Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
حسين اميني مقدم
نام پدر :
امين اله
دانشگاه :
دانشگاه تبريز
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي مكانيك
مكان تولد :
كاشمر (خراسان رضوي)
تاريخ تولد :
1336/09/09
تاريخ شهادت :
1362/12/05
سمت :
فرمانده واحد عمليات تيپ امام صادق لشكر پنج نصر
مكان شهادت :
جزيره مجنون
عمليات :
خيبر
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با خواهر شهيد حسين اميني مقدم(خانم اشرف اميني مقدم)
راوي :
خواهر شهيد
1. مختصری درباره خصوصیات شخصیتی و رفتاری دوران کودکی شهید توضیح دهید.
ایشان از زمانی که کودک بود در حالی که در خانواده ما هیچ اجباری در کارهای مذهبی نبود، خود به خود مسئولیت خاصی نسبت به انجام وظایف شرعی احساس می کرد بدون این که هیچ کس نصیحتش کند یا یادش دهد. صبح زود وقتی که موقع اذان بود، بیدار می شد، می رفت با اشتیاق به مسجد نزدیک خانه و آن جا نماز می خواند و نماز صبحش به لحظه قضا شدن نمی افتاد. حتی زمانی که بچه بود دائما خواب ائمه را می دید. بعضی از خواب هایشان را که من یادم هست می گفتند که خواب دیدم پیامبر(ص) را که آمدند دنبال من و رضا. پیامبر پرواز می کنند و من و رضا هم بال داریم و پشت سر پیامبر پرواز می کنیم یا خیلی از حضرت اباالفضل خواب می دید. بسیاری از مسائل را در بیداری خواب می دید مثلا می آمد به خانه با یک شور و التهاب خاصی می گفت مامان من یک نوری دیدم. در روز معمولا نور واضح نبوده، این نور آن چنان نورانی بوده که جلب توجه می کرده و می گفت من حضرت عباس را دیدم و معلوم بود چون حالتش، حالت طبیعی نبود بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بود. مادرم خواب ها و چیزهایی که در بیداری می دید در حاشیه یک قرآن قدیمی می نوشتند. با این که زمان شاه بود و حسین این چیزها را می دید و کارهای مذهبی را خیلی خوب انجام می داد شاید 10 سال اقوام می خواستند حسین را از این همه متعصب بودن باز دارند چون علاقه مند و موافق جنگ نبودند. به او شیخ حسین می گفتند و در حد تمسخر و شوخی با او صحبت می کردند و می گفتند شیخ حسین نمازت را خواندی، اذانت را گفتی. ولی حسین تکان نمی خورد. هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نمی کرد و من تعجب می کردم که حسین با این که بچه بود شاید مثلا کلاس سوم چهارم دیستان بود. این برخوردها و این رفتارها یا مثلا اقوامی که دختر داشتند به شوخی می گفتند دخترمان را به تو نمی دهیم این طوری رفتار می کنی و اگر مجلسی بود که در آن نوار موسیقی بگذارند و برقصند اگر در همچین مجلسی بود حسین خیلی سریع از آن مجلس می رفت در عین حال که آن ها دوست داشتند که حسین بنشیند و این مجالس را ببیند.
2. آیا شهید از شما کوچک تر بود یا بزرگ تر؟ چند سال؟
دو سال بزرگ تر بود.
3. مختصری درباره تحصیلات شهید برای ما صحبت کنید (مدارک و مدارج علمی، محل تحصیل، ترک تحصیل و...).
سال های ابتدایی و دبیرستان را در کاشمر درس خواندند و سال های ابتدایی را هر سال شاگرد اول بود تا جایی که یادم هست معدل او 20 بود. سال های دبیرستان را تا سال پنجم دبیرستان را کاشمر بود. سال آخر را مشهد بود. آن جا اتاقی برایش اجاره کرده بودند و وسایلی در حد معمول برایش آورده بودند و در یک اتاق با یکی از دوستانش زندگی می کردند و درس می خواندند. در سال 1366 در دانشگاه تبریز قبول شد در رشته مهندسی مکانیک. این که تبریز را برای تحصیل انتخاب کرد به خاطر برنامه هایی بود که مورد نظرش بود چون آن جا از نظر اعتصابات (ضد شاهی) و مسائل مذهبی و انقلابی می دانست که خیلی برنامه ها جالب تر و گرم تر بود.
4. (اگر مطالعه می کرد) بیش تر چه نوع کتاب هایی را مطالعه می کرد (مذهبی، علمی، هنری و ...)؟
توی کمد مقداری کتاب جمع کرده بود و یک کتابخانه کوچک درست کرده بود و کتاب های مختلف داستانی، کیهان بچه ها و مجله هایی که برای دانش آموزان بود جمع می کرد و علاقه زیادی به مطالعه داشت و سال های دبیرستان جذب کتاب های مذهبی شده بود و جذب جلسات مذهبی شده بود و کتاب های مذهبی را به طور مخفیانه برای ما به خانه می آورد و ما هم مطالعه می کردیم.
5. آیا رفتارش با رفتار دیگر برادران شما تفاوتی داشت؟
تفاوتش خیلی زیاد بود. حسین خود ساخته بود. یک گل خودرو بود بدون این که کسی آموزشش بدهد و یادش بدهد خدادوست بود و حالت های محبت، اخلاص و فداکاری در او واقعا به حد وفور دیده می شد ولی برادران دیگرم به این صورت نبود.
6. از چه چیزها و افرادی خیلی بدش می آمد؟
محور دوستی و دشمنی او خدا بود. تمام کسانی را که گنهکار بودند و از ابراز گناه ابایی نداشتند از این افراد خیلی بدش می آمد. از اسرائیل و آمریکا و کسانی که حق مسلمانان را غصب می کنند به شدت متنفر بود و حتی زمانی که برای اولین بار به جبهه می رفت به او گفتم حسین جان مثل تو در جامعه کم هستند حیف است که تو بروی و شهید شوی. تو می توانی به صورت های مختلف خدمت کنی ولی او به من می گفت خیالت راحت، اگر جنگ ایران و عراق هم تمام شود من می روم لبنان و با اسرائیل می جنگم برای آزادی فلسطین یعنی به شدت از کسانی که مخالف راه و دستورات خدا عمل می کنند بدش می آمد.
7. به چه چیزها و افرادی خیلی علاقه داشت؟
از افرادی که برای خدا خدمت می کردند و هدفشان اسلام بود خوشش می آمد.
8. در برابر مشکلات خودتان و دیگران چه کار می کرد؟
هیچ وقت با عجله و شتاب تصمیم نمی گرفتند. اول خوب فکر می کردند. من بارها می دیدم که حسین دارد فکر می کند. فکر کردم که حسین بیکار است و دارد وقتش را به بطالت می گذراند و می گفتم حیف نیست که وقتت را به بطالت بگذرانی. می گفت نه من دارم فکر می کنم مگر نشنیدی که یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است و من الان به فلان موضوع فکر می کنم. اول خوب فکر می کرد و بعد خیلی سنجیده تصمیم می گرفت و بعد تا آخرین حد توانش وارد کار می شد و فداکاری می کرد و خودش را به آب و آتش می زد برای موضوعی که احساس می کرد باید وارد کار شود.
9. معمولا اوقات فراغت خود را چگونه می گذراند؟
بچه که بودند وقتشان را به بازی می گذراندند (فوتبال، والیبال) و خیلی پر انرژی و فعال بودند و کتاب مطالعه می کردند و زمانی که دبیرستان و به سن نوجوانی و جوانی رسیدند وقتشان را به مجالس مذهبی و مطالعه و تحقیق و مطرح کردن مسائل در مجلس شان و کارهای فرهنگی بیش تر می گذراند. سال های قبل از انقلاب کارهای فرهنگی انجام می دادند و شرکت در راهپیمایی و کارهای ضد شاه و این برنامه ها بود.
10. مختصری راجع به فعالیت های مذهبی و اجتماعی شهید توضیح دهید.
فعالیت های مذهبی ایشان در خانواده به نحوی بود که به صورت های مختلف با ما کار فرهنگی می کرد. من، خواهرم، برادرم، پدرم، مادرم را یکی یکی می نشاند و با صحبت های گیرا و جالبش برای ما صحبت می کرد و خیلی از آیات قرآن را حفظ بود و در لابه لای سخنانش شواهدی از آیات قرآن را می آورد و اثرات صحبت های او بود که من و خواهرم تصمیم گرفتیم همان طوری که او زندگی می کند ما هم زندگی کنیم و الّا تا قبل از صحبت های او خیلی دقیق نبودیم توی کارهای مذهبی. نماز را خیلی معمولی و روزه را خیلی معمولی می گرفتیم. صحبت های او سبب شد که در کارهای مذهبی دقیق تر باشیم و صحبت های او در وضع مان خیلی تأثیر داشت. برنامه های مذهبی ایشان در بین دوستان و اجتماع در این حد بود که جلساتی داشتند، مقالاتی ارائه می دادند، کنفرانس می دادند، کارهای فرهنگی می کردند و بعد از انقلاب هم به حد وفور.
من و خواهرم که در آن زمان مدرسه می رفتیم و اجازه نمی دادند که در مدرسه روسری بپوشیم و هر کس روسری داشت با او اُمُّل می گفتند و نمی توانستیم روسری استفاده کنیم. خیلی راحت بودیم مثل بقیه بچه ها چادر که سرمان می کردیم خیلی معمولی بود رویمان را نمی گرفتیم و حجاب درستی نداشتیم. حسین اول به ما تذکر می داد و ما هم روی لجبازی که بین خواهر و برادرها هست می گفتیم نمی خواهیم به حرف تو گوش کنیم و تا جایی که مامان بابا هستند، تو به ما تذکر نده. بعد کم کم حسین با ما نشست و صحبت کرد (چهار، پنج سال قبل از انقلاب بود)، خیلی صحبت داشت ما خودمان تعجب می کردیم که تا دیروز که این قدر حسین با ما مهربان نبود، چی شده حالا. خنده مون می گرفت ما را نصیحت می کرد و من که به او سنم نزدیک تر بود تا دیروز با هم دعوا می کردیم، سر به سر هم می گذاشتیم حالا مثلا نصیحتم می کرد. خیلی خنده ام می گرفت؛ ولی کم کم، کم کم این قدر جذبش شدم که منتظر بودم که چه وقت بیاید و با ما صحبت و نصحیت کند و من گوش کنم. بارها حسین می آمد و می خواست بخوابد و من می گفتم برایم صحبت کن. گاهی می نشستیم و شب تا صبح با هم صحبت می کردیم. او از آیات قرآن و از احادیث می گفت. کتاب های شهید مطهری مثل کتاب مسأله حجاب را، نظام حقوق زن در اسلام را که در آن زمان قاچاق بود، کتاب فاطمه، فاطمه است دکتر شریعتی را برای ما می آورد و چون مخفیانه بود ما این کتاب ها را با جذبه می خواندیم. می خواستیم مامان و بابا نفهمند. این کتاب ها را می گذاشتیم لای کتاب بزرگ تر و مطالعه می کردیم تا وارد می شدند لای کتاب را می بستیم یا ورق دیگری را می آوردیم. من این قدر مشتاق شده بودم، این قدر دوست داشتم و به او می گفتم بیش تر برایم کتاب بیاور ولی او دیرتر برایم کتاب می آورد و من همان کتاب ها را دو بار یا سه بار می خواندم و خلاصه می کردم و توی دفتر می نوشتم تا بالاخره آن کتاب را می برد و یک کتاب دیگر می آورد.
سخنانش خیلی شیرین و جذاب بود که تا صبح با هم صحبت می کردیم و اذان که می گفتند می رفت وضو بگیرد من زود وضو می گرفتم و در نماز به او اقتدا می کردم. خیلی جذبه داشت. همین تأثیر صحبت های او بود که من که خجالت می کشیدم روسری سرم کنم، دیگر خجالت نمی کشیدم و لباس که در آن زمان تونیک شلوار تنگ بود، در آن زمان روپوش گشاد دوختم مثل مانتوی امروز با شلوار و روسری می رفتم و رویم را خیلی خوب می گرفتم. برای ما سوغاتی که آورده بودند که چادر نازک بود، دیگر آن چادرها را نپوشیدیم و گفتیم چادر ضخیم بگیرید هر چند که مامان و بابا ناراحت شده بودند ولی در عین حال حاضر شدند برای ما چادر ضخیم گرفتند.
11. چه آرزوها و خواسته هایی داشت؟ بزرگ ترین آرزویش چه بود؟
بیش تر ذکر امام زمان ورد زبانش بود. دوست داشت از سربازان امام زمان باشد و می گفت هر چند که لیاقتش را ندارم. دوست دارم زمینه ساز قیام ایشان باشم. دوست داشت به تمام مسلمانان کمک کند، فلسطین آزاد شود. دوست داشت ابرقدرت ها مثل اسرائیل پوزه شان به خاک مالیده شود و خودشان هم شهادت را آرزو می کرد.
12. از چه زمانی احساس کردید که رفتار و شخصیت شهید در حال تغییر و تحول است؟
حسین از بچگی این حالت ها را داشت. بسیار غیرتی بود و تعصب نشان می داد نسبت به مسائل دینی، ناموسی و خیلی مؤمن بود. در دوران نوجوانی و جوانی به اوج خودش رسیده بود. ما می دیدیم شب، نیمه شب بلند می شود، نماز شب می خواند . سعی می کرد خیلی آرام این کارها را انجام دهد که ما متوجه نشویم و سعی می کرد در حد اعلی اخلاص را رعایت کند و کسی را متوجه خودش نکند و اوج برنامه های مذهبی و نزدیک شدنش به خدا سال های نوجوانی و جوانی بود.
13. چه شد به فکر رفتن به جبهه افتاد؟
می گفت من نمی توانم تحمل کنم که این جا جنگ باشد و این همه آیات درباره جنگ صحبت می کند و جنگ با کفار و منافقین را سفارش می کند و من همین طور بی تفاوت بنشینم. من که گاهی با او صحبت می کردم و می گفتم حیف تو است حسین جان. تو درست را بخوان به عنوان یک شخصیت جامعه. جهاد که تنها این نیست که برویم توی جبهه بجنگیم. جهاد می تواند از طریق قلم و زبان باشد. به صورت های مختلف می توانی تأثیر بگذاری. این که به راحتی بروی و شهید شوی این کار را یک فرد ساده ای که سواد چندانی نداشته باشد؛ می تواند انجام دهد. تو می دانی چقدر کارایی داری. می گفتند خون ما که از امام حسین رنگین تر نیست و حرف امام حسین را گوشزد می کرد که «اگر قرار است بدن ما با مرگ طبیعی از بین برود پس ای شمشیرها من را دریابید» ما که قرار است بمیریم پس چه بهتر که در راه خدا شهید شویم.
14. در زمان جنگ چه فعالیت هایی می کرد(جبهه و پشت جبهه)؟
من در حد صحبت از دیگران شنیده ام. از همان سال های اول انقلاب، زمانی که دانشجو بود و دانشگاه ها باز بود، مشغول تحصیل بود. زمانی که دانشگاه ها بسته شد و انقلاب فرهنگی شد هم رفتیم کاشمر، حسین اول نهضت سواد آموزی را راه اندازی کرد. بعد جهاد سازندگی، بعد هیأت هفت نفره، بعد عضو سپاه پاسداران بود و وقتی کارها کمی راه می افتاد و روی غلطک می افتاد خودش آن جا نمی ماند و می رفت یک قسمت دیگر که نیاز بود تدارکات اولیه اش دیده شود چون اول انقلاب بود و هنوز امکانات راه اندازی نشده بود، شروعش راهکاری فعالانه داشت. زیاد از فعالیت های ایشان اطلاع نداشتیم چون کارهایش را طوری انجام می داد که دیگران نفهمند و ما اطلاع زیادی نداشتیم.
15. مختصری درباره فعالیت های شهید در زمان قبل و بعد از انقلاب توضیح دهید. چه خاطراتی در این خصوص به یاد دارید؟
قبل از انقلاب بعضی از فعالیت های ایشان در خانه و خانوادگی بود. بعضی کارهایشان در بین دوستان بود و بعضی در اجتماع. فعالیت هایی که در خانواده داشت این بود که به من و خواهرش و ... خیلی اهمیت می داد و این طور نبود که تمام وقتش را صرف اجتماع بکند و از ما یادش برود. با هر کدام از ما می نشست و صحبت می کرد، در حد علاقه و اشتیاق ما و حتی به من و خواهرم که دختر بودیم ورزش های رزمی یاد می داد و می گفت فردا بخواهید شما در راهپیمایی شرکت کنید و ممکن است مشکلاتی برای شما پیش آید. جلساتی با دوستانش داشت و جلساتی را هم برای من و خواهرش ترتیب داده بود که دوستانش هر کدام که خواهری داشتند و دوست داشتند که کار فرهنگی بکنیم ما همه را زمینه آشنایی مان را فراهم کرد و هم جلساتی داشتیم هر جا که زمینه اش فراهم بود.
کتاب هایی را که می خواندیم به هم می گفتیم. فعالیت فرهنگی داشتیم که حالت رکود نداشته باشیم. بین دوستانش هم تا جایی که من می دانم همه برنامه ها را داشت. فقط کار فرهنگی نمی کرد. یک بار که مامان و بابام مسافرت بودند، آمدند با یکی از دوستانشان توی خانه و کوکتل مولوتف درست کردند و با موتور دوستشان که دستشان بود لباس سیاه پوشیدند و شبانه رفتند و نزدیک شهر به بانک ملی شعبه مدرس حمله کردند. کوکتل مولوتف انداختند و صدماتی به آن جا زده بودند که بعد صبح زود مغازه رو به روی بانک آن ها را دیده بود و آن ها را لو داده بود. بعد پلیس ها آمدند خانه و می خواستند خانه را بازدید کنند. صبح زود این ها به خانه آمدند لباس های مشکی که در خانه پوشیده بودند وقتی برگشت لباس سیاه را در آورده بودند که کسی آن ها را نشناسد. لباس ها از روی موتور افتاده بود. پلیس ها هم صبح به خانه آمدند. من و خواهرم تنها بودیم، حسابی ترسیده بودیم و یک لرزش عجیبی در خودمان احساس می کردیم که پلیس آمده خانه ما و دارد می گردد. این ها چند نفر بودند. دست به موتورش کشیدند و گفتند موتور گرم است. مثل این که از این موتور استفاده شده است. گفت: بله. صبح زود رفتم نان خریدم. آمدند توی خانه. توی حیاط همان جایی که بنزین ها را مخفی کرده بود. یادم هست که خیلی دلمان به تپش افتاده بود که اگر بفهمند که این ها بنزین است می فهمند که کار حسین است و او را حتما می برند ولی پلیس ها فکر کردند که اینها مربوط به شیشه های آبغوره است چون ملاقه هم بود بو نکردند که بنزین است ولی چون بر اساس شواهدشان ثابت شده بود که حسین این کار را کرده است، حسین را جلب کردند و بردند و من و خواهرم که شاهد بودیم نمی دانستیم چه کار کنیم. زنگ زدیم به پدرم که زود به کاشمر بیاید. پدرم آمدند و به ایشان گفتیم یک چنین مسأله ای اتفاق افتاده است و گفتیم لباس هایش از ترک موتور افتاده. اگر یک وقتی لباس ها را نشان دادند نگویید مال حسین است. خوشبختانه رفتند و آزادش کردند ولی آن جا خیلی ما جوش زدیم تا وقتی که به قم آمدند و از آن جا باید غذا برایشان می بردیم. دارویی نیاز داشتند برایش می بردیم و خیلی اذیت شدیم. بعد از این که حسین را آزاد کردند من و خواهرم را گفتند بیایید که از شما سؤال داریم. ما را به دادگاه بردند. حسین به ما گفته بود، هر چه سؤال کردند، مختصر و مفید جواب بدهید. خیلی توضیح ندهید که از صحبت ها سوء استفاده کنند. اسم دوستان مرا نبرید و خیلی سفارش کرد. گفتند به ما از دوستانش چه کسانی را می شناسید؟ بس که اصرار کردند من اسم یکی از دوستان قدیمش را که چند سالی بود از کاشمر رفته بودند و با هم رقابت درسی فشرده ای داشتند را بردم. بعد که آمدم حسین گفت چی پرسیدند؟ و گفتم که اسم دوستش را گفتم. گفت چرا اسم او را بردی که برای او مزاحمت درست کنند؟ دردسر درست کنند؟ گفتم خب اون که معلوم نیست کدام شهر است. گفت: نه. نباید می گفتی. فعالیت های این گونه داشت که من خاطره ای را برایتان گفتم.
16. مختصری راجع به نحوه رفتار با همسر و فرزندانش توضیح دهید. چه خاطراتی در این خصوص به یاد دارید؟
حسین همیشه پیش سلام بود. وقتی وارد خانه می شد منتظر نمی شد که خانمش سلام کند؛ چون مردها توقع دارند که همسرشان به آن ها سلام کند. هیچ وقت صبر نمی کرد برای تمام افراد در سلام پیش قدم بود. به همسرش کمک می کرد. یادم است یک روز وارد خانه اش شدیم دیدیم دارد جارو می کند. وسط جارو است. یا می رفتیم خانه اش، او همیشه چای دم می کرد و پذیرایی می کرد. خیلی مهربان بود و به خانمش کمک می کرد. بچه هایش را هم خیلی دوست داشت. یادم است که یک بار پسرش علی خانه ما بود. دستش داخل کاسه ماست خورد و ریخت و چون خودش بچه یک ساله بود یک حالت ناراحتی برایش ایجاد شد. حسین زود او را بغل کرد و آرامش کرد و گفت: طوری نشده که. خیلی محبت داشت. نه تنها برای خانواده اش بلکه برای همه محبت داشت و خیلی صبور و فداکار بود.
17. مختصری درباره رفتارش با پدر و مادرتان توضیح دهید.
زمانی که بچه بود خیلی شرور و شیطان و بلا بود و گاهی مادرم از لجبازی ها و شیطنت های آن زمانش می گفتند ولی از زمانی که جوان شد بسیار صبور، آرام، با وقار، مؤمن. اصلا یک مرد شده بود، یک مرد به تمام معنا. مادرم به من می گفت تو وقتی که بچه بودی خیلی صبور بودی ولی وقتی بزرگ شدم خیلی زود عصبانی می شدم و از کوره در می رفتم و تحمل نمی کردم ولی باعث تعجبم بود که حسین از خیلی از مسائلی که جا داشت عصبانی شود و از کوره در برود و پرخاش کند می دیدم اصلا تکان نمی خورد و این که چقدر صبورانه آن را تحمل می کردند. با مادر و پدرم خیلی وقت ها اختلاف عقیده داشت، هیچ وقت سعی نمی کرد آن ها را به پدر و مادرم تحمیل کند. همیشه خیلی خودمانی با ایشان صحبت می کرد. وقتی در بین صحبت هایش آمار می آورد، زمان شاه بود و برای این که ظلم شاه را واقعا اثبات کند خیلی دقیق و آماری برایشان صحبت می کرد مثلا خرج هایی که شاه می کند برای مسائل غیر فرهنگی، غیر مذهبی اگر کسی آن را صرف کارهای فرهنگی و مدرسه سازی بکند، بهداشتی کند، چقدر مدرسه ساخته می شود یعنی همیشه خیلی زیبا صحبت می کرد. اگر مسأله ای را می دید خیلی سعی می کرد با محبت، با خوبی و تواضع و فروتنی برایشان بگوید و خیلی وقت ها هم تحت تأثیر قرار می گرفتند. از مسأله شهادتش مثلا مادرم اصلا راضی نبودند که برود. هم در صحبت هایی که حضوری می گفت یا می نوشت بارها آیاتی از قرآن می آورد که آیه «اگر شما در برج های محکم هم باشید اگر برایتان مقرر شده باشد مرگ، اجلتان می رسد» و آیات دیگری را می گفت و سعی می کرد آن ها را قانع کندکه جبهه رفتن و شهادتش، این ها همه به جاست و ارزش دارد.
18. با کدامیک از شما (خواهران و برادران) ارتباط بیش تری داشت؟ چرا؟
با من و خواهرم. ما سه تا با هم خیلی روابط نزدیکی داشتیم و الان هم رابطه من و خواهرم از دیگر برادران و خواهران بهتر و بیش تر است. علت آن مذهبی بودن بود و مشترک بودن هدف که هر سه خدا بود و هر سه در مورد مسائل مذهبی مقید بودیم. همین باعث نزدیکی ما سه تن بود.
19. چه صحبت ها و توصیه هایی به شما (خواهران و برادرانش) داشت؟
همه صحبت های ایشان پند و نصیحت بود و همه اعمال و رفتارش برای ما درس بود. مهم ترین چیزی که من یادم هست این بود که حسین طوری به دنیا نگاه می کرد که بسیار بی ارزش است یعنی از ما هم می خواست که به چشم یک کالای بی ارزش به دنیا نگاه کنیم. از گناه خیلی بدش می آمد. زمان شاه ما تلویزیون نگاه می کردیم. یادم می آید یک بار من و خواهرم تلویزیون نگاه می کردیم و برنامه کودک هم بود. چون برنامه های زمان شاه برنامه های جالبی نبود. حسین وقتی دید که من و خواهرم تلویزیون نگاه می کنیم گفت: چرا شما تلویزیون نگاه می کنید؟ شما مگر نمی دانید که برنامه تلویزیون این طور است و ... . گفتیم خب این که چیزی نیست. چیز جالبی نیست، بیکار بودیم و تلویزیون روشن بود نگاه کردیم، نه این که بخواهیم جذبش شویم. گفت: نه. شما همین را هم کوچک نشمارید. اثرات نامطلوبی روی شما دارد و حیف نیست وقتتان را به بطالت بگذرانید و خیلی تأکید می کرد گناه نکنید. گناه حتی کوچک را هم کوچک شده نپندارید و خیلی درست و دقیق عمل کنیم ولی خیلی از کارها که من خیلی اهمیت نمی دادم و روی روابط خواهر و برادری گاهی با او شوخی می کردم و لفظی را در حد شوخی به او می گفتم، می گفت: نه این حرف در شأن تو نیست و گاهی شوخی می کردیم که شاید نباید انجام می دادیم، قبل از این که ما را نصیحت کند، یک دقیقه ای به ما زُل می زد و ما را نگاه می کرد. خیره نگاه می کرد تا خوب ما را از رو می برد و و خجالت می کشیدیم. بعد می گفت این کار از تو بعیده. بعد من در روانشناسی خواندم که مثلا رفتار تربیتی مهم ترین قسمتش همین تکریم شخصیت است که طرف را به ارزشش آگاه کنی و بگویی که شأنش بالاتر از این است که این برخورد را بکند. او در آن زمان این برخوردها را با ما داشت.
20. به طور کلی کدامیک از خصوصیات شخصیتی شهید را بیش از خصوصیات دیگرش دوست داشتید؟ فقط یک خصوصیت ذکر شود.
از محبت و صبرش. یعنی من اگر به او می گفتم بنشین و برایم صحبت کن، می نشست و تا صبح برای من صحبت می کرد. ممکن بود خوابش بیاید مخصوصا شب های ماه رمضان که تابستان بود و شب ها کوتاه بود و شب های رمضان را تا صبح صحبت می کردیم چون می دید کارها و صحبت هایش در من اثر دارد هیچ دریغی نداشت حتی اگر خوابش می آمد از استراحتش می زد و برایم صحبت می کرد.
21. چه خاطرات دیگری از شهید به یاد دارید؟
یادم هست که به ما ورزش های رزمی یاد می داد. توی راهپیمایی ها که هنوز در کاشمر خبری نبود، فقط در شهرهای بزرگ بود. ایشان که دانشجو بود و من هم دانشجو بودم به بهانه این که خواهرم مریض است و می خواهیم او را به دکتر ببریم، او را هم آورده بودیم و هر سه تا توی راهپیمایی شرکت می کردیم. بعضی وقت ها قبل از این که برویم راهپیمایی، همدیگر را می دیدیم یا ما می رفتیم خانه ای که ایشان بود. بعضی وقت ها او می آمد خوابگاه ما و او را می دیدم و با هم می رفتیم. بعد زمستان ها کلاه روی سرش می گذاشت تا هر جایی که من او را نگاه می کردم و وقتی که خودش را نمی دیدم کلاهش را می دیدم چون نگران بودم که نکند شهید شود. ظهر هم وقتی می آمدیم خانه وقتی که راهپیمایی تمام می شد می رفتم خانه دوستش ببینم آمده. بعضی وقت ها می دیدم که نیامده است. من همان جا بیرون خانه منتظرش می ماندم تا بیاید. آن زمان هر وقت که می رفتیم راهپیمایی، مطمئن بودم که شهید می شود. وقتی می دیدم سالم است انگار که دنیا را به من داده است. خوشحال می شدم که نهایت ندارد. بالاخره یادم هست که توی همان برف ها و باران ها، سه تایی به راهپیمایی می رفتیم که تیراندازی بود. یک بار یادم هست که همه مردم توی خیابان مملو از جمعیت بود و تانک های شاه به سرعت آمدند و از خیابان رد شدند. من تعجی کردم که مردم کجا رفتند، مردم به سرعت خودشان را کنار کشیدند و خیلی ها در خانه شان را باز می کردند که مردم توی خانه ها می رفتند. گاز اشک آور می زدند. ما هم با عده ای از خانم ها از دوست هایمان جدا شدیم و وارد خانه ای شدیم. چون تیراندازی بود جرأت نداشتیم از خانه بیرون بیاییم. حدود 20 نفر وارد خانه آن خانم شده بودیم و عصر که کمی سر و صدا خوابید ما بیرون آمدیم. بعد هم که این راهپیمایی ها در کاشمر آغاز شد من و خواهرم و چند نفر از دوستانمان رویمان را خیلی تنگ گرفتیم که شناخته نشویم و رفتیم آن جا. خانم ها 11 نفر بیش تر نبودیم رفتیم راهپیمایی که از جلوی خانه آیت الله سعیدی شروع می شد که آن جا یک ساعتی معطل شدیم تا آیت الله سعیدی بیرون آمدند و راهپیمایی شروع شد. ما هم که رویمان را خیلی تنگ گرفته بودیم خیلی خجالت می کشیدم. وقتی رفتیم آن جا دیدیم یک عده از خانم های فرهنگی هم آمده اند و دیگر خجالت مان ریخت و قاطی آن ها شدیم. بعد پشت سر آقایان به راه افتادیم و تعداد بیش تری شدیم. وقتی که به خانه آمدیم به حسین گفتم من که از خجالت مُردم. این کاشمری ها توی پیاده رو هم ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند. با این که رویمان را تنگ گرفته بودیم فکر می کردم که همه ما را شناخته اند. گفت: اتفاقا اصلا مشخص نبود، خیالت راحت باشد. همه خانم ها چون چادر مشکی داشتند اصلا مشخص نبود.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
13 ارديبهشت 1403 / 23 شوال 1445 / 2024-May-02
شهدای امروز
علي رضا(سيدمجيد) شمسي پور
سيدمحمد هاشمي ثالثي
جمشيد شفيعي ليالستاني
عبدالمتين مسعودي
ابراهيم وارثيان
ابوالفضل نبئي قهرودي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll