در یک روز پائیزی حاجی چند بار به منزل ما آمد. ما از بیرجند مهمان داشتیم. آخرین بار برای بردن مهمان ها به ترمینال آمده بود. کمی که گذشت به مهمان ها گفت: نروید اگر بروید به زودی برخواهید گشت! ما که از عالم ملکوت و ملکوتیان بی خبر بودیم حرفش را جدی نگرفتیم. در بازگشت از بدرقه مهمان ها کمی نشست و درددل کرد و رفت. آن شب نگرانی و هراس عجیبی تمام وجودم را فراگرفته بود پس از تلاش فراوان خوابم برد. در خواب پسرم حسن را دیدم. پس از گلایه از ما و ابراز دلتنگی به من گفت: مادر حاج ابوالفضل پیش من است! دل نگران از خواب پریدم و با دعا و صلوات خودم را آرام کردم. مدتی نگذشت که پسرم مرتضی که در آن زمان طلبه حوزه علمیه بود به خانه آمد. حالت نگران و مضطربی داشت چای برایش ریختم کمی خورد و رفت و دوباره بازگشت ولی این دفعه لباس مشکی به تن داشت. من فکر کردم که از حسنم که مفقودالاثر شده خبری آورده اند ولی باز نمی توانستم قبول کنم. مرتضی به داخل اتاق زن برادر بزرگش حسین آقا رفت و موضوع شهادت حاجی را به او گفت. او هم ناخودآگاه فریادی کشید. من از فریاد کشیدن او متوجه شدم که موضوع مهم تر از این حرفهاست. کم کم متوجه شدم که قضیه شهادت حاج ابوالفضل است. او همیشه می گفت: حسن با اینگه از من کوچک تر بود زودتر لیاقت شهادت پیدا کرد.
08 ارديبهشت 1403 / 18 شوال 1445 / 2024-Apr-27