من علی رضا رنجبر آذرفام، برادر شهید محمدباقر آذرفام که در قیام 29بهمن به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در مورد پدر و مادر این شهید میتوان گفت که هرپدر و هرمادر نمیتواند یک فرزند شهید را تربیت و تحویل جامعه دهد. الحق که پدر و مادر این شهید مذهبی و دین دار و متدین بودند که توانستند جوانی چنین رشید و باجسارت و شهادتطلب را تحویل جامعه بدهند که بتواند در آن روز با قهرآتشین بتها را بشکنند. درحالیکه بسیاری در آن روز از داشتن چنین جسارت و شهامتی بیبهره بودند. پدر این شهید با روزی پاک فرزند شهیدش را پرورش داده بود. یک پدر کارگری بود که همیشه شبها که میآمد خانه از پینههای دستش خون میچکید با چقدر تلاش و زحمت و کوشش چنین فرزندانی را بزرگ و تحویل جامعه دادند. نه پدرم و نه مادرم هیچ وقت نمازشان ترک نمیشد و با شیرپاک و روزی حلال این فرزند روزی به یک شهید بزرگ تبدیل شد که بتواند در تغییر جریان جامعه مؤثر شود و نطفه انقلاب اسلامی را ازآن روز باور کنند.
معلم قرآن
شهید رنجبر از جهات مختلف میتوان گفت اسوه حسنهای برای جوانان این منطقه بود. معلمی بود که با عمل خود و تدریس قرآن و تفسیر آن جوانان زیادی را در این محله تربیت کرد که بعداز شهادت هم راه او را ادامه دادند.
متأسفانه در یک برهه زمانی این واقعه اتفاق افتاد که جامعه نتوانست از این شهید استفاده نماید چه بسا اگر فعالیتها و استعدادهای چنین جوانهایی روشن میگردید قبل از 29بهمن دستگیر و به شهادت میرساندند و نمیگذاشتند 29بهمن را به وجود آورند.
سه ماه مانده بود که دانشگاه را تمام کند که به شهادت رسید. سال آخر رشته فلسفه بود. از اساتیدی که داشت یک استاد بود که در مسجدی واقع در مقصودیه سخنرانی میکرد که محمد در آن شرکت میکرد. همچنین در سخنرانیهای شهید قاضی طباطبایی شرکت میکرد. خود هم با روشنگریهایی که ازجریان نهضت اسلامی و امام خمینی برای شاگردانش میکرد، شاگردانش را به خط انقلاب هدایت میکرد که شاگردان راستین حضرت امام شدند.
شرکت در قیام 29بهمن
در این محله آموزش قرآن داشت. روز قبل از قیام 29بهمن تبریز از تمام شاگردانش دعوت کرده بود که به صورت یکپارچه در قیام 29بهمن مثل خودش شرکت کنند. در آن روز آماده بیرون رفتن بوده و میدانست که در این روز شهید خواهد شد.
پدرم به او اصرار میکند که بیرون نرود و می گوید امروز میترسم و نگرانم! درجواب پدر میگوید: آقا نترس همین گونه که از دستگیره در گرفتهام به خدا توکل کردهام و مصلحت خدا هرچه باشد روی خواهد داد و برای ما گواراست. بند پوتینهایش را میبندد و از خانه خارج میشود.
مثل تظاهراتهای قبل از 29بهمن که شرکت کرده بود این روز هم خود را آماده میکند و بانام خدا حرکت میکند مادرم نمیگذاشت برود. اما او میگوید که دلم گرفته نمیتوانم در خانه بمانم و اجازه میگیرد و میرود. دوستانش آنگونه که میگفتند یک لحظه ازچشم گم میشد و بعد ازمیان آتش و دود بیرون میآید و مظاهر حکومت پهلوی و طاغوت را درهم شکستند و سرانجام به آن چیزی که علاقه داشت که شهادت بود، نایل شد.
بعداز ظهر 29بهمن
تا ظهر روز 29بهمن کارهایی که قرار بود انجام دهد و برنامههایی که از روز قبل در کوه عنیالی به همراه دوستانش تصمیم گرفته بودند که چهکار باید کنند به انجام رسانده بود. ظهر آمد خانه رفت جلوی کتابخانهاش نشست و قرآنش را خواند، هنگام قرائت قرآن گریه میکرد وقتی گریه میکرد مادرم میپرسد چرا گریه میکنی؟ چرا حالت گرفته است؟ و درجواب از نحوه شهادت دوستانش خصوصاً جریان شهادت علی تجلی را برای مادرم تعریف میکند و ما هم کنارش ایستاده بودیم. میگفت که او را چگونه تیر زدند و چگونه کنار ما زمین افتاد و چگونه او را برداشتیم و در شهر گرداندیم. بعد از تعریف این وقایع، نتوانست در خانه بماند از خانه خارج شد و به دوستانش که به مراکز حکومت طاغوت در محله حمله میکردند، ملحق شد.
مأموری که گویا وی را شناسایی کرده بود ازمیان همه جمعیت به زانو مینشیند و تیر را به بالای قلب محمدباقر میزند. او بعد از تیر خوردن هم قرآن میخواند و به آن آیه میرسد که میگوید: «بِاَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» «که آن بیگناهان به چه جرم و گناهی کشته شدند» (تکویر/ آیه9) چرا من و دوستانم را میکشند و قاتلان خود را به مردم معرفی میکند، شهدا را به مردم معرفی میکند، نام مبارک امام را به زبان جاری میکند و میگوید: «امام حسین شهید و من هم شهید» و آن قدر تقیین داشت که میگوید همانگونه که «امام حسین شهید شد ای جماعت من نیز شهید شدم»
بعداز مجروح شدن به بیمارستان منتقل میکنند و 10روز در بیمارستان- راهآهن- بستری میشود. پرستارها و دکترهایی که آن جا بودند به ویژه دکتر سینا که بعداً ما را دید، گفت ما را نگذاشتند که کار خودمان را انجام دهیم او زندانی ساواک بود نه بیمار بستری و ما نمیتوانستیم به او برسیم. یا آقای دکتر شیخالاسلامی یا آقای دکتر صدیق بناب که الآن تهران است به برادر بزرگ من میگفتند که اگر آشنایی در ساواک داشته باشید کاری کنید تا اجازه بدهند ما محمدباقر را مداوا کنیم خوبشدنی است. احتمال است قطع نخاع و فلج شود، این جوان حیف است، تلاش کنید اجازه بدهند معالجه کنیم.
در بیمارستان هم از فعالیت خود دست نمیکشید، آیات و روایات بیان میکرد. دکترها به دورش حلقه میزدند و استفاده میکردند. دکتر ظهیرنیا میگفت ما به رئیس بیمارستان گفتیم که شما بروید بگویید که مأمورانی که هرروز میآیند او را برای بازجویی میبرند و میآورند به او آزار و اذیت می رسانند، اجازه بدهند خوب شود بعد از خوب شدن هرچه میکنند بکنند؛ بگذارند ما وظیفه انسانی خودمان را انجام دهیم. منتهی اجازه ندادند چون مریض را شناسایی کرده بودند. او ده روز زنده ماند. دکترها میگفتند مجروحی که ده روز زنده مانده مداوا شود خوب میشود.
وقتی هم که محمدباقر فهمید که او را شهید خواهند کرد و نخواهد ماند، روی تخت بیمارستان شروع به سخن گفتن میکند و میگوید: «تختون تابوت اولسون ای شاه جلاد» وقتی که میبیند وقت خزان رسیده است و رفتنی است صحبتهای آخر خود را علیه شاه و رژیم پهلوی میکند.
شب شهادت
روز آخر بود که هیچ وقت از یادم نمیرود، شب بود پدرم از بیمارستان آمد. هیچ وقت گریه پدرم را ندیده بودم. پدرم گفت که پسرم را امشب خواهند كُشت، امشب دیگر فرزندم نخواهد ماند. پرسیدم چرا نخواهد ماند؟ گفت: بیمارستانش را که عوض کردند. مأموران گفتند که بیمارستانش را میخواهیم عوض کنیم در این بیمارستان وسایل و امکانات نیست به بیمارستان پهلوی میبریم. اما او را آن شب برای كُشتن برند. پدرم دلش آگاه میشود که فرزندش را میخواهند بکشند به این بهانه که بیمارستانش را عوض کنند. همان شب بود که پدرم تا صبح نخوابید و تا صبح زمزمه میکرد «علی لایلای، بالام لایلای؛ باقریم لایلای»
آن شب پدرمان روضه میخواند اهل منزل همه گریه میکردیم. ساعتی که پدرم به خواب رفته بود، خواب دیده بود که از علمای شهر به منزل ما میآیند و خانه ما رفت وآمد است. امام(ره) میآید، آیتالله قاضی میآید. بعد که از خواب بلند شد و خوابش را تعریف کرد و گفت: خوابش را هم دیدم که پسرم دیگر شهید شده است. صُبح اطلاع میدهند که بیا فرزندنت را ببر، در حالی که شب کشته او را در سردخانه بیمارستان پهلوی گذاشتهاند و برای تحویل جنازه میگویند که پدرش بیاید و پول گلوله را بدهد و یک جعبه شیرینی بیاورد و بگوید که دستتان درد نکند که فرزندمان را کشتهایم. دوهزار تومان و یک جعبه شیرینی گرفتند و بعد جنازه شهید را تحویل دادند.
شرکت در تظاهراتهای دانشگاه
چهل روز قبل از 29بهمن بود که در تظاهراتی که در دانشگاه بود که مقداری هم به شهر کشیده شد و در داخل شهر هم به مراکز دولتی حمله کرده بودند پدرم نگران محمدباقر شد. شب که آمد به کفشهایش نگاه میکرد و محمدباقر هم که کوهنورد و زبروزرنگ بود، پوتین میپوشید. اگر پدرم پوتین را میدید که جلوی درب است دلش آرام میگرفت که باقر آمده است و اگر باقر نمیآمد، میآمد جلوی کتابخانه مینشست و منتظر میشد. آن روز همین که باقر آمد به حال و قیافه او نگاه کرد، دید که پیراهن او پاره است و پا مجروح و خونین، گفت مثل این که امروز هم شلوغ کردهاید؟ شاگرد پدرم که خیرالله نام داشت هم در خانه ما بود، گفت: بیا تعریف کن ببینم امروز چه کار کردهاید؟ محمدباقر تعریف کرد و گفت در دانشگاه تظاهرات بود پلیس حمله کرد و یکی از دختران دانشجو را ماشین پلیس زیرگرفت. از نردههای دانشگاه پریدیم آمدیم بیرون و شیشه تعدادی از مراکز دولتی را شکستیم.
این آقا را میشناسی؟
پدرم پرسید که چرا چنین میکنید چه شده است؟
محمدباقر شروع کرد تعریف کردن که آقا نگران نباش، این شاه رفتنی است، ماندنی نیست، خواهد رفت، عمرش کوتاه شد. بعد رسید به این جا که نام مبارک امام خمینی را برزبان آورد وقتی که این نام را گفت: پدرم پرسید که این آقا را میشناسی، میدانی که کیست؟ محمدباقر گفت: چرا نمیشناسم. پدرم گفت: پسر اسم این آقا را پیش من میآوری جای دیگر بیان نکن! زبانت را از حلقومت بیرون میکشند. محمدباقر درجواب گفت: آقا میدانم میخواهم شما هم خوب بشناسی و شروع کرد از امام تعریف کردن. وقتی این تعریف میکرد پدرم بیش تر نگرانش میشود. محمدباقر میگوید که پدر این آقا همان جایی پاگذاشتهاند که جای پای امام محمدباقر(ع) و امام صادق(ع) است. امام خمینی جوانان را به قدری آگاه کرده است که دیگر این جوانها زمین نخواهند نشست تا حکومت پهلوی را سرنگون کنند. روز به روز که به 29بهمن نزدیکتر میشد این شهید هم شاگردانش را آگاهتر میکرد و هم در خانواده، ما را آگاه میکرد.
شهید در جمع شاگردانش
قبل از قیام در مسجد که شاگردانش دورش حلقه زده بودند از او میپرسیدند که آینده مبارزات چه خواهد شد؟ گفته بود سه راه درمقابل ما وجود دارد یا به شهادت میرسیم که منتهی آرزوی ماست یا مجروح خواهیم شد یا دستگیر و زندانی میشویم برای هرسه هم باید آمادگی داشت. شاگردان زیادی از نقاط مختلف شهر تبریز داشت که در جلسات او حاضر میشدند.
شهادت حاج آقا مصطفی خمینی
از خاطرات دیگر آن شهید در مورد آیتالله مصطفی خمینی است که به همراه آقای ابهری از دوستان دانشجویش خانه آمدند. آقای ابهری خبر داد که حاج آقا مصطفی را به شهادت رساندهاند. درحالیکه دونفری صحبت میکردند و پایش را به دیوار تکیه داده بود. من میدیدم هنگامی که آقای ابهری تعریف میکرد ازچشم برادرم اشک سرازیر است. آمدم به مادرم گفتم که باقر دارد گریه میکند، مادرم هم باقر را نگاه میکرد وقتی که دوستش رفت مادرم پرسید که چرا گریه میکردی؟ چه میگفت؟
درجواب شروع کرد و به مادرم گفت که شهید مصطفی خمینی که بود و چه کسانی او را کشتهاند و چرا کشتهاند و او چه شخصیت ارزشمندی بود و درحالی که این مطالب را میگفت اشکش جاری بود. آن شب هم به خانه نیامد فکر میکنم چهارشنبه بود آن شب هم جلسه قرآن داشتند بعداً متوجه شدیم که آن ها به صورت دستنویس کاربن گذاشتهاند و اعلامیه تهیه و تکثیر کردهاند و در شهر شهادت حاج آقا مصطفی را به این صورت اطلاعرسانی کردهاند. البته بعداً شهدای بسیاری داشتیم امّا در آن مقطع واقعاً انسانهای عجیبی بودند گویا برای آن روز آفریده شده بودند که این رسالت بزرگ و تکلیف سنگین را به انجام برسانند و همانند رعد و برق بتازند و هست و بود طاغوت را متلاشی میکنند و درس زیبایی برای آینده باشند که میتوان بادست خالی رژیمی را که آمریکا و اسرائیل حامی آن است را سرنگون کرد.
مراسم دفن و تشییع
رژیم اجازه برپایی مراسم را نداد. از مرحوم پدرم و برادر بزرگم تعهد گرفته بودند که مراسم نبایستی بگیرید و شهید را ساده و مخفی دفن کنید. منتهی دانشجویان و شاگردانش که لحظه لحظه قضایا را دنبال میکردند که شهید را کجا دفن خواهند کرد به محض اطلاع از این که در گورستان حجتی دفن خواهد شد، دوستانش سریع آمدند. روی مزارش یک دانشجو قرآن خواند، یک نفر هم شعر خواند و اشعاری گفته شد. همی نکه دانشجو به اشعار انقلابی رسید و علیه رژیم پهلوی مطالبی گفته شد مأموران حمله کردند تا دانشجویان و دوستان شهید را بگیرند و دوستان و دانشجویان هم متواری شدند. بعد مدت اندکی ما در مزار ماندیم. در مسجد هم اصلاً نگذاشتند مراسم گرفته شود. در منزل هم که مراسم بود و مردم میآمدند بسیار کنترل میشد. حتی عشره خوان که گفته بودیم تا بیاید، وسط مراسم مجلس را ناگهانی ترک کرد. بعداً وقتی او را دیدیم گفتیم که چرا مجلس را ترک کردید؟ گفت: در مجلس نمیدیدید چه کسانی هستند؟ ازترس ساواکیها فرار کردم. ولی در همان حال در منزل جا برای سوزن انداختن نبود و جمعیت خیلی میآمدند. منزل هم بزرگ بود از جمعیت خالی و پرمیشد.
10 ارديبهشت 1403 / 20 شوال 1445 / 2024-Apr-29