Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
عبدالكريم حائري
نام پدر :
عباسعلي
دانشگاه :
دانشكده فني شهيد صدوقي يزد
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
صنايع خودرو
مكان تولد :
جهرم (فارس)
تاريخ تولد :
1343/09/21
تاريخ شهادت :
1365/12/13
مكان شهادت :
شلمچه
عمليات :
كربلاي 5
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات والدين شهيد عبدالكريم حائري
راوي :
والدين شهيد
از دستش راضی ام اما فراقش ...
گفتی فراق و دلم را سوزاندی مادر، هر وقت که می خواست برود جبهه او را به خدا و امام زمان می سپردی. هیچ وقت نگفتی نرو! گفتی: برای من هیچ فرقی نداره شما هم مثل عزیزان مردم، عزیز مردم دست خدا تو هم دست خدا، اما حالا از فراقش می گویی. گفتی از دستش راضی هستی فقط فراقش برایت سخت است.
توی هر خانه ای عکسش را گذاشته اند بچه هات برات عزیز بودند اما کریم خیلی عزیز بود. وقتی مادر گفت اگر کریم می خواست موی سرش را ماشین کند من موهایش را توی روزنامه می ریختم. کریم می گفت: مادر چرا؟ می گفت: مادر خودت برای من عزیزی، موهات هم برایم عزیز است و نمی گذارم همین جوری بریزی توی سطل! ماندم متحیر از دل مادران شهید که چطور گل هایشان را در راه خدا می دادند.
آری راه خدا اگر نبود، فی سبیل الله اگر نبود که خدا حاضر و گواه است این دل انسان زودتر از هر چیزی از مصائب آب خواهد شد. بچه سعادتمندی بود. گفتم خدا نگهش دارد برای اسلام. ۶ سالش که شد پیراهن سفید تنش می کردیم که با صورتش یکی بود. یک بار کسی سر گهواره بچه آمد انگار بچه چشم خورد بدجوری مریض شد تا 9 شب به هوش نیامد، اما خدا انگار او را برای اسلام خواست نگه دارد.
از بچگی اسلام و انقلاب را دوست داشت. روی حجاب خواهرانش خیلی حساس بود. دوستانش زیاد به خانه می آمدند و حتی دمپایی خواهرانش را از جلوی اتاق برمی داشت و می گفت: خوب نیست این ها این جا باشد!
وقتی مهمان داشت سفارش می کرد که چند غذا نپزم که گناه دارد، می گفتم: زشت است! می گفت: نه اگر نان خالی هم بگذارید جلویشان زشت نیست!
وقتی کریم می آمد از یزد پشمک و باقلوا می آورد. ساک لباس های کثیف را می گذاشت کنار و می گفت: مادر شما زحمت نکش. می گفتم: من که کاری نمی کنم! اما کریم نمی خواست شرمنده بشه می گفت: شما روی سر من جا داری و روی چشم ما جا داری.
مادر یاد شب های می افتد که کریم در اتاق را می بست تا نماز شب بخواند اما مادر که می پرسد چکار می
کنی؟ می گفت: می خواهم درس بخوانم! کریم راست می گفت، او درس داشت؛ درس حضور در برابر خالق و اظهار نیاز به درگاهش. بیخود نبود که دلی به آن مهربانی داشت و آن قدر صمیمیت و سادگی داشت که کریم می توانست پرواز کند خیلی زود.
فقط می خواست پدر و مادر راضی باشند دیگه هیچی. آن قدرها سخت نبود، ساده خوردن، ساده پوشیدن و اصلا روزه بودن!
عمو علی می گفت: توی جبهه کسی مثل او را نمی دید. سه روز سه روز روزه بود، کوله پشتی سنگین روی دوشش بود و بیسیم چی بود و زخمی ها را جابه جا می کرد. همیشه به مادر کریم می گفت: خدا صبرتان دهد. دیگر من این جور کسی را ندیدم! مادر می گفت: همان طور که خودش تو وصیت نامه اش نوشته که خدا صبر به پدر و مادرم دهد، خدا صبرمان داده است.
کریم با خواهرانش خوب بود. یک بار با صدای بلند با آن ها حرف نزد. خیلی مهربان بود.
کریم! جبهه که بودی مادر عجیب هوای تو را داشت و نمی دانم شاید عطر انارها توی بهشت به مشامت رسید! وقتی آهنگ حمله زدند مادر رفته بود انار بخرد، آخر تو انار خیلی دوست داشتی! می خواست نامه برایت به جبهه بفرستد اما دلش لرزید. یک نفر گفت: مادر چرا ناراحتی؟ گفت: بچه من توی تیپ المهدی است توی همین حمله! گفت: ناراحت نباش همه چیز دست خداست.
انارها رفت! حتی مادر سفارش کرد که به تو بگویند تماس بگیری. حتی همان جا یکی از دوستان نامه ای از تو به مادر داد که خیالت راحت باشد اما ساک که رسید عطر انار پیچید و دل مادر ....
پدر در گلزار شهدا پشت جنازه پسرش می دوید که یکی گفت: چه طاقتی داری! گفت: مگر من تنها شهید دادم؟! شهید برای مردم است و خدا خواست که در این راه برود. می گفت که خیلی ها ترکش خوردند ولی هیچ طورشان نمی شد مثلا یک آقایی که شیراز توی جهاد بود قسم می خورد که من توی جبهه برای خاکریزها خاک می ریختم که شاید شهید شوم، بمب انداختند لودر خرد شد ولی من طوریم نشد! اما بچه ام شهید شد. به قول بابا شهید شدن کار همه کس نیست، همه کس شهید نمی شوند...
اما بابا یادش می آمد که بعد از این که وصیت کرد که اگر بچه پسر بود اسمش را کریم بگذارند و رفت بندرعباس، توی این رفتن و آمدن ها بلاخره بچه به دنیا آمد عین قرص ماه، نمی دانم بابا مدت ها توی صورت طفل معصوم نگاه می کرد که در این چه حکمتی بود و این جواب که چرا کریم؟ اصلا چرا نام پسرم را خودشان انتخاب کرده اند.
وقتی عبدالکریم مریض شد و 6 ما افتاد توی رختخواب و رئیس بهداری آن ها را جواب کرد خدا خودش خواست که خوب شود. مدرسه هم رفت مدام توی گوشش می خواند که با بچه های بد نگردد و عبدالکریم می گفت: نه! خاطر جمع باشید. دل بابا برایش می رفت. گاهی وقتا دل بابا هم اسیر بچه شون می شد مثل بابای کریم اما بابا می دانست که قرار است دل پسرش اسیر کسی دیگه بشه. ۱3-۱2 سالش بود که امام آمدند قم و آن ها هم باید کاری می کردند. راهی قم شدند با هر سختی که بود...
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
14 ارديبهشت 1403 / 24 شوال 1445 / 2024-May-03
شهدای امروز
صادق (كميل) عدالت اكبري
حسين شوريده
محمدجواد صالحيان
عيد محمد سبزي
بهرام(محسن) حسامي
سيد محسن معيل
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll