" الحَمدُ لِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهذا وَما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أَن هَدانَا اللَّهُ "
این بار که به جبهه رفتم با دفعات دیگر چند فرق اساسی داشت، اولا انگیزه رفتنم بوده و ثانیا چیزهایی که در منطقه می دیدم با دفعات قبلی تفاوت داشت این بار قبل از این که بروم هر چه فکر کردم چه کاری از دستم برمی آید و چه خدمتی می توانم انجام بدهم پاسخی برای خود نداشتم تازه بعضی وقت ها هم که کار بسیار کوچکی به ذهنم می رسید می دیدم که کاری نیست که نقشی در جنگ یا هر قسمتی که مرا می خواهند گذاشت داشته باشد. مردد بودم که بروم یا درس بخوانم اما یک باره به یاد تکلیف و خودم افتادم و خداوند به ذهنم رسانید که جنگ به من نیازی ندارد و این من هستم که به جنگ و جهاد نیازمندم باید بروم تا خودم را در دریای جنگ شست و شو دهم و در این زمانی که تمامی کفر با تمامی قدرتش در مقابل اسلام ایستاده اعلام مخالفت کنم باید بروم تا در میان لشکریان حسین قرار گیرم که امروز برای آن هایی که توانایی دارند تکلیف بر آن ها روشن است اگر در جبهه نباشند چگونه روی رفت و آمد از معابر و محل کار و حتی در مراسم عبادی را دارند این دفعه آخری که به جبهه رفته بودم حقیقتا خجالت می کشیدم و می خواستم برگردم و مرتب از خدا می خواستم که مرا زنده نگه دارد تا پایم را به جبهه برسانم و به هرحال با این نیت که فقط برای ادای تکلیف و فرمان امام امت قصد کردم و لطف بی پایان خداوند متعال مرا به جبهه برد.
آنجا که رفتم احساس خوشحالی می کردم و از بابتی خوشحال شده بودم که توفیق داده درسم را رها کنم و در جبهه باشم و خدا را شکر می کردم و از خدا می خواهم که هیچ وقت مرا از صف مقدم مبارز با دشمنان خود جدا نکند. اولین برخوردی که مرا تکان تازه ای داد و لطف خدا باعث شد نگرشم به دیگران با قبل تفاوت داشته باشد برخوردی بود که در برگشتن از کاری که فرماندهی لشکر ولی عصر (عج) داشتم و انجام شده بود که همراه برادری مجاهد و سراپا ایثار و فداکاری که درازای روحی بزرگ و عزمی راسخ و بدون کوچکترین انتظار برادر بزرگوار حاج عبدالله لطفی بود او برادرش اسیر است و خودش از اوایل در خدمت جبهه بوده و در سخت ترین شرایط اوایل جنگ در جبهه های سرپل ذهاب و قصر شیرین ( بازی دراز تنگه کورک و قراویز و ... ) مبارزه کرده و بعد از نزدیک به دو سال به پشت جبهه آمده بوده و هر وقت هم از انجام عملیاتی توسط بچه های جهاد اجرا می شد فورا خودش را به آنجا می رساند که تا وقتی که لازم بوده با تمام وجود کمک می کرد و وقای کارها تمام می شد بر می گشت به کسی احترام اضافی نمی گذاشت و به کسی هم بی احترامی نمی کرد، احتیاجی نبود که کسی بگوید چه بکند خودش کارش را خوب بلد بود و به بهترین وجه ممکن انجام می داد و از کسی هم حتی توقع احترام نداشت، این ها همه را من قبلا می دانستم اما تکان من از آنجا شروع شد که در آن شرایط در منطقه جنگی و زیر گلوله بود و چند دقیقه پیش هواپیماهای عراقی آنجا را بمباران کردند و با این ذهن که دیدم ساعت چهار روز قبل با جند نفر از بچه های مکانیک آمدند و زیر آتش شدید چند دستگاه مهندسی را عقب بردند و شنیده بودم که قبل از رفتن من از اول عملیات کربلای 5 آنجا بوده و کارهای مهمی انجام دادند، داشتیم به طرف مقر خودمان می آمدیم از او پرسیدم: راستی حال مادرت که بیماری قلبی دارد چطور است؟ گفت: مثل سابق گفتم پس هر مدت یک باری سری به او بزن، گفت: دلم می خواهد ولی فرصت نمی شود.
این دستگاه ها باید حاضر باشند که شب ها بچه ها کار کنند این جا کسی نیست من هم وجدانم قبول نمی کند این ها بگذارم و بروم و به مادرم سر بزنم گفت: حالا اگه فرصتی بشود می روم، در فکر فرو رفتم خیلی سریع آشنایی با او و کارهای او را از ذهنم گذراندم یک باره حالت مقایسه ای بین خودم و او برایم به وجود آمد قبل از این که به این مقایسه بپردازم خود را مقابل او بسیار ناچیز یافتم و یک باره اشک در چشمانم حلقه زد، اما از بیرون ریختن آن جلوگیری کردم بعدا آدم این موضوع را با برادر بزرگوارم فرمانده محترم پشتیبانی استان همدان برادر حاجی فروغی در میان گذاشتم و گفتم من کم کم دارم این برادر مجاهد را می شناسم، او گفت: از اسفند 64 برای مدت یک ماه به منطقه آمده بود وقتی که دید به وجودش نیاز هست دیگر نرفت و هنوز یک سال می گذرد و در منطقه است و در طی این یک سال سه یا چهار بار به همدان رفته و دو سه روز بیشتر طول نکشیده و این دو سه روز را هم دنبال تهیه قطعات و امثالهم بوده است، با خود فکر کردم و گفتم چقدر بیچاره ام من که این مردان خدا را بعد از مدت ها شناختم به نظرم آمد این چند جمله را بنویسم و به دیگر برادران بگویم که آن ها مانند من دچار این بیچارگی نشناختن دوستان خدا در کنارشان نمانند والا شناخت واقعی عظمت این رادمردان تنها یک راه دارد، و آن این است که ارزش این ها را از پروردگارشان و فرمانده اصلی سپاه اسلام حضرت آیت الله اعظم بپرس و بس و هیچ بانی هر چند شیدا و روان و پر احساس قادر به نمایاندن قطره ای از دریای بیکران نیست.
27 ارديبهشت 1403 / 8 ذيالقعده 1445 / 2024-May-16