مثل حزب توده است كه براي شصت سال آينده خود برنامه ريزي كرده است.
آن موقع هضم چنين مسائلي برايم دشوار بود تا اينكه حضرت امام خميني (ره) در اين باره سخن گفتند پيام ها ميدادند و دريافتم كه بخش وسيعي از صحيفة نور آن حضرت به دانشگاه ها اختصاص دارد.
راوي: جعفر عادل
در سپاه شوش بوديم كه با بي سيم آقامجيد را جهت شركت در جلسه اتاق جنگ فرا خواندند.
ما هم با يك دستگاه استيشن به رانندگي يكي از بچههاي بسيجي سردار را همراهي كرده راهي اهواز شديم ماشين كه سرعت زيادي داشت حوالي پليس راه اهواز- انديمشك بشدت چرخيد و با اين چرخش دايرهاي را ترسيم نمود. در اين حادثه وحشت زا و بهت آور كاپوت ماشين آتش گرفت و خساراتي ببار آورد.
اما خدا را شكر كرديم كه خسارات جانبي در پي نداشت و مجيد هم سالم ماند جالب اينكه او با وقار و خونسردي ميگفت: ما براي عمل به تكليف به آنجا آمدهايم حال در اين ميان كشته شويم يا در جبهه فرقي ندارد.
سردار كه دغدغه حضور در جلسه را داشت با ماشينهاي كرايهاي خود را به اتاق جنگ رسانيد.
راوي: احمد حنيفر
به دستور آقا مجيد براي تعدادي از پرستاران و بهياران بيمارستان در شوش كلاسي تشكيل شد. برنامه اين بودكه آنان با جنگ و اهداف دفاع مقدس آشنا شده و بيشتر به نقش و رسالت خويش پي بردند.
به علاوه ديدگاه اسلام را نسبت به جهاد و شهادت مسائل مربوط به آن بيان نمايند.
چند جلسهاي كه در اين دوره آموزش گذشت به آقا مجيد گفتيم كه كلاس تشكيل گرديده و چند جلسه هم سپري شده است جا دارد كه شما هم سري بزنيد.
وي اجابت كرد و آمد چون خانم ها نشسته بودند اصلاً وارد كلاس نشد گفتم اينان منتظر كه از نزديك شما را ببينند و با شما حرف بزنند گفت نه همين كه شما حرف ميزنيد كافي است و بنده هم موافقم نماينده بنده شما هستيد خداحافظ- خداحافظ! او نميخواست در جمع خانم ها حاضر شود چرا كه شايد از روي غفلت سهل انگاري نگاهش به آنان بيفتد و از اين بابت مثلاً به معصيت كشيده شود. اين تصور آقا مجيد بود و منش جوانمردانه او كه سخت محبوب بود و عفيف وگرنه ايمان و حياي او بس محكم تر از اين گمان ها و تصورات بود.
راوي: جعفر رنجبر
در حين عمليات محرم سال 1361 به اتفاق آقا مجيد به خط مقدم جبهه رفتيم. آن موقع مسئوليت او فرماندهي قواي اول كربلا بود. در آنجا دودي كه از يك انباري حامل مهمات بر ميخواست نظر ما را جلب نمود. با خود گفتيم كه اين ديگر چه حادثهاي است. دو نفر هم در آنجا به شدت مجروح شده و روي زمين ميغلتيدند ناله ميكردند. هر چه تعال تعال گفتيم هيچ جملهاي و سخني به عربي نشنيديم. بعد متوجه شديم كه اين ها نيروهاي خودي هستند كه راه را گم كرده و به خاك عراق داخل شدهاند و اين گونه در معرض حمله دشمن گرفتار آمدهاند. به آقا مجيد گفتم: تو بمان تا من به كمك آنان بروم. من اگر گير بيفتم مسئلهاي نيست ولي تو اصلاً صلاح نيست بروي.
گفت: نه تو بمان تا من بروم. او رفت و من هم پشت سرش به سرعت حركت كردم. آقا مجيد از بالاي تپه به پايين پريد و گفت نه! به بسيجيها شباهت دارند. بعد از آن مرا به كمك طلبيد و گفت: بايد آن ها را به عقب ببريم. يكي از آنان كه به شكل وحشتناكي مجروح شده بود و ديگري از ناحيه دست و پا كه اندك تواني براي راه رفتن داشت. حمل هر دو در آن شرايط و نيز با توجه به وزن سنگين آن ها ميسر نبود.
آقا مجيد دست آن رزمندهاي كه اميد بيشتري به زنده ماندنش بود با چفيه بست و او را بر دوش خود گذاشت و من هم در اين ميان به وي كمك ميكردم ولي از آنجايي كه او از نيروي بدني بالايي برخوردار بود بيشترين زحمت را متحمل شد. با هزار مكافات آن بسيجي را پياده و در معرض خط موشك تاو و هليكوپتر و رگبار گلولهها به عقب آورديم. آقا مجيد اناري را كه در جيپ گذاشته بود آورد و در حالي كه آن را با دست ميفشرد آب انار را به كام خسته و بي رمق او ميريخت.
بعد مسئول آن منطقه را صدا زد و دستور داد تا به ياري مجروح ديگر بشتابند و به هر وسيله و هر قيمتي كه شده او را به خود بياورند.
راوي: احمد حنيفر
تقريباً يك ماه از مسئوليت فرماندهي وي در سپاه شوش ميگذشت بر اساس برنامههاي برادرانه و صميمانه كه از سوي او پي ريزي شده بود نوبت ظرف شستن فرا رسيده بود.
با تواضع و اشتياقي مثال زدني بدين كار مشغول بودكه فرمانده تيپ2 لشكر 41 حمزه به سپاه آمد و گفت:
من با فرمانده سپاه شوش كار دارم.
گفتم: بفرمائيد اگر امري باشد در خدمتيم.
ايشان كفتند: نه من با خود ايشان كار دارم.
گفتم: خب بفرمائيد تا ايشان بيايند.
گفت: مگر ايشان كجاست؟
گفتم: در حياط نشسته و مشغول شستن ظرف هاست.
گفت: فرمانده سپاه شوش همين شخص است كه ظرف ها را در حياط ميشست؟
گفتم: بله، امروز نوبت اوست.
رفتم و به آقا مجيد گفتم: بيا كه يكي از فرماندهان با تو كار دارد.
گفت: باشد كار ظرف ها الان تمام ميشود و ميآيم.
قطره آبي كه دارد در نظر گوهر شدن از كنار ابر تا دريا منزل بايدش
راوي:محمد اسماعيل مبيّن
سال 59 بود و شهر شهيد پرور شوش به سبب هجوم ناجوانمردانه دشمن بعثي و استقرار آنان در اطراف شهر از سكنه خالي بود جاي جاي اين ديار دليران جان بركفي بودند كه براي اعتلاي حق و دفاع از حريم مقدس ايران اسلامي مهياي جانفشاني بودند.
روزي برادر شهيد جعفر غلامي فضلي و بعضي از دوستان ديگر به سردار بقايي گفتند كه در اين خانهها درختان پر ميوهاي وجود دارند كه اگر ميوههايش را نچينيم بزودي خراب ميشوند اجازه دهيد تا آن ها را براي بچههاي رزمنده بچينيم سردار اجازه داد و جعفر هم بالاي درخت منزلي رفته مشغول چيدن ميوه شد از قضا آن روز صاحب خانه به آنجا آمده بود و جعفر را هم نميشناخت. وي بر گمان اينكه او دزد است از بالاي درخت به پايين پريد تا دستگيرش كند. آن دو با هم گلاويز شدند و به هر حال كار به آنجا رسيد كه نزد سردار بيايند و نظر او را بخواهند.
صاحب خانه از دست جعفر شكوه داشت و جعفر هم از دست او. ولي سردار با متانت و اخلاق پر جذبهاش و به شيوايي خاصي جعفر را بي گناه دانست و صاحب خانه را قانع كرد.
راوي: ابراهيم طهماسبي
شخصيت گيرا و پر جذبهاش با آن حلم وقار و موجب وحدت و سپاه و بسيج با ارتش شده بود. روزي به همراه او جهت بازديد از توپ خانه لشكر 21 حمزه كه پشت نيروهاي آثار باستاني شوش مستقر بود رفتيم. آن توپ خانه توپ هاي دور برد 203 را شليك مينمود كه هر گلوله آن 95 كيلوگرم بود. هنگامي كه به مقر آنان نزديك شديم به افتخار و احترام ورود سردار چند گلوله توپ شليك شد و چون غير منتظره بود بعضي از بچهها تكاني خوردند اما صلابت و شجاعت او فراتر از اين ها بود كه با صداي مهيب بلرزند و هيچ عكسالعملي ناشي از ترس در او ديده نشد.
بعد از بازديد برفراز قله شوش رفتيم و در محل ديده باني لشكر با دوربين جبهه عراق و نيروهاي آنان را ديديم.
راوي: حمزه صنوبر
من هم رفتم و با شهيد محقق و شهيد بشير صحبت كردم وبعد از فرامان آقا مجيد به اتفاق آن دو سراغ آن ها رفتيم. وقتي به نزد فرمانده تيپ ارتش رسيديم خودم را به عنوان فرمانده گردان معرفي كردم و گفتم: من از طرف برادر تبايي آمدهام و ميخواستيم درباره مهماتي كه شما از ما گرفتهايد صحبت كنم.
گفت: بفرما گفتم آمدهام كه عوض آن مهمات را از شما بگيرم.
گفت خب چه فرقي ميكند؟ ما كه دشمن واحد و هدف مشخصي داريم و همان گلولههايي كه شما ميخواستيد به سمت دشمن رها كنيد ما بر سر آنان ريختيم.
گقت: درست است ولي شما سهمیه ما را بردهايد وحالا بايد پس بدهيد گفت: حالا شما برويد من خودم با برادر تبايي صحبت ميكنم. بنده نپذيرفتم وگفتم با برادر تبايي در مورد كارهاي خودش صحبت كنيد و اگر گلوله را ندهيد امشب حتي به زور هم كه شده از بچههاي شما ميگيرم.
وي همان جا از طريق بي سيم با آقا مجيد تماس گرفت و بعد از لحظاتي گفتگو بي سيم را به من داد آقا مجيد گفت كه شما بيائيد اينجا بقيهاش با من. من هم گفتم چشم و برگشتم و به خدمت او رفتم اينجا بودكه ديدم آقا مجيد و حسن درويش ومرتضي صفاري هر سه از فيلمي كه با من بازي شده بود ميخنديد. آقا مجيد كه مرا دست انداخته بود گفت: برادر صنوبر رفتي آنجا؟ مگر چطور با آن ها حرف زدي؟ آخر برادر عزيز گلولههايي كه ما ميخواستيم بر سر عراقي ها بريزيم آن ها ريختند اين شوخي آقا مجيد از شيرين ترين خاطراتي است كه از او بياد دارم.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
28 ارديبهشت 1403 / 9 ذيالقعده 1445 / 2024-May-17
شهدای امروز
حميد جهان بخش
سيدحسين ديباج
اصغر آروين
بهمن بابايي
رسول كاووسي
عليرضا جعفرزاده
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll