Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
مجيد بهراميان
نام پدر :
حسين
دانشگاه :
دانشگاه اصفهان
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
تربيت بدني
مكان تولد :
سبزوار (خراسان رضوي)
تاريخ تولد :
1344/01/01
تاريخ شهادت :
1365/12/15
مكان شهادت :
فاو
عمليات :
والفجر 8
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات مادر شهيد مجيد بهراميان
راوي :
مادر شهيد
نیمهی شب بود که مجید اومد خونه و بدون این که حرفی بزنه خوابید. وقتی صبح برای نماز بیدار شدم دیدم که داره قرآن میخونه. ازش پرسیدم: "چرا دیشب اون قدر دیر اومدی؟" گفت: "چون یکم کار تو سپاه داشتم دیر شد." بعدازظهر که دوستش اومد در خونه و باهاش کار داشت ازش پرسیدم: "میدونی چرا مجید دیشب دیر اومده خونه؟" دوستش گفت: "دیشب وقتی از سپاه اومدیم بیرون مجید بهم گفت میای با هم بریم یک جایی؟ گفتم کجا؟ گفت بیا تا بگم! رفتیم تا رسیدیم به خیابونی و بعد هم به خونهی زنی که همسرش فوت کرده بود و میخواست که خونش رو تعمیر کنه. مجید گفت که بیا به این زن کمک کنیم و مشغول آوردن آجر و بقیهی مصالح شدیم. چون اون زن از نظر مالی در وضعی به سر میبره که امکان تعمیر خونش رو نداره." مجید هرشب به اون جا میرفت و تو تعمیر خونه کمکش میکرد و حتی از نظر مالی هم به اون زن کمک میکرد. به سپاه که اطلاع دادند برادران سپاه هم تو تعمیر خونه به اون زن کمک کردند. آخرکار مجید گفت: "این ثواب آخرته و تو جهان آخرت همین اعمال نیکه که به آدم کمک میکنه."
قبل از دانشگاه یک روز گفت من میخوام برم جبهه! از فلکهی کارگر میخواست بره. رفت تو ماشین و منم پشت سرش رفتم تو ماشین و گفتم نمیخواد بری جبهه! من اونموقع حاجآقا عبدوس رو نمیشناختم؛ حاجآقا گفت: "بذار بره، اینا برای خدا میرن." اما من لباسای مجید رو از تنش درآوردم و آوردمش خونه. بعد مدت کوتاهی مجید رفت مسجد، من هم پشت سرش رفتم دیدم شروع کرد نماز خوندن! نماز میخوند و گریه میکرد، طاقت نیاوردم و شروع کردم نمازخوندن تا هوا تاریک شد. از مسجد که اومد بیرون بهش گفتم: "عزیزجون بیا بریم خونه." گفت: "من میرم خونهی دوستم." گفتم: "برو." فردای اون روز که صبح جمعه بود محسن زنگ زد و گفت: "خودتونو برسونین که مجید رفت." تا خودمو رسوندم گفتن رفته مشهد! منم راه افتادم و اونو بین راه و تو جاده ایزی گرفتم و گفتم: "بیا پایین." گفت: "بذار برای خدا این یک دفعه رو برم جبهه!" دوستاش و آقای حسینی گفتند که بذار بره، منم دیدم داره گریه میکنه یک گوسفند نذر کردم و مجید راهی شد. تا دوماه ازش بیخبر بودیم که خبرش رسید تا یک ماه دیگه میاد. وقتی اومد سریع یک گوسفند گرفتم و نذرم رو ادا کردم. بعد از چند وقت اسمش برای دانشگاه اصفهان در اومد، مجید هم گفت: "من میخوام چهار سال دانشگاه رو تو دو سال بخونم." بعد از مدتی رفتوآمد به مادرش گفت که من یک مصاحبه تو شیراز دارم، یک وقت بهم زنگ نزنین. از اون جا دوستاش زنگ زدن و گفتن که این آقا درس نمیخونه و فقط کارش رفتن به خط اول جبهه است، گفتم هرچی خدا میخواد. اینبار که اومد و خواست بره سههزار تومن تو جیبش گذاشتم، صبح که میخواست بره 30تومن گذاشت کف دستم و گفت یادگاری پیشتون باشه. طالعی میگفت امروز و فردا میآید، از هادی هم که سوال کردم گفت که میآید اما مجید نیامد و فهمیدم که شهید شده... اون روز اصفهان 366 شهید داده بود که مجید رو هم بین اونا تشییع کردند، بعد مجید رو آوردیم سبزوار...
قبل از انقلاب که از مدرسه میومد و راهپیمایی بود سریع برای پخش اعلامیه میرفت. هر حرفی که از دهن امام بیرون میومد رو اطاعت میکرد. با قرآن انس داشت و زیارت عاشورا هم میخواند. نماز و روزهاش رو هیچوقت ترک نمیکرد و حتی یکدفعه قضا نشد. معمولا اوقاتفراغتش رو کتاب میخوند و میرفت باشگاه تختی. از نظر اخلاقی با بچههای دیگهام خیلی فرق داشت، عصبانی نمیشد و هروقت که من سرش داد میزدم میخندید و میگفت که شما بیخود خودتونو ناراحت میکنین؛ درسهاشم عالی بود. طوریکه معلمها همه ازش راضی بودند و هنوز که هنوزه به سر این بچه قسم میخورند. دوستای خوبی هم داشت که الان یکیشون معاون فرمانداره و یکیشون دبیر. از همون اول جنگ میگفت که باید بریم و بغداد رو هم بگیریم، و حتی سه دفعه دوستاش رو هم جمع کرده بود که برن جبهه! همیشه میگفت که جبهه برای من دانشگاهه. دوست داشت شهید بشه و بزرگ ترین آرزوش شهادت بود. بعد از شهادت دوست داشت درسش رو بخوانه و برای اسلام خدمت کنه.
خواب دیدم مجید با صورتی پر از گردوخاک اومد خونه، طوری که حتی چشماشم باز نمیشه، گفتم: "مجیدجون چی شده؟" گفت: "خمپاره همین عقب سرم رو برد، خوب شد مادر!" از خواب بیدار شدم و دلم به شور افتاد. بعد هرچی خونواده میگفتند بیا بریم بیرون میگفتم: "تا مجید زنگ نزنه جایی نمیام." اما بالاخره راضیم کردن و رفتم خونهی خالهام. خالهام گفت:" ناراحت نباش، مجید امروز یا فردا میاد؛ دیشب خواب دیدم یک آقای جوون و نورانی مجید رو گرفته تو آسمون با خودش بالا و پایین میبره، همچین که اومد پایین دست انداختم و جوون رو گرفتم. گفتم جوون بچهی من رو کجا میبری؟ گفت من امام زمانم و دوست دارم اون رو ببرم. و از خواب پریدم!!!" پسرخالهام خبر داشت که مجید شهید شده ولی چیزی بهمون نگفت. ازش پرسیدم: "مجید زنگ نزده؟" گفت: "نه!" گفتم: "دوستاش نیومدن؟" گفت: "نه!" دیدم هرچی بیش تر میپرسم بیش تر ناراحت میشه، شک کردم! بعد از بنیاد شهید اومدن و بهش گفتن که آدرس مجید محمدی را میخواهیم. گفت: "ما تو این کوچه محمدی نداریم!" سریع رفتم و بهشون گفتم: "خونهی مجید بهرامیان رو میخواین یا مجید محمدی؟ اگه بهرامیان رو میخواین که ما هستیم." گفتند: "مادر، ما فقط یک عکس از پسرتون میخوایم... مجید شهید شده......!"
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
26 ارديبهشت 1403 / 7 ذيالقعده 1445 / 2024-May-15
شهدای امروز
مهدي(جواد) محمدي منفرد(ابوفاضل)
عليرضا(ابو سليمان) قبادي
عبدالحسين داستان ايمچه
مجيد قرباني پور
محمدرضا صابري زفرقندي
حميد صفاري
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll