پدر شهید: یکی از دوستانش برایم تعریف می کرد که با هم قرار گذاشته بودند برای کنکور درس بخوانند. می گفتند: سعید فعالیت زیادی داشت و خیلی کم با ما درس می خواند. البته بیش تر شب ها بیدار بود. ما فکر می کردیم که قبول نمی شود. وقتی جواب ها آمد گفتیم: غصه نخور می دانیم که قبول نشده ای، سال بعد بیش تر تلاش کن تا قبول شوی! ابتدا گفت: رتبه ام سه هزار شده و بعد با خنده فریاد زد: رتبه ام صد و شش شده و پزشکی تهران قبول شده ام.
مادر شهید: یک بار به شهید گفتم: مادر چقدر به خودت فشار می آوری؛ کارهایت در مسجد زیاد است کمی استراحت کن. سعید در حالی که اشک چشمانش را پر کرده و سرش پایین بود با صدایی لرزان گفت: مامان مگر می خواهی خون مسعود پایمال شود؟ من با فعالیتم در مسجد، انتقام خون مسعود را می گیرم. خیلی فعالیت می کرد؛ مدتی هم به جهاد سازندگی شهرهای شیراز و ایرانشهر در سیستان رفت.
برادر شهید: سعید دنباله رو کسی نبود. مدام یک چیز از درونش می جوشید. ما همه، رشته ریاضی خواندیم، دوست داشتم او هم مهندس شود. با او خیلی حرف زدم. آن لحظه حرفم را قبول کرد ولی شش ماه بعد فهمیدیم که رفته رشته پزشکی. بسیار مطالعه می کرد و سعی داشت که مطالب را خوب بفهمد. وقتی در بیمارستان بر اثر اصابت هفت گلوله بستری بود، یکی از پزشکان متخصص به عیادت او آمده بود و در مورد یک مسئله سه ربع با هم بحث کردند. آخر بحث، دکتر قانع شد و گفت: حق با توست، من اشتباه کردم. معلومات پزشکی تو در حد یک متخصص است.
14 ارديبهشت 1403 / 24 شوال 1445 / 2024-May-03