Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
محسن وزوايي
نام پدر :
حسين
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
شيمي
مكان تولد :
تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد :
1339/05/05
تاريخ شهادت :
1361/02/10
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات همرزمان شهيد محسن وزوايي
راوي :
همرزم شهيد
* در مورد کارهایش کمتر با ما حرف می زد. نمی گفت که مثلا چه سمتی دارم و چه کارمی کنم، دراین مورد به ندرت صحبت می کرد؛ مگر اینکه مثلا ما از او می پرسیدیم ویا غیر مستقیم می فهمیدیم؛ مثلا درگیلانغرب فرماندهی سپاه را به عهده گرفته بود و ما هیچ کدام نمی دانستیم تا اینکه یکی از رفقای او وقتی در بیمارستان بستری بود گفت که بله ایشان سمتش چه بوده، دراین چند روزی که ایشان دراینجا بود من از مذاکرات تلفنی او فهمیدم که مثل اینکه کار جدیدی در تهیه آن است واز او پرسیدم. گفت: بله قرار است که در جنوب سپاه افرادش را جمع کند و متشکل کند و بصورت تیپ عمل شود. یکی دو روز گذشت واز او پرسیدم چه کردی؟ گفت: تیپ طرحش تصویب شده وتشکیل شده؛ منتهی پیشنهاد کردند که مسئولیتش را خودم بپذیرم. گفتم: چه جواب دادی؟گفت: فعلا مردد ام، برای اینکه استخاره کردم میانه آمده نمی دانم قبول کنم یا نه یکی دو روز گذشت وظاهرا گویا جلسه ای هم با آقای خامنه ای داشتند ودرآنجا مسأله مطرح شد وبهر حال مسئولیت را پذیرفت وچارت تیپ را به تصویب رساند وافراد مسئول آن را انتخاب کردو روز 23فروردین، حدود ساعت5/2 بعداز ظهر خودش آماده شد ووسایل خودرا جمع کرد و طبق معمول از زیر قرآن رد شد وروبوسی کردیم وحلال واری طلبید وبا چند تا از دوستانش رفت؛ این آخرین دیدار ما با ایشان بود.
* همیشه رسمش بود وقتی که در جبهه بود یکی دوروز قبل از شروع عملیات زنگی به تهران می زد، بعنوان احوال پرسی و اصل عمل او این بود که خداحافظی کرده باشد، این بار هم جمعه قبل از شهادتش بنده نماز جمعه بودم وقتی برگشتم خانم گفتند که محسن زنگ زده، متأسفانه بنده نبودم که با او صحبت کنم،ولی با همه بچه ها یک به یک صحبت کرده وخداحافظی کرده و هفته بعد هم از هفت ساعت از شروع بیت المقدس به شهادت رسید و این در حالی بود که در مدت چهار سال اخیر انقلاب اوحتی به مدت 6ماه مجموعا به خانه نیامده بود.
* قبل از اینکه نماز راشروع کند آینه وشانه کوچکش را از جیب پیراهن خاکی اش بیرون آورد و موها و محاسن ژولیده و غبار آلودش راسر وسامانی داد.وقتی به نماز می ایستاد خیلی دیدنی می شد، می نشستم یک گوشه وزل می زدم بهش، بیشتر ترجیح می دادم نمازش را سیر تماشا کنم، تا اینکه به او اقتدا کنم. برای مدتی درآینه خیره شد وآنرا چندبار جلوی صورتش عقب وجلو برد بعد سرش را به سمت من چرخاند وگفت: «داداشی،رفتنی شدم،یقین دارم ساعت های آخره...» پشتم تیر کشید خواستم از جا کنده شوم وداد و بیداد کنم، اما نتوانستم محسن وقتی راجع به این چیزها صحبت می کرد با کسی شوخی نداشت، اولین بار درباره «علم الهدی» اظهار نظر کرد. سید محمد حسین یکی از دانشجوهای مبارزه خوزستانی بود که مدتی بعداز تصرف لانه جاسوسی با بچه ها مرتبط شد چند بار آمد به سفارت وبرایمان سخنرانی کرد. محسن، اوایل بدجوری توی بحر این سید رفته بود بالاخره هم یک روزکه علم الهدی مشغول سخنرانی بود بهم گفت: «این سید موندنی نیست،اصلا انگار تو این دنیا سیر نمی کنه...» پرسیدم یعنی چه ؟با خنده جواب داد« یعنی همین که گفتم،موندنی نیست...» توضیح بیشتری نتوانستم ازش بگیرم، وقتی برو بچه ها تو هویزه قتل عام شدن سردرگوشم بردو گفت «دیدی داداشی؟به حرفم رسیدی؟»
خیلی غصه می خوردم که چرا او هم نرفته هویزه، یادش بخیر چه روزهایی بود محسن یک دقیقه قرار نداشت اصلا عین بچه ها شده بود، نمی توانست آرام بگیرد، روز اشغال سفارت، دومین یا سومین نفری بود که از نرده ها کشید بالا وپرید آن طرف دیوار،همان روز بهم گفت: داداشی ،ما کار کوچکی نکردیم بالای نرده های که بودم احساس می کردم فرشته های هفت آسمون دارن نگاهمون می کنن.داداشی! ما یا از روی این نرده ها به آسمون چنگ می زنیم یا با کله می ریم ته جهنم.
معنی این حرفش را نفهمیدم اینجوری حرفها را وقتی می رفت تو حس می زد. بعضی اوقات محسن می رفت در یک حال وهوای دیگری وبعد از مدتی سکوت ، یک دفعه زبان می چرخاند وحرفی می زد که معمولا همان وقت کسی آنرا نمی گرفت.نه که آدم ساکت وهمیشه در حال ذکر ودعای باشد اتفاقا خیلی شر وشور و پر سر وصدا بود،ولی یک همچنین احوالی هم داشت، بخصوص بعداز نماز خواندن هایش،اوایل اردیبهشت ،یک شب امد وگفت: « هوس دعای توسل کردم. بیایید یه دعای مشتی بخوانیم بچه ها» عجب حالی داد آن شب، هیچ کس روی زمین بند نبود بچه ها با سوز وگداز ناله می کردند که دل سنگ می ترکید.فردایش خبر پیچید که آمریکاییها قراربوده از امجدیه بریزند داخل سفارت وبعداز قتل عام بچه ها گروگانها را آزاد کنند.اول باورمان نشد اما وقتی تلویزیون فیلم صحرای طبس را نشان داد واخبار از تجاوز نظامی آمریکاییها خبر داد،کات وحیران رفتم پیشش وگفتم: محسن! آن شب اگه می اومدن کار همه مون یه سره بود،ها... خندید وگفت: داداشی! فکر می کنی چی اون شب سبیل تانکی ها روتو طبس دود داد؟ بعداز آن جریان سرمحسن بیشتر شلوغ شد، منتقل کردن گروگانها به شهرهای دیگر ،همراه عباس ورامینی دنبال اسلحه به این دروآن در زدن وایجاد ارتباط با نمایندگان نهضتهای آزادی بخش که هر روز چندتایشان برای دیدار از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام می آمدند ومصاحبه با خبرنگاران رسانه های خارجی فرصت سرخاراندن را از محسن گرفت. جلوی دوربین های خبرنگاری چنان با شور وحرارت صحبت می کرد که همه تحت تأثیر قرار می گرفتند انگار نه انگار این همان برادر محسن شلوغ وشوخ است. انگلیسی اش حرف نداشت وبرای همین بعداز خواهر ابتکار که به مری معروف وبه عنوان سخنگوی رسمی دانشجویان انتخاب شده بود غالبا دروبین ها به سمت محسن می چرخیدند یکبار فیلم را که از تلویزیون آلمان –شبکه ZDF ضبط کرده بودند آوردند وبه همان نشان داد: فیلمی از صحبتهای آتشین محسن بود یکی از بچه ها نوشته ای را که زیر فیلم خودنمایی می کرد را برایمان ترجمه کرد: سخنگوی جوانان خشمگین طرفدار خمینی ،محسن با شنیدن این جمله اخم کرد وگفت: بچه ها مگه من خشمگینم؟ بعد با حالتی اغراق آمیز غرشی کرد وادامه داد: خیلی از دستشان عصبانی ام،خیلی ... و بعد همراه بقیه لبش به خنده باز شد. بعداز ختم غائله گروگانگیری، هر کس رفت به گوشه وبه کاری مشغول شد. سپس پیشنهادات از وزارت خارجه و وزارت کشور،به طرفمان روان شده بود.اما محسن رفت وپادگان ولی عصر واسم نوشت تو سپاه پاسداران.
من هم که دیگر نمی توانستم دوری او را تحمل کنم دنبالش رفتم وپاسدار شدم .بعد از آموزش دیدن در پادگان امام حسین 5-6ماهی را تو مخابرات بودیم .محسن آنجا هم آرام نگرفت، برو بچه های مخابرات همه شان آدمهای درستی نبودند،محسن هم دست گذاشت تو دست برادری پذیرش وعذر 160-150 نفرشان را خواستند،بعداز مخابرات، فرستادنمان وزارت پست وتلگراف،بعدش هم واحد اطلاعات وعملیات سپاه تهران، من هم هر کجا که محسن می رفت آویزان او بودم.دوریش حقیقتا برایم قابل تحمل نبود.وقتی فرمانده گردان 9شد ورفت سرپل ذهاب ،حکم مأموریت مرابرای جای دیگر زده بودند، بالاخره طاقت نیاوردم وخود را رساندم به غرب آن موقع گردان9، در حد فاصل تنگ کورک وتنگ حاجیان مستقر بود. عمده وقت ما در غرب به بازی دراز اختصاص داشت.فتح این قله ها از آرزوهای محسن و غلامعلی پیچک بود. سه بار عملیات کردیم تا توانستیم کاری از پیش ببریم. اوایل عملیات دوم بازی دراز بود که محسن در حضور من وحاج علی موحد چند نفر از بچه ها را نشان داد وگفت « چهره اینها به من می گوید که شهید می شوند» راجع به چند نفر هم گفت که اینها مجروح می شوند.بیش از شروع عملیات ،نوروزی ،مسئول تدارکات محور گیر داده بود به حاج ابراهیم شفیعی که هم باید جلو بیایم،اما شفیعی قبول نمی کرد،پیرمرد ول کن نبود.شروع کرد به گریه کردن،75سالش بود وبرای شرکت در عملیات مثل ابر بهار اشک می ریخت وحاج ابراهیم هم سفت روی حرفش ایستاده بود که نمی شود ومسولیت شما چیز دیگریست،محسن رفت او را آورد پیش خودش گفت: چرا این قدر سخت می گیری ابراهیم ؟ این بنده خدا از دنیا رفته ،چرا مانع رفتنش می شوی؟ شفیعی گفت : آخه کا ر اصلیش چی می شه؟ جواب داد: چند لحظه بیشتر به شهادتش باقی نمونده ولش کن بذار بره،وبالاخره با وساطت محسن حاج نوروزی هم راهی عملیات شد.نوروزی که رفت یقه محسن را گرفتم وگفتم: تو از کجا می دانی که او چند لحظه دیگه شهید می شه که این طور بااطمینان حرف می زنی؟ گفت: احوالش به خوبی نشان می داد که یه ساعت هم نمی مونه. حدود نیم ساعت از شروع عملیات نگذشته بود که خبر شهادت نوروزی را آوردند وپیش بینی محسن درست از کار در آمد! احمدلو فرمانده اولین گردان عمل کننده بود که براثر انفجار نارنجک زخمی شد وافتاد میان سنگها،بالای سرش که رفتم حال خرابی داشت،فکر کردم شهید شده وشروع کردم به فاتحه خواندن محسن که پهلوی من ایستاده بود گفت: لازم نیست فاتحه بخوانی داداشی! این شهید نمی شه همینطور هم شد،احمد لو جان به در برد ومدتها بعد در سومار شهید شد. (فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر)
* درحین تخلیه اسراء یکی از افسران دشمن مصرانه خواستار ملاقات با فرمانده نیروهای ایرانی شده بود.دوستان محسن به خاطر رعایت مسایل امنیتی ،شخصی غیر از او را به آن افسر بعثی،به عنوان فرمانده خود معرفی کردند،اما.....
بعثی اسیر نا باورانه گفت: « نه !فرمانده شما این نیست، اوسوار بریک اسب سفید بود وماهر چه به طرفش تیر اندازی کردیم،به او کارگر نمی شد،من او را می خواهم ببینم».
این واقعه نخستین جلوه امداد غیبی بود که از بدو جنگ،در جبهه ها مشاهده شد و محسن در مصاحبه ای ،به این واقعه به عنوان عنایت ائمه هدی(ع) به رزمندگان اسلام اشاره کرد. بلافاصله پس از این مصاحبه ،سلف خرد گرایان بعداز جنگ،بنی صدر خائن سرقلم رفت ودر ستون «کارنامه رئیس جمهور» روزنامه ضدانقلابی اش،ضمن استهزاء عنایات غیبی،رذیلانه نوشت: « این پاسدارها برای تضعیف موقعیت من این حرفها را می زنند...اگر اسب سفید درکار است،چرا به جنوب نیامده وفقط به غرب رفته است؟» هر چند مشکل چیز دیگری بود.شاید اگر امداد غیبی رادر جبهه های جنوب به این ژنرال پینوشه خردمند!گزارش می کردند،باز هم لغز دیگری می خواند!
* محسن در وصیت نامه اش ،به این دوران ،اشاره مختصری کرده است: «با تزریق 10آمپول والیوم-10نیز دردم ساکت نمیشد.پرستاری که مسئول رسیدگی به وضعیت من بود ،به طعنه می گفت: برای چه خودت را به این روز انداختی؟برای که؟ دلم برای غفلت وبی خبری او می سوخت امادر جوابش می گفتم: عیبی ندارد،خدا خودش همه چیز را درست می کند،من توکلم به اوست!»
* گفت که من تصمیم گرفتم بروم جبهه جنوب، از اوائل اسفند ماه 60بود. به او گفتم که شما هنوز دستت قدرت کارهای لازم را ندارد معالجه اش تمام نشده،اسلحه دستت نمی توانی بگیری با این دست می خواهی چه کنی؟گفت که فعلا خدا دست چپ را داده و با دست راستم هم می توانم کلت بگیرم و می روم. وقتی اینجوری گفت بنده دیگر جواب ندادم، چون از اصل با کارهایش موافق بودیم، منتهی میل داشتیم ایشان که می رود مثمر ثمر باشد وخودش هم کمتر صدمه ببیند.خودش هم همیشه می گفت: این صحیح نیست که انسان خودش را مورد اصابت گلوله قرار دهد وکشته شود که این معنی شهادت نیست، معنی شهادت این است که انسان فعالیت کند وکار مفید انجام دهد و اگر در آن راه کشته شد شهید است و همیشه هم اینطور عمل کرد.
گفتم: حالا کی می خواهی بروی؟گفت: دو تا سه روز دیگر می خواهم بروم وضمن مذاکراتی که با هم داشتیم گفت که ان شا الله این بار من شهید می شوم.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
08 ارديبهشت 1403 / 18 شوال 1445 / 2024-Apr-27
شهدای امروز
احمد فتح آبادي
جواد نيكويي
جهانگير پناهنده
عزيزالله بيات سرمدي
احمد عابدي
سيداحمد شجاعيان
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll