* لطفا خودتان را معرفی کنید؟
- پدر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. حسین بهرامیان هستم پدر شهید مجید بهرامیان
مادر شهید: به نام خدا فاطمه یعقوب زاده هستم مادر شهید مجید بهرامیان.
* چه خاطراتی خاصی از دوره پیش از تولد و بعد از تولد شهید دارید؟ ( نذر و عقیقه و ...)
- پدر شهید: ۶ ساله بود که رفت به مدرسه. ما نذر نکردیم.
مادر شهید: موقعی که حامله بودم گفتم اگر پسر باشد اسمش را مجید می گذارم، اگر دختر بود زهرا. موقعی که کوچک بود با بچه ها بازی می کرد. ۲-۳ سالش بود در حیاط بازی می کرد و افتاد و پیشانیش یک خورده زخم شد و گریه کرد و گفتم دفعه دیگر بازی نکن دیگر گوش می کرد.
* مستاجر بودید و یا خانه شخصی داشتید؟
- پدر شهید: منزل شخصی داشتیم.
مادر شهید: اول در خانه پدر شوهرم بودم که بعد ازآنجا بلند شدیم و منزل خودمان آمدیم.
* در خصوص محیط و نحوه تربیت اولیه تا قبل از دبستان هر گونه آموزشی اگر داشته بیان کنید؟
- پدر شهید: قرآن را در مکتب یاد گرفت و چند وقت بود می رفت به مکتب و چند وقت دیگر درسش شروع شد. ۶ ساله شد و رفت مدرسه تا گرفتن دیپلم ما اطلاع نداشتیم این بچه دیپلم را گرفت. بعدا در دانشگاه قبول شد و بعد گفت که می خواهم جبهه بروم.
در فلکه کارگر می خواست برود جبهه داخل ماشین شد و من رفتم داخل ماشین و گفتم که نمی خواهد بروی جبهه. من آن جا حاج آقا عبدوس را نمی شناختم و حاج آقا گفت که بگذار برود این ها برای خدا می روند. لباس هایش را از تنش بیرون آوردم و به خانه آوردمش. رفت به مسجد و دیدم نماز می خواند و گریه می کند من هم طاقت نیاوردم و من هم رفتم خواندم که او مرا ندید. ایشان نمازش را خواند و هوا تاریک شد و حرکت کرد و رفت و من هم پشت سرش آمدم. صبح جمعه بود و بهش گفتم: عزیز جان بیا خانه، گفت: من می روم منزل دوستم. گفتم: برو.
صبح شنبه دیدم محسن زنگ زد و گفت که خودت را برسان که مجید دارد می رود. ما وقتی رفتیم گفت که الان رفتن مشهد. ما هم رفتیم به راه {...} و او را در بین راه گرفتم و گفتم بیا پایین. گفت: بگذار برای خدا این دفعه بروم جبهه. دوستش آقای حسینی گفت: بگذار برود و ما هم دیدیم دارد گریه می کند گفتم که برو.
ما یک گوسفند نذر کردیم و تا ۲ ماه خبری ازش نیامد. بعد از دو ماه گفت: ان شاءالله یک ماه دیگر می آییم. بعد از چند وقت حدودا ۱۳شب آمد. آن شب دو شیفت بودم و ما فورا رفتیم یک گوسفند گرفتیم و قربانی کردیم و گوشت آن را دادیم.
بعد از چند وقت دانشگاه اصفهان قبول شد. گفت: من ۴ سال دانشگاه را می خواهم در ۲ سال بخوانم. بعد از مدتی آمد و رفت و بعد به مادرش گفت: من یک مصاحبه در شیراز دارم، یک وقت زنگ نزنید می خواهم بروم شیراز. از آن جا دوستانش زنگ زدن که این آقا درس نمی خواند و فقط کارش در خط اول جبهه است. گفتم: هر چه خدا می خواهد.
بعد از مدتی رفت و آمد گفت: شما چقدر زنگ می زنید! شب دوباره که می خواست برود ۳ هزار تومان در جیبش گذاشتم. صبح گفت: این را بگیر یادگاری و ۳۰۰ تومان را هم بگیر یادگاری دستت باشد. حرکت کرد و رفت. هادی گفت: آدرست را به من بده. گفت: امروز و فردا می آیم. اما نیامد. از هادی سوال کردیم و گفت می آید و ما فهمیدیم که شهید شده و بعدا او را آوردند که نامه فرستاده بودند اصفهان و ما نرفتیم و گفتن ۳ شهید داده اند.
مادر شهید: بله موقعی که کوچک بود اول فرستادم به مکتب برای نماز و قرآن و اسم امامان را در مکتب آموزش دید بعد که نماز یاد گرفت به مدرسه رفت.
* در آن دوران دوستان و همبازی هایش چه کسانی بودند؟ الان کجایند؟
- مادر شهید: بچه های عمه اش بودند که الان مشغول کارند. با آن ها بازی می کردند و نمی گذاشتم با بچه های بی تربیت بازی کند و در خانه بازی می کردند.
* رابطه او با معلمین و اولیای مدرسه چگونه بود؟
- پدر شهید: همه معلم هایش،یکی آقای بیداد و یکی اصغری و تمامشان به این بچه قسم می خوردند.
مادر شهید: آن موقع که ثبت نام کردم بابایش نبود چون به مشهد می رفت و آن موقع بعد از چند ماه رفتم به مدرسه که آیا درسش خوب است یا نه؟ آقای اصغری معلمش بود گفتم: من مادر مجید هستم گفت: مادر شما نیایید به مدرسه مگر شما نمرات ایشان را نمی بینید. این بچه این قدر خوب است که همه معلم ها از او راضی هستند. زیاد نیایید مدرسه که بچه خجالت می کشد.
* در آن سنین روابطش با کودکان دیگر،دوستان و همبازی هایش چگونه بود؟
- پدر شهید: خیلی خوب بود. یکی از دوستانش، آقای حسینی معاون فرماندار است. یکی آقای محمدی است.
* معمولا اوقات فراغت خود را چگونه می گذراند؟
- پدر شهید: کتاب می خواند.
مادر شهید: تلویزیون تماشا می کرد و کتاب می خواند. فقط باشگاه تختی می رفت و دنبال دوست بد نبود.
* آیا رفتارش با رفتار دیگر کودکان شما تفاوت داشت؟
- پدر شهید: خیلی. از لحاظ اخلاقی.
مادر شهید: بله از نظر اخلاق، ایمان، درس و خیلی چیزها با دو نفر دیگر تفاوت داشت.
* در این سن شهید مشغول به چه کاری بود؟ آیا فقط تحصیل می کرده است توضیح دهید؟
- پدر شهید: درس می خواند فقط. یک دفعه به او گفتم که از کاروان سرا یک کم تخمه برایم بیاور که گفت: درس دارم.
مادر شهید: فقط درس می خواند و در کنار درس خواندن ورزش هم می کرد تا این که انقلاب شروع شد. من یک روز در خانه نشسته بودم و بعد دیدم از تهران آمد و یک بسته آورد و گفت: مادر این امانت است دست نزنید! گفتم: پول است؟ گفت: هرچی هست شما دست نزنید.
من رفتم یک جای مخصوص پنهان کردم تا این که رفت و برگشت و در آن موقع انقلاب شده بود. گفت: مادر آن بسته را بده به من. گفتم: حالا باز کن ببین چی هست؟ گفت: پول نیست. گفتم: می خواهم ببینم چی هست. باز کرد که دیدم عکس و اعلامیه امام هست.
یک شب زنگ زدم به باشگاه تختی چون نبود و من دلواپس بودم. آن ها گفتند: این جا نیست. داشتم دنبالش
می گشتم. به برادر بزرگش گفتم: برو دنبالش بگرد، گفت: داداش در بسیج است. گفتم: جای بسیج را به من نشان بده. یک مسجد آقابیک بود که رفتم آن جا و گفتم: این جا چه کار میکنند؟ گفتند: مادر شما کار نداشته باش و نگران و نارحت نباش.
ساعت ۱۱ شب شد که خانه آمد. گفتم: معلوم هست کجا می گردی؟ گفت: من مگر بی کس هستم. گفتم: نمی خواهی ببینم کجا هستی؟ گفت: مادر من می خواهم بروم بسیج. ما در آن جا تعلیم اسلحه می بینیم و ... شما خاطر جمع باشید.
آن موقع که انقلاب نبود شب جمعه دعاهای کمیل و غیره نبود. گفت: مادر امشب ما دعای توسل داریم، گفتم: کجا؟ گفت: در یک پایگاه با بچه های پایگاه می خوانیم. گفتم: عیب ندارد. آن موقع که آمدم شام بدهم تا بخورد چشمانش مثل یک کاسه خون بود و گفت: سرم درد می کند.
بعد از شروع انقلاب ما مجید را در خانه نمی دیدیم. همه می گفتند که جلوی مجید را بگیرید که بچه ی ما را از راه به در می کند. می گفتم: خب جلو بچه خودتان را بگیرید. می گفتم: مادر جان دنبال آن ها نرو، می گفت: آن ها خودشان دنبال من می آیند. این بچه خیلی انقلابی بود و عکس امام را پیدا کرد و روبروی خود نگه می داشت و می گفت: دلم می خواست هر وقت سر از نماز بردارم چشمم به عکس امام بیفتد.
* وضع درس او چگونه بود میزان رضایت مربیان مدرسه از او تا چه حد بود؟
- پدر شهید: خیلی خوب بود و معلم هایش راضی بودند.
مادر شهید: خوب بود یک آقای داورزنی بود که خیلی از او تعریف می کردند. همه از او رضایت داشتند و خوب بود.
- پدر شهید: باشگاه تختی می رفت.
مادر شهید: سینما و تلویزیون نگاه نمی کرد مسجد می رفت و به بسیج و باشگاه.
* رابطه اش با شما والدین و خواهر و برادرانش چگونه بود؟
- پدر شهید: خوب بود.
مادر شهید: الان یک خواهر دارد. الان این خواهرش هنوز ناراحت است و می گوید من از کجا همچنین برادری پیدا کنم؟!
* به چه موارد حساس بود و عصبانی می شد؟
- پدر شهید: به هیچ چیز عصبانی نمی شد.
مادر شهید: عصبانی نمی شد و آن زمان که لخت و بی حجاب در تلویزیون بود دوست نداشت این ها را نگاه کند و به خانه دوستش می رفت، فوتبال تماشا می کرد.
* دوستان صمیمی او چه کسانی هستند و الان کجا هستند؟
- پدر شهید: هم محل های ما او را نمی شناختند و می گفتند که مجید کجاست. بیشتر با آقای بیداد و حسینی دوست بود.
مادر شهید: با هم باشگاهی هایش مثل آقایان بیداد، خلیلی پور، اصغری و عسکری که الان معلم هستند..
* در دوره 11تا 15 سالگی به چه کاری مشغول بود؟
- پدر شهید: فقط درس می خواند.
مادر شهید: درس می خواند. مسجد آقا بیک می رفت و پخش اعلامیه در دستگیری معتادین و قاچاقچیان شرکت داشت و با سیگار و مواد مخدر مخالف بود. به باشگاه هم می رفت.
* خدمت سربازی را انجام دادند؟
- پدر شهید: خیر.
مادر شهید: سربازی نرفت و در دانشگاه بود.
* جاذبه و محبوبیت شهید در میان مردم در چه حد بود؟
- پدر شهید: آن هایی هم که او را ندیده بودند دوستش داشتند.
مادر شهید: از فامیل، از بیگانه و دوست بپرسید، همه دوستش داشتند. یک همسایه داشتیم که قلبش درد می کرد و دکان بقالی داشت. یک بار که به بقالی اش رفتم می گفت: خدا پیر کند شما را با این بچه تربیت کردنتان. آقا مجید جارو از دست من گرفته و رفته خانه را جارو زده. خدا خیرش دهد که بچه من این کارها را می کند.
* عکس العمل او در برابر مشکلات و شدائد چگونه بود؟
- مادر شهید: برای ما اگر پیش می آمد می گفت: مادر جان ناراحت نباش کاری است که پیش آمده و به پدرش می گفت: دعا کن خدا سلامتی بدهد.
* چه آرزوها و خواسته هایی داشت؟ بزرگ ترین آرزویش چه بود؟
- پدر شهید: شهادت بود او دوست داشت شهید شود.
مادر شهید: می گفت: من آرزو دارم به شهادت برسم، من می خندیدم و می گفتم: خدا نکند.
* دوست داشت در آینده چکاره شود؟
- پدر شهید: درسش را بخواند برای اسلام خدمت کند.
مادر شهید: دوست داشت کارهای دینی بکند و پدرش می گفت که برود درس شیخی بخواند. می گفت: باشه می روم. بعد از ورود امام تغییر کرد.
* در خصوص معرفت، ارادت، اظهار محبت شهید نسبت به اهل بیت را توضیح دهید؟
مادر شهید: همیشه ۱2- 10 تا نوار روضه خوب برایم می خرید و می گفت: مادر به جای رادیو این ها را گوش کنید و من هم گوش می کردم. همیشه با خدا و امام و روزه و دعای کمیل رفیق بود و ما را هم دعوت می کرد.
* اگر خاطره ای دارید در خصوص دوران جوانی شهید بیان کنید؟
- مادر شهید: دوستش می گفت: ما کفش هایمان با هم عوض شده بود و می گفت: کفش شما روحی است و کفش من پلاستیکی و من هنگامی که می خواهم شهید شوم بیایید بگیرید که من مدیون شما نشوم. همون موقع به مجید گفتم: چرا شما این قدر می خواهید بروید جبهه؟ می گفت: خانه خدا هفت مرتبه، جبهه رفتن هفت مرتبه و این دفعه هفتم است ان شاءالله. این دفعه شهادت نصیب من می شود.
کتاب و لباس و غیره را به بچه ها داده بود و از اصفهان که ساک را آوردن چیزی نداشت جز وصیت نامه و چراغ قوه و ساعت و تسبیح.
همیشه می گفت: مادر اگر یک روز شهادت نصیب من شد شما مثل همان مادرهای دیگر صبور باشید که می گفتم: خدا نکند شهید شوی. می گفت: اگر شهید شوم چه کار می کنید؟ می گفتم: هر کاری که بقیه می کنند. می گفت: دلم می خواهد مادر باشی و زینب گونه باشی و به صورت نزنی.
* توجه و دقت شهید نسبت به انجام فرائض و عبادات چگونه بود؟
- پدر شهید: نماز و روزه اش را اصلا ترک نمی کرد، یک دفعه قضا نشد.
مادر شهید: روزه ۱۸ ساعتی می گرفت و به خدا ما افطار می کردیم تا ساعت ۹ دعا می خواند و افطار نمی
کرد.
* انس و علاقه شهید با قرآن و ذکر خدا چگونه بود؟
- پدر شهید: خیلی خوب بود.
مادر شهید: از قرآن هر چه بگویم کم گفتم و الان ۲۵ تا قرآن در خانه است و بردم مسجد گذاشتم. در وصیت خود نوشته بود هر چه کتاب دارم بدهید به بچه ها و آقای حسینی آمدن و دادم به آن ها بردند.
* صفات و ویژگی های اخلاقی شهید را توضیح دهید؟
- پدر شهید: خیلی خوب بود و اخلاقش این بود که وقتی می آمد و مثلا من بر سرش داد می زدم این خنده می کرد و می گفت: شما خودت را بی خود ناراحت نکن!
مادر شهید: از راه که می آمد اگر نهار و چای بود، اول کاری که می کرد وضو می گرفت می آمد نماز می خواند و قرآن و دعا می خواند و بعد می آمد غذا می خورد و می گفت: مادر جان صبح زود مرا بیدار کنید برای نماز.
* در مورد فعالیت های سیاسی و مذهبی و مبارزاتی شهید را توضیح دهید؟
- پدر شهید: فقط روزهای راهپیمایی را از مدرسه که می آمد می رفت و برای پخش اعلامیه هم می رفت.
مادر شهید: در آن موقع قبل از انقلاب که شعار مرگ بر شاه می دادند ما او را اذیت می کردیم و می گفتیم: شما چه کار دارید که شعار می دهید، می گفت: مادر این را نگوئید، این بی شعور ها مملکت را به فنا دادند و رژیم پهلوی مال بیت المال را به حرام می کشاند و این ملت را در خواب فرو کرده و اوضاع ایران خراب است و می گفت که باید در خیابان ها گفته شود تا همه بفهمند.
* ولایت پذیری و تبعیت شهید از حضرت امام چگونه بود؟
- پدر شهید: هر حرف که از دهان امام بیرون می آمد، این ها را اطاعت می کرد.
مادر شهید: وقتی امام دستور داد که در خانه نمانید و بروید جبهه، ایشان رفت.
* در خصوص فعالیت علمی- فرهنگی شهید توضیح دهید؟
- پدر شهید: شعر و مداحی بلد نبود و قرآن می خواند و زیارت عاشورا.
مادر شهید: زیاد اطلاع ندارم و بعد از چندین سال دوستانش برای ما تعریف کردند.
* نظر شهید درباره جنگ چه بود؟
- پدر شهید: از همان اول می گفت که باید برویم و بغداد را بگیریم و ۳ دفعه دوستانش را جمع کرده بود که باید برویم به جنگ.
مادر شهید: یک دفعه هنگامی که منور زدن رفت بالای پشت بام در حالی که یک دستش را وضو گرفته بود و یک دستش مانده بود، گفتم: کجا می روی؟ گفت: بالای پشت بام. گفتم: مگر چی هست؟ گفت: من الان دارم کیف می کنم در جبهه هم همین کار می کنند. از او هر چه بگویم کم گفتم و علاقه داشت به پیام امام.
* چه شد که به فکر رفتن به جبهه افتاد؟
- پدر شهید: عشق جبهه را داشت.
مادر شهید: چون حرف امام را گوش کرد که گفته بودند باید از اسلام و قرآن دفاع کنید.
* حضور در جبهه و شرکت در عملیات چه تغییر و تحول در شهید ایجاد کرد؟
- پدر شهید: خیلی فرق کرده بود. صبح حرکت می کرد و می گفت که باید بروم جبهه که برای من دانشگاه است.
مادر شهید: اخلاقش از اول خوب بود مثل یک امام جمعه بود. پیش چشم من این طور بود.
* _اولین بار در چه سنی به جبهه اعزام شد ؟
- مادر شهید: در ۱۵ سالگی رفت.
* چه توصیه ها و سفارشات در ایام دفاع مقدس به شما می کرد؟
- پدر شهید: می گفت که جبهه خیلی خوب است.
مادر شهید: از دفاع مقدس تعریف می کرد و می گفت: می خواهیم برویم جبهه و می گفت: مادر آن پیرمرد ۶۰ ساله را نگاه کن، ما به اندازه همان پیرمرد هم نیستیم! من باید بروم از قرآن، اسلام دین و مکتب دفاع کنم.
* دیدگاه و نظر وی در ارتباط با شهید و شهادت چه بود؟
- پدر شهید: می گفت: شما در این مملکت بی خود ایستاده اید، آدم شهید شود راحت می شود.
مادر شهید: شهید که می آوردند دوربین داشت و عکس می گرفت. پسردایی اش هم که شهید شد می رفت و عکس می گرفت و هر جا شهید بود می رفت. یک شهید آورده بودند که می خواست از او عکس بگیرد دوربین را از او گرفتند و ممانعت کردند.
* نحوه شهادت وی چگونه بود؟
- پدر شهید: آقای رفیعیان گفت: جبهه فاو را که گرفتن وقتی ما دفعه دوم رفتیم آنجا که خمپاره افتاد گفت: فرهاد جان، پدرم نمی تواند تحمل کند ولی مادرم.... چرا هوا گرم است یککم آب بده ..من به او دادم و شهید شد
* شهادت ایشان چه اثری بر شما گذاشت؟
- پدر شهید: اوایل سخت بود.
مادر شهید: یک بچه را تا بزرگ کنی چقدر زحمت دارد ما هم الان همین است که می گوییم خدایا ما را هم جز یکی از یاران امام حسین(ع) قرار ده. ما را هم مثل یاران امام حسین(ع) و حضرت قائم(عج) حساب کن. الان که برای او فاتحه می خوانم برای او و علمای دین دعا می کنم.
* اگر خواب و یا الهامات، یا رویاهای صادقانه ی دیده اید بیان کنید:
- پدر شهید: خیر موردی نبوده.
مادر شهید: اصلا چیزی نمی گفت ولی قبل از این که شهید شود من خواب دیدم آمده و یک گرد و خاک در صورت او هست که چشمانش باز نمی شود. گفتم: مجید جان چه شده؟ گفت: یک ذره خمپاره همین عقب سر من را برده و خوب شده. از آن خواب دیگر دل من به شور افتاد و هر چه می گفتند که بیا برویم بیرون می گفتم: نه اول باید مجید زنگ بزند، بعدا می آیم.
رفتم خانه خاله ام که گفت: دیشب خوابش را دیدم و شما ناراحت نباشید که مجید امروز یا فردا می آید. گفت: دیشب خواب دیدم که یک آقای قد کوتاه نورانی مجید را در پشت خود کرده در آسمان و با خودش می برد بالا و پایین. تا آمد پایین من دست انداختم و جوان را گرفتم و گفتم: جوان! بچه من را کجا می بری؟ گفت: هر جا من هستم او هم هست. هر چه من تکرار کردم که شما کجا می برید او را، گفت: من امام زمانم و دوست دارم او را ببرم و از خواب پریدم.
پسرم خبر داشت که مجید شهید شده است و وقتی به او گفتم که مجید زنگ نزده؟ گفت: نه. گفتم: دوستانش نیامدند؟ گفت: نه. من دیدم وقتی از او سوال می کنم بیشتر ناراحت می شود.
از بنیاد شهید آمدند و گفتند که آدرس خانه مجید محمدی را می خواهیم. گفتیم: ما نداریم در این کوچه و بعد گفتم: خانه مجید بهرامیان را می خواهید یا محمدی؟ اگر بهرامیان است که ما هستیم. گفت: مادر من یک عکس از شما می خواهم. بعد فهمیدیم که مجید شهید شده است.
* اگر خاطرات دیگری دارید بفرمایید؟
- پدر شهید: وقتی از این جا به جبهه می رفت من ۳ هزار تومان در جیبش کردم که گفت: بگیر این باشد یادگاری.
یک بار از جبهه که آمده بود می گفت: یک دفعه خمپاره خورد نزدیک ما و ۱۱ نفر زخمی شدند و یکی هم شهید شده بود و گفت که با عراقی ها ۱۵ متر فاصله داشتیم. ما رفتیم آر پی جی برداشتیم و زدیم در میان آن ها و 7-6 نفر آن ها مردند و دوباره ما آمدیم و از گوشه دیگر زدیم.
مادر شهید: خواهر کوچک خودش را خیلی دوست داشت، ۳ سال که داشت می گفت: چادر بر سر او بگذارید و همیشه به او می گفت: چادر بر سر خودت کن.
26 ارديبهشت 1403 / 7 ذيالقعده 1445 / 2024-May-15