Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
آيت الله سيفي
نام پدر :
عبدالله
دانشگاه :
شهيد بهشتي تهران
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
فيزيك
مكان تولد :
اندیمشک (خوزستان)
تاريخ تولد :
1336
تاريخ شهادت :
1365/10/26
مكان شهادت :
شلمچه
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات دوست شهيد آيت اله سيفي
راوي :
دوست شهيد
*شهید آیت سیفی که دانشجوی سال آخر فیزیک هسته ای دانشگاه شهید بهشتی بود، پس از انقلاب فرهنگی به تل فیلم پا گذاشت تا در عرصه هنر انقلاب نقش آفرینی کند. آیت سیفی در مسند فیلمبرداری برای تولید مستند های مختلفی از دفاع مقدس همچون «فتح المبین» و «کربلای دو» در جبهه های نبرد حق علیه باطل حاضر شد و در ۲۵ دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ و در جزیره بوارین و حین فیلمبرداری مستند ۳۵ میلیمتری «کربلای پنج» به فیض رفیع شهادت نایل آمد.
*سوز سردی بود و صورت را می تراشید. نیمه شب بود صدای گاه و بیگاه انفجارها از دور و نزدیک شنیده می شد. در مقر ما یک بیمارستان مجهز صحرایی بود و عبور آمبولانس ها که بی سر وصدا می آمدند و می رفتند نشان می داد آن جلوترها اصلا اوضاع آرام نیست. ما هم آن روز به سختی توانسته بودیم در خط مقدم بمانیم و فیلم بگیریم. سرشب خبر شهادت دو تا از تصویر برداران صدا و سیما تایید شد. وارد سنگر تبلیغات شدم سنگر جمعی بود حدود چهل نفری را در خود جای داده بود. به سمت راست رفتم که اکثر گروه های فیلمبرداری در آن سمت خوابیده بودند. بعضی هنوز بیدار و باهم گفتگو می کردند. به سمت بچه های خودمان رفتم دو گروه بودیم که سه روزی بود وارد منطقه شده بودیم. «آیت» در میان پتوهایی که برای خواب پهن کرده بود در حال تمیز کردن دوربین ۳۵ میلیمتری و لوازم جانبی آن بود. به کنارش رفتم و گفتم "بهتره دیگه بخوابی فردا روز سختی داریم". آیت خندید و گفت "اگه اینا تمیز نباشه برای من سخت تر هم میشه" راست می گفت. امروز یک بار انفجار توپی در کنارمان باعث شد همگی زیر انبوهی از گل و خاک مدفون بشیم. شانس آورده بودیم اطرافمان مثل زمین شخم خورده و پر از گل و لای بود و همین هم باعث شد ترکش های توپ به هیچ کداممان اصابت نکند و فقط انبوه گل و قلوه خاک ها بود که بر روی ما ریخته بود. دوربین هم همان جا کمی آسیب دید شاید از موج انفجار و شاید هم از خاک و گلی که روی آن ریخته بود. هرچه بود باید حالا مطمئن می شدیم فردا دوربین مثل ساعت برایمان کار می کند.
*اشعه های آفتاب صبحگاهی که بر صورت و تنمان می نشست گرمای دلچسبی را احساس می کردیم. از طریق جاده ی امام رضا که بر اثر انفجارات و رفت و آمدهای زیاد پر از دست انداز شده بود به سمت خط مقدم می تاختیم. چند اسیر را از کنار جاده به عقب می بردند. گفتم بایستیم تا نمایی از اسرا بگیریم. به محضی که پیاده شدیم با اتفاقی روبرو شدیم که آیت نتوانست فیلم بگیرد. یک وانت از خط مقدم کنار ما ایستاد و راننده پیاده شد وی که به شدت می گریست با مشت و لگد به یکی از اسرا حمله کرد. آیت جلو رفت تا مانع آن رزمنده شود. رزمنده که معلوم بود حال عادی ندارد با آیت هم برخورد کرد و گفت "تو چه میدانی این ها چه کرده اند بیا ببین! " و سپس همه ما را به سمت وانت تویوتای خود برد عقب وانت جنازه سه شهید بود یکی نوجوان بود که از سرش فقط پوست صورتش باقی مانده بود. راست می گفت صحنه تکان دهنده ای بود. معلوم بود از شهادت آن سه رزمنده دقایقی بیش تر نمی گذارد. هرچه بود راننده را آرام کردیم و آیت صورت اسیری را که مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود بوسید. من به آیت گفتم دیگر لازم نبود این کار را بکنی این زیاده روی است. آیت چیزی نگفت. سپس راننده وانت را نیز آرام کردیم آیت صورت او را هم بوسید و راهیش کردیم تا به معراج شهدا برود. من آیت را کنار کشیدم و گفتم "آیت ما این جا آمده ایم که فیلم بگیریم قرار نیست سر هر شهیدی زار بزنیم" باز هم آیت چیزی نگفت. سوار شدیم و راه افتادیم کمی جلوتر چهره آشنایی را دیدم. احساس کردم برای عوض شدن حال و هوای همه خوب است بایستیم. پیاده شدیم. آوینی بود با تیم همراهش. داشت به دور دست ها و جلو که زیر باران گلوله های دشمن می سوخت می نگریست. جلو رفتیم و سلام و علیکی کردیم. به او گفتم: "چیه این جا ایستادید؟" آوینی با همان لبحند همیشگی اش گفت:" داریم کمربندهامون رو می بندیم. زیر اون آتش دیگه نمیشه ایستاد." پرسیدم "برنامه تون چیه کدوم سمت می رید به نظرت ما کجا بریم؟ " آوینی که ظاهرا به منطقه از ما بیش تر توجیه بود گفت: "ما می خوایم بریم پیش بچه های لشگر محمد رسول الله سمت کانال ماهی. شما هم بهتره یکی تون بیاد اونور و یکی تونم بره سمت چپ جبهه جزیره بوارین". آیت پرسید:" کجا تصویراش قشنگ تر میشه؟". شهید آوینی گفت: "همه جا راهی است به بهشت". من گفتم:"پس ما بریم سمت بوارین چون اون جا نخلستانه" تیم دیگه ماهم پذیرفت بره سمت کانال ماهی.
*به سه راهی مرگ رسیدیم در این سه راهی هر نیم ساعت یک ماشین عبوری مورد هدف مستقیم توپ قرار می گرفت. سمت راست (رو به شمال) سمت کانال ماهی می رفت و سمت چپ (رو به جنوب) به جزیره بوارین. با خوندان آیه "و جعلنا ..." با دلهره و هیجان از آن سه راهی گذشتیم. به موازات خط مقدم عراقی ها که در شب اول عملیات فتح شده بود به سمت جنوب راه افتادیم. روز قبل از این مواضع و سنگرها و جنازهای صدامی به خوبی فیلمبرداری کرده بودیم. از دور نخلستان های جزیره بوارین دیده می شد. با عبور از یک پل خاکی که بر نهر خیّن زده بودند وارد جزیره شدیم. در اولین موضع که رزمنده ها خاکریز زده و مستقر بودند ایستادیم. هوا دلچسب بود و نسیم خنک بهاری می وزید. اگرچه اواخر دی ماه بود اما هوای جنوب در روزهای آفتابی هوای دلپذیری دارد. یکی از رزمنده ها در مقابل دوربین از موفقیت های شب قبل برایمان گفت و سپس به تعبیر او مواضعی را که هنوز برادران عراقی! در اختیار داشتند را شرح داد و گفت: قرار است امروز آن مناطق را نیز آزاد کنیم و بدین ترتیب به کنار بندر ابولخصیب خواهیم رسید. مسافت تا شهر بصره را پرسیدم که گفت: اگر شهرک دعیجی را بگیریم به ده کیلومتری بصره می رسیم. نزدیکای ظهر بود که به خط مقدم درگیری رسیدیم. آن طور که فرمانده خط که از بچه های گیلان بود توضیح می داد شهرک دعیجی مقابل آن ها بود و دشمن چندین پاتک زده بود تا موضع آن ها را که برای فتح شهرک بسیار استراتژیک بود، پس بگیرد اما تا به حال موفق نشده بود. از سمت دشمن دو رزمنده از نیروهای اطلاعات عملیات که برای شناسایی جلو رفته بودند از میان خرابه های مقابل و از میان نخلستان سوخته دوان دوان خودشان را به خاکریز رساندند و با سرعت به این سوی خاکریز آمدند. بچه ها برای سلامتی شان صلوات فرستادند. آن ها عرقریزان و خسته بودند. فرمانده سراغشان رفت تا آخرین وضعیت دشمن را از آن ها جویا شود. به اطرافم نگاه کردم خاکریز بلندی در میان نخلستان زده بودند و نیروهای لشگر گیلان با صلابت و توان بالا در حفره های موقتی کهدر شیب خاکریز درست کرده بودند پناه گرفته بودند و برای یک نبرد جانانه آماده می شدند. احساس کردم به موقعیت خوبی رسیده ایم و حالا می توانیم تصاویر و لحظات زیبا و تکان دهنده ای بگیریم. یکی از رزمنده ها ما را صدا زد جلو رفتیم یک رزمند روی زمین افتاده بود معلوم بود آخرین لحظات عمر مبارکش را می گذراند. ترکش به قلبش خورده بود و خون بدنش کاملا تخلیه شده بود آن رزمنده از ما می خواست که در این حال با رزمنده ای که در حال شهادت بود تصویر بگیریم. ما به یکدیگر نگاه کردیم به آیت اشاره کردم اگر می تواند تصویر بگیرد اما آیت که احساساتی شده بود حتی نتوانست لحظات آخر آن شهید را ببیند. راستش من هم نتوانستم لحظات سختی بود روی برگرداندیم و به آرامی دور شدیم. نماز ظهر را نشسته درون یکی از همین حفره ها که حکم جان پناه را داشت و روی شیب خاکریز بود خواندیم و لحظاتی بعد وانت تدارکات از راه رسید و بدون آن که توقف کند در طول خاکریز حرکت می کرد و بسته های غذا را که در پاکت های پلاستیکی بسته بندی کرده بودند به سمت جان پناه ها پرتاب می کرد. راستش چاره ای نداشت آن خاکریز به شدت زیر آتش خمپاره و گلوله های توپ دشمن بود. وقتی بسته غذا را گرفتیم دیدم پلو ماهی است و جالب بود غذا داغ بود. قرار شد من و آیت یک بسته غذا را مشترکا بخوریم ولی بعد که دیدیم غذا برای همه به اندازه کافی هست هرکدام سهم خود را خوردیم. راستش تعجب کردیم در خط مقدم زیر آتش شدید دشمن تدارکات چه همتی دارد که غذای داغ را به افراد می رساند تا آن لحظه تصاویر خوبی گرفته بودیم و تاسف می خوردیم به دلیل تمام شدن نگاتیو باید منتظر بمانیم تا نگاتیو جدید دستمان برسد. با کاست های ۳۵ میلیمتری فقط در حدود سه دقیقه می توانیم فیلم بگیریم. یک ساعتی از ناهار و نماز گذشته بود و بچه های خط تا آن لحظه نبرد جانانه و حماسی داشتند. چند تلاش دشمن برای پیشروی به شکست انجامیده بود. لحظاتی بود که خط آرام گرفته بود و فرصتی بود که بچه ها استراحت کوتاهی بکنند. من و آیت در این فرصت به بحث در خصوص آینده انقلاب و نظام پس از فتح بصره و تاثیرات آن پرداختیم. همچنین گاهی هم از این که همه امکانات کشور در خدمت جنگ نیست افسوس می خوردیم. احساس می شد با ایمان و باوری که این رزمنده ها دارند اگر یک همت همه جانبه شکل بگیرد جنگ می تواند با پیروزی اسلام به پایان برسد. این حرفی نبود که ما بگوییم این درد دل بچه ها و فرماندهان خط و گردان و دسته ها بود. در همین اثناء به یک باره دیدم فرمانده ی خط در طول خاکریز می دود و بچه ها را برای مقابله با پاتک دشمن آماده باش می دهد. فرمانده به نزدیکی های جان پناه ما رسیده بود که بارش گلوله های خمپاره آغاز شد. دومین خمپاره درست کنار فرمانده خورد و او بر زمین افتاد. ما و رزمنده هایی که جان پناه شان نزدیک فرمانده بود نگران شدیم و خواستیم به سراغش برویم که با تن زخمی فریاد زد کسی از سنگرها بیرون نیاید. او بی حال افتاد نمی شد رهایش کرد آیت پایش را از حفره بیرون گذاشت و من هم برخاستم تا از آن خارج شوم که چند گلوله خمپاره جدید اطراف ما فرود آمد من حتی گل انفجار یکی از آن ها را که به سنگر ما بسیار نزدیک بود دیدم و به سرعت در جان پناه فرو رفتم. آیت هم که یک پایش خارج از آن بود دیگر فرصتی برای پناه گرفتن نداشت مگر آن که خودش را درون حفره پرتاب کند و همین طور هم شد و او به روی من افتاد. لحظاتی گذشت دیدم آیت تکان نمی خورد. کمی جابجا شدم. آیت را صدا زدم که از روی من برخیزد باز هم پاسخی نشنیدم، خود را به سختی کنار کشیدم که دیدم آیت در بغل من افتاد او بیهوش بود. بلندش کردم آبشار خون بود که صورت او را رنگین کرد. ابتدا فکر کردم که او شهید شده است. نمی دانستم چه کنم. یکی از بچه ها فریاد زد "فیلمبردار زخمی شده! " یکی از رزمنده ها جلو آمد گفت این زنده است دلگرم شدم، او را با کمک دستیارش از جان پناه بیرون کشیدیم همزمان آمبولانسی که پر از شهید و زخمی بود از راه رسید فرمانده که حال و روز بهتری داشت صندلی جلو نشست و آیت بیهوش را روی شهدا و زخمی ها در عقب آمبولانس گذاشتیم. دستیار را به همراه دوربین همراهش فرستادم. آمبولانس رفت و من در خط با صدابردار ماندی. یکی از بچه های خط آمد و گفت بهتر است شما هم به عقب برگردید. حق با او بود دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد. در زیر آن آتش پرحجم سنگر به سنگر خود را عقب کشاندیم و یک ساعت بعد در زیر بمباران دشمن به از سه راهی مرگ گذشتیم. نزدیکای غروب بود که دستیار از راه رسید و گفت: مجبور شده به خاطر حجم زخمی ها از آمبولاس میانه راه پیاده شود و حالا او هم خبر نداشت آیت الان کجاست و چه حالی دارد. اما یک دلگرمی داد که در میانه راه یک بار آیت بهوش آمده، البته تنها چشمانش را توانسته باز کند. به سراغ بیمارستان مقرمان رفتم آن جا از آیت خبری نبود اما یکی از امدادگران گفت بد نیست سری هم به کانکس های پشت بیمارستان بزنم. به سراغ کانکس ها رفتم سردخانه هایی بود که مملو از جنازه شهدا بود. در آن هوای نیمه تاریک به هر سه کانکس سر زدم اما آیت آن جا نبود. باز هم دلگرم شدم.
نیمه شب در بیمارستان اهواز ما را به اتاق مرگ راهنمایی کردند جایی که رزمنده هایی که بر اثر اصابت ترکش بر سرشان امیدی به حیات آن ها نبود و به قول دکتر کشیک چون اینه ا جوان هستند و قلبشان قوی است گاه تا دو روز هم قلب کار می کند اما به واقع این ها همه دچار مرگ مغزی شده اند و امیدی به بهبودی آن ها نیست. آیت هم مانند آن ها بود اما این شانس را داشت که عمل بشود اگر چه بالای سرش که رسیدیم دکتر گفت این عمل هم فایده ای نداشته است.
آن ساعات آخر شب را تا به صبح با نذر و نیاز و دعا سپری کردیم و وقتی صبح دوباره به بیمارستان برگشتیم آن چه را که مایل نبودیم بشنویم شنیدیم. دیگر پاهایم نای راه رفتن نداشت گویی همه سنگینی عالم را به پاهایم بسته اند. دوستانم از راه رسیدند و وقتی حال مرا دیدند پرسیدند: "چیه آیت شهید شده!؟ " تنها سری به تایید تکان دادم.
بله آیت سیفی دانشجوی سال آخر فیزیک هسته ای، دوست سالهای پس از انقلاب فرهنگی و یار و رفیق دوران تحصیل سینما، همچون دیگر همرزمانش به شهادت رسیده بود.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
29 ارديبهشت 1403 / 10 ذيالقعده 1445 / 2024-May-18
شهدای امروز
محمدجعفر پوراكبري ابرقوئي
احمد حاج نقي
محمدعلي ترابي ميبدي
سيد محمدباقر موسوي نژاد
سيد محسن مداح ساداتيه
پرويز(مهدي) طريقي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll