Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
محمدحسن آزمون
نام پدر :
علي
دانشگاه :
مركز تربيت معلم
مقطع تحصيلي :
------------------
مكان تولد :
سبزوار (خراسان رضوي)
تاريخ تولد :
1343/07/01
تاريخ شهادت :
1365/10/21
مكان شهادت :
شلمچه
عمليات :
كربلاي 5
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با خواهر و برادر شهيد محمدحسن آزمون
راوي :
خانواده شهيد
*ابتدا خودتان را تعریف کنید.
خواهر شهید: بنده طاهره آزمون خواهر شهید محمدحسن آزمون هستم.
برادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. بنده حقیر جعفر آزمون برادر کوچک تر شهید محمدحسن آزمون هستم.
* از شهید کوچک تر یا بزرگ تر؟
خواهر شهید: کوچک تر هستم. حدود شش، هفت سال.
* آیا رفتارش با رفتار دیگر برادران شما تفاوتی داشت؟
خواهر شهید: بله در زمانی که از جبهه می آمد اصرار داشت تعلیمات نظامی را من یاد بگیرم و خیلی اصرار داشت که می گفت که هستند خانم هایی که در جبهه تعلیمات نظامی دارند. شما در کنار درس خواندن می توانی تعلیمات نظامی هم یاد بگیری تا از این طریق به جبهه بیایید. بیش تر تأکیدشان روی همین تعلیمات نظامی بود.
برادر شهید: تفاوت که گفتم نه. ولی خب، چون رفیق بودیم بیش تر از همه با من ایشان در تماس بودند نه به عنوان برادر، بلکه دو تا رفیق بودیم. اصلا نه اون جوری نبود. احترام بزرگ تر را همیشه داشت، مخصوصا برادر بزرگ تر و همیشه با آن متانتی که لازمه هر شخصی است، رفتار می کرد.
*به چه چیزها و افرادی خیلی علاقه داشت؟
خواهر شهید: بیش ترین علاقه اش به امام بود، زیاد به امام علاقه فراوانی داشت و خیلی هم دوست داشت که ایشان را زیارت کند اما متأسفانه همچین زیارتی نصیبش نشد. زمانی که می آمد مرخصی (اینجوری که بعدا ما شنیدیم چون نمی دانستیم) سر خاک شهید می رفت و با ایشان راز و نیاز می کرد و درد و دل می کرد.
برادر شهید: خب، ایام، ایام جوانی اش بود و دنبال ورزش. قبل از این که در بسیج بود بیش تر جنگ فکر و ذکر و خیالش بود. بعد از این که اولین بار هم که رفت، عملیات رمضان بود ظاهرا دیگر بعد از آن هوایی شد ولی در کنار این به ورزش هم علاقه وافری داشت مخصوصا جودو.
*چه آرزوها و خواسته هایی داشت؟ بزرگ ترین آرزویش چه بود؟
خواهر شهید: بزرگ ترین آرزویش همین بود که شهید بشود. خیلی به شهادت علاقه وافری داشت. یک سری یادم می آید همین آقای سحرخیز و سلامی اسیر شده بودند.،حسن از جبهه آمده بود گریه می کرد و می گفت که من هم با آن ها بودم اما لیاقت همان اسیر شدن را هم نداشتم. دوست ندارم اسیر بشوم؛ اما لیاقت همان اسیر بودن را هم خدا به من نداده. من نمی دونم کجای کارم اشکال داره که حتی خدا نخواست اسیر بشوم.
برادر شهید: خب، در دوران جوانی آرزو برای انسان زیاد است و خب، متفاوت. ولی می گویم دیگر وقتی که به جبهه رفت هوش، گوش، ذکر و .. همه اش جنگ و منطقه و این طرف و آن طرف بود. اصلا تو فکر آینده نبود. ولی در کنارش ناگفته نماند که در درسش هیچ وقت توقفی ایجاد نشد و ادامه داد و همین طور که در جریان هستید دانشجوی خوبی هم بودند. خب، ما پیش از عملیات کربلای پنج چندمین بار دیدم که شبها تک و تنهاست، بیرون یا داخل چادر، وقتی که بچه ها می رفتند رزم، او می ماند، بعد راز و نیازهایی می کرد و نهایتش هم همان ملکوت اعلی بود.
* چه شد به فکر رفتن به جبهه افتاد؟
خواهر شهید: چون من آن زمان خیلی کوچک بودم که ایشان برای اولین بار به جبهه رفتند. شاید مدرسه تبلیغات کرده بود و در خودش انگیزه به وجود آمده بود. این چیزی بود که درون خودش بود. به هیچ کس هم نگفته بود. فقط چون برادر بزرگم مخالفت می کرد ایشان خیلی ناراحت بود. به واسطه مادرم ایشان اولین بار به جبهه رفتند.
برادر شهید: سال 61 بود. ظاهرا حملات و تبلیغات بود. دوستانش همه متفق القول بودند دیگه. همه جنگ را سرلوحه خودشان قرار دادند. خب، این هم یک شخصی بود. ایرانی و وطن پرست و به نوبه خودش شرکت کرد.
*مختصری درباره فعالیت های شهید در زمان قبل و بعد از انقلاب توضیح دهید.
خواهر شهید: از همکاری هایشان می گویم که با آموزش و پرورش داشتند. در قسمت گزینش آن جا همکاری داشتند. بعد از نظر تبلیغاتی خط می نوشتند، پلاکارد اگر بود می نوشتند. در همین مسجد آقا بیک اگر جلسه هفتگی بود بعد از نماز مغرب و عشاء شرکت می کرد.
جواب برادر: ایام انقلاب مصادف بود با دوران راهنمایی ایشان که یکی از دوستانش به نام شهید تقی مشکانی از اولین شهدای انقلاب بود. خب، مسلما تأثیر بسزایی داشت. قبل از آن هم شخصی بود تو خودش. به کار کسی کار نداشت. خب، سن من هم ایجاب نمی کرد به آن اندازه که مثلا گذشته های خیلی دور را به یاد بیاورم ولی خب، تا جایی که یادم هست بیش تر راهپیمایی ها را با هم می رفتیم. در خانه پلاکارد درست می کردیم و با هم بودیم. همین یک خاطره ای یادم هست اصلا فراموشش نمی کنم. بچه بودم، مادرم دو ریال پول تو جیبی به ما داد. مسجد جامع شهر عکس می فروختند. من و حسن رفتیم و با این پول تو جیبی، 11 تا عکس امام خریدیم.
* مختصری درباره رفتارش با پدر و مادرتان توضیح دهید.
خواهر شهید: در کل، رفتارش بسیار متین و آرام بود. با برادران دیگرم خیلی فرق می کرد. همیشه سرش پایین بود. البته چون زیاد کوچک بودم، زیاد تو ذهنم نیست.
برادر شهید: احترام گذاشتن به پدر و مادر فطری است یعنی همه احترام می گذارند. ولی خب، وقتی که جبهه رفتنش تداوم پیدا کرد و به مرور می رفت شاید یک خرده فراتر بود و بیش تر بود.
* چه صحبت ها و توصیه هایی به شما(خواهران و برادرانش) داشت؟
خواهر شهید: یادم هست که برای نماز خیلی تأکید می کردند. ماه رمضان بود، من وضو می گرفتم. ایشان می گفت وضوی شما اشتباه است و باید دقیق تر باشی یعنی عبادات خیلی واجب تر از همه چیزهای انسان است. در این رابطه ها یک مقدار نصیحت می کرد. یکی هم همین تعلیمات نظامی بود که دوست داشت یاد بگیرم.
برادر شهید: خب، دنباله رو این راهی که در پیش داشتیم، باشیم. اون متانت خودمان را، آن سنگینی خودمان را در جامعه، در محل کار، در محل درس داشته باشیم و حفظ کنیم. شخصیتی باشیم عامه پسند، نه خودپسند. حدود یک ماه پیش از کربلای چهار ایشان از منطقه تلکسی زدند که من آن جا بروم. حدود ده روز بعد عملیات کربلای چهار آغاز شد. گردان ما در این عملیات شرکت نکرد. من چون دیر آمده بودم در چادر خود او جا گرفتم. یک روز ساعت ده صبح، من با همین شلوار بسیجی و پیراهن ورزشی در محوطه همان پایگاه که بودیم، آمدم بیرون. ایشان من را دید و هیچ چیز نگفت. بعد از نماز مغرب و عشاء که به چادر آمدیم تا برای شام گرفتن آماده شویم؛ ایشان دست مرا گرفت و گفت بیا بیرون. کارت دارم. مرا به سمت رمل های پایگاهی که بودیم(در اهواز)، برد و گفت: ببین داداش تو نباید از موقعیت من سوء استفاده کنی. تو خیال کردی من این جا چه کاره ام؟ همه این جا با لباس فرم می آیند و خلاصه همه مرتب هستند. تو برای چی این کار را پیش بچه ها انجام دادی؟ در واقع او نخواست شخصیت من را آن جا خرد کند و از طرفی چون خود را مسئول می دانست به من تذکر داد.
*چه خاطرات دیگری از شهید به یاد دارید؟
خواهر شهید: از نظر خواب که بعد از این که شهید شده بود، زیاد خواب می دیدم. قبل از شهادتش در خواب دیدم برای ثبت نام در دانشگاه به مشهد رفته بود. بعد من گفتم حسن من خوابت را دیدم. چند شب پیش تر که شما با چند نفر از دوستانتان بودید شهید شدید و جنازه تان را که آوردند، شما سر نداشتید. شما را آوردند در حیاط و درازتان کردند و پارچه ای روی شما کشیدند. من و مهین خانم(زن داداش بزرگم) در حال گریه بودیم و می گفتیم شهید سر نداره. او خندید و گفت شما دعا کنید من شهید شوم. همیشه دوست داشت که از سر شهید بشود. این بود که خندید و می گفت: من تا صدام را در گور نکنم، طوری نمی شوم، خاطرتان جمع باشد.
برادر شهید: باز هم منطقه بود. آخرین شبی که راه افتادیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود. بعد پیاده دیگه از پشت خط حدود 17، 18 کیلومتر بود. می خواستند برسیم به محور که تقسیم می شدیم. خب کوچک تر بودم از او خیلی کوچک تر بودم. سن و سالی نداشتم. 16 سال داشتم و او خیلی هوای مرا داشت. رفت و آمد که می شد، مجبور بود که برود و بیاید. در مسیر خیلی هوای مرا داشت. چون می دانستم و وصف او را شنیده بودم از خودش، از بچه ها، از این ور و آن ور، کمی برایش مهمات برداشتم. بعد چون من آر پی جی زن بودم، ریختم داخل کوله و خیلی سنگین بود و دو تا چفیه داشتم. حدود ساعت 11، 12 شب بود که از یک دو راهی می خواستیم تقسیم بشویم و دیگر درگیری نزدیک می شد. ایشان آمد و ایستاد می خواست بندها را قشنگ ببندد و آماده شوند که یورش را شروع کنند. بعد نصیحت کرد و توصیه کرد که مواظب خودت باش. چیزی لازم نداری؟ گفتم برایت مهمات آوردم. گفت: نه بابا. نشان دادم. دیدم بابا سر تا پا همه اش نارنجک بسته. گفت اینها به درد من می خورد. فشنگ نمی خواهم. آن جا من دو چفیه داشتم. یکی به کمرم و یکی دور گردنم. یکی را به او دادم و دیگر ندیدمش. بعد از دو شب که درگیری شدید بود، یعنی اصلا به فکرش نبودم؛ فکر نمی کردم او با این مثلا تجربیات و این پشت کار، در این مراحل طوری اش بشه. ولی خب خدا خواست و او را برد. وقتی به شهرستان سبزوار رسیدم، بعد از ظهر بود و تشییع جنازه او صبح برگزار شده بود و نتوانستم جنازه اش را ببینم. بعد عکسش را که دیدم همان چفیه ای بود که من به او داده بودم. ظاهرا ترکش خورده بود به طرف راست سرش. همان چفیه را گذاشته بودند توی سرش. خاطره دیگری که یادم هست، ایشان سال 62 به باشگاه رفتند. باشگاه جودو؛ چون عقیده داشتند که کسی که جنگ می رود باید از لحاظ قدرت بدنی هم آمادگی لازم را داشته باشد. چون برادر بزرگ تر بود ما هم راه و روش او را می رفتیم. ما را هم به باشگاه برد و با باشگاه آشنا شدیم و با محیط باشگاه و خودشان دوباره به جبهه رفتند و ما ماندیم. من چون سن و سالی نداشتم یکی دو سال تمرین کردیم و راه پیشرفت برایمان باز شد و رفتیم جلو. هر موقع خانه می آمد، در خانه تمرین می کردیم. بعد بعضی وقت ها هم با همدیگر باشگاه می رفتیم تا این که یک شب اتفاقا با همدیگر رفتیم و دو تایی با همدیگر مبارزه کردیم. یک مرحله ای هست به نام رمروری که دو نفری با هم مبارزه می کنند و چند دقیقه ای با هم دست و پنجه نرم می کنند. ما با هم آمدیم و من به حالتی قرار گرفتم که تکنیکی را بزنم و سرم زیر فک ایشان قرار گرفته بود و متوجه نبودم. من با شدت سرم را بالا آوردم و سرم خورد به زیر چانه ایشان و دیگر هیچ چیز حالی ام نشد. نشستم و سرم را گرفتم. بعد از پنج دقیقه دست زدم دیدم خون می آید. چانه ایشان هم چاک خورده بود. ایشان رفتند یک چسب زدند و آمدند و شروع کردند به ادامه کار. من خون را که دیدم حالم بد شد و رفتم در رختکن و ولو شدم. ایشان آمد بالای سرم و گفت: چیه؟ شما مثلا مردی، بلند شو! گفتم خون می آید. گفت: «خب خون بیاد! این جا هم خون می آید، بلند شو. خجالت بکش. آبروی ما را بردی! بعد این همه مثلا کار کردن به همین زودی از پا در اومدی؟» من هم که دیدم این جوری است کمی خجالت کشیدم و بلند شدم. با همان سر شکسته روی تشک رفتم و دوباره با همدیگر کار کردیم. این هم خاطره ای بود که از آن زمان یادم هست. خاطره دیگری که یادم می آید این است که 10 یا 11 روز به عملیات کربلای چهار مانده بود معمولا پیش از عملیات ساک ها را جمع می کردیم، اثاث ها را جمع می کردیم و به تعاون تحویل می دادیم. ما هم چون داداش بودیم و با هم بودیم، اثاث هایمان را در کیسه ای ریختیم و به تعاون تحویل دادیم و به فکر این که اتفاقی برایمان بیفتد نبودیم. این را والله می گم اصلا تو فکر این نبودیم که چی کاری مون می شود یا شده است. و قسمت نشد که در کربلای چهار سعادت داشته باشیم و حضور داشته باشیم و گردان ما را نبردند. با همان حالت آماده باش چند روزی بودیم و دیگر لغو شد. کربلای چهار نرفتیم.. بعد از چند روز قرار شد که آماده باشیم برای کربلای پنج. کربلای پنج چند روز به ما اعلام شد و قرار بر این شد که این بار اثاث هایمان را دو کیسه بکنیم. ایشان به شناسایی رفتند و من تنها ماندم. لباس هایم را در کیسه ریختم و اثاث هایم را ریختم. ایشان یک جعبه انفرادی داشت و درش قفل بود. نشد اثاث هایش را در کیسه بریزم. روز قبل از حرکت، ایشان آمد. گفتم داداش اینجوری شده. شما نبودی من کیسه ام را تحویل دادم. گفت: مشکلی نیست. من هم کیسه ام را تحویل می دهم. آن پلاک هایی که می ماند این جا می گذاریم. یک جا نشان می گذاریم. اگر تو اتفاقی برایت افتاد من اثاث هایت را می برم شهرستان و اگر من اتفاقی برایم افتاد تو اثاث ها را می بری. انگار فهمیده بود که این دفعه برگشتی در کار نیست. عملیات شروع شد و بعد از عملیات که من برگشتم و ایشان شهید شده بود من در درختی که نشان گذاشته بودیم، پلاک ها را برداشتم و اثاث ها را تحویل گرفتم و به شهرستان آوردم.
پایگاه شهید برونسی بودیم. معاون گردان، آقای طالعی از دوستان صمیمی و شوخ طبع ما بود. او فردی شوخ طبع و بذله گو بود. چون می دانست اخوی ما به باشگاه ورزشی جودو می ورد، مدام به پر و پای اخوی ما می پیچید و او را اذیت می کرد و به شوخی برادرم حسن را به مبارزه دعوت می کرد. یک روز در چادر فرماندهی بودیم. آقای طالعی وارد شد و بدون هیچ برنامه ای، تا حسن را دید، به او چسبید. شهید هر چه می گفت رها کن، اذیت نکن. او می گفت می خواهی چه کنی. کاری از دست تو بر نمی آید. فکر می کنی همین که یکی دو ماه باشگاه رفته ای کاره ای شدی؟ حسن گفت بابا جون می گویم رهایم نکن ولی او را رها نمی کرد. دفعه آخری که جلو آمد او یک تکنیکی زد و دست طالعی زیر خودش ماند و فریادش به هوا رفت که دستم شکست، آهای دستم شکست. ما فکر کردیم شوخی می کند ولی جدی جدی دیدیم که دستش در رفته است. چون باد کرده بود. آقای طالعی زیاد داد و بیداد می کرد. شهید به یک باره گفت هر چه می گویم رهایم کن رها نکردی. همین را می خواستی. همین را می خواستی. خب بگیر.
از خصوصیات بارز ایشان که با آن سن کم نسبت به موقعیت زمان که داشتند این بود که من در جریان این که ایشان سربازی خدمت کرده بودند نبودم.. فقط می دانستم جبهه می رود. از سال 61 تقریبا همین جوری می رفت. حالا شش ماه، چهار ماه، دو ماه بعد می آمد، 10، 15 روز می ماند و باز می رفت تا این که عملیات شروع شد. بعد از عملیات که برگشتیم من پلاک ها را برداشتم و رفتم اثاث ها را تحویل گرفتم. چادری که مثلا تا 10 روز پیش از آن با هم بودیم، می خوابیدیم دردآور بود. ولی وقتی که آمدم، تنهایی را حس کردم تو چادر خیلی دردآور بود و گریه ام گرفت. ساکش را که باز کردم یک چیزی دیدم که غیرمنتظره بود و آن برگه پایان خدمتش بود. من خب خیلبی با او بودم، خیلی مسائلش را می دانستم ولی در جریان این که مثلا ایشان خدمت کرده و آن هم داوطلبانه، 24 ماهش را داوطلبانه خدمت کرده بود، نبودم. یعنی جوری نبود که بیاید و عنوان کند که مثلا من این مدت در جبهه بودم.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
27 ارديبهشت 1403 / 8 ذيالقعده 1445 / 2024-May-16
شهدای امروز
پوريا خوشنام
اكبر نعمتي
خسرو اكبرلو
احمد فرزام
عبدالرسول اسماعيلي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll