آقای غلامرضا ابهرى (از دانشجویان همدوره شهید)
از سال 1352 مى شناختمش. وقتى دقایقى با او همکلام مى شدى ناخودآگاه مهرش بر دلت مى نشست. دوست داشتى بگوید از همه چیز از همه جا و تو سراپا گوش باشى. شاید به این خاطر که جوهره تمام کلامش را از کلام خدا و احادیث مى گرفت. همیشه و همه جا چون دریا خروشان بود و دمى آرام و قرار نداشت. اصلاً مثل خودِ زندگى بود همیشه جارى، همیشه تازه. در آن سال ها من هنرستان مى رفتم و او در دبیرستان «لقمان» مشغول تحصیل بود تا این که در دانشگاه، روابط دوستى ما بر اساس فعالیت هاى مکتبى و سیاسى مشترک انسجام بیش ترى پیدا کرد. محمّدباقر براى من و دیگر دوستان الگوى خودسازى بود. مى شد از او درس زندگى گرفت و بزرگ تر از زندگى درس عشق، درس فدا شدن، درس از خود گذشتن در راه آرمان و هدفى الهى. عاشق امام قدس سره بود. این را همه دریافته بودیم. در جمعى ساده و صمیمى خود نوارهاى امام قدس سره و آیت اللَّه غفارى قدس سره و آیت اللَّه سعیدى قدس سره را تکثیر مى کردیم. اعلامیه پخش مى نمودیم و جلسات مختلف راه مى انداختیم. یک روز خبر شهادت حاج آقا مصطفى خمینى قدس سره از کرمان به دستمان رسید. با دلى مالامال از غصه خودم را به در خانه محمّدباقر رساندم. وقتى خبر شهادت فرزند امام را به او دادم گریست و گفت: «همیشه ظالمان براى بقاى خود دست به ظلم و جنایت مى زنند ما باید از خونه اى به ناحق ریخته درس بگیریم» و من آن روز از همین کلام ساده او درس ها آموختم. زمان هر چه مى گذشت، شور و تحرک بچّه ها براى فعالیت بر ضد رژیم ستمشاهى بیش تر مى شد. در دانشگاه با پیشنهاد محمّدباقر هیچ کدام بیش تر از یک وعده غذا نمى خوردیم و پول یک هفته غذا را جزوه مى خریدیم و اعلامیه تکثیر مى کردیم و براى استفاده بیش تر و بهتر از مطالب محمّدباقر در کلاس هایى که به همّت او در «مسجد ارشاد حکم آباد» تشکیل مى شد شرکت مى جستیم.
حجةالاسلام والمسلمین حاج شیخ کریم شایق نیکنفس (از دوستان نزدیک شهید)
*مجذوب خلق و خوى الهىاش بودم. نه من بلکه همه چون پروانه دور شمع وجودش مىچرخیدند. اکثر بچّهها براى رسیدن ساعات درس او بىتابى مىکردند و من هم از آن جمع جدا نبودم. قرآن را چنان زیبا تلاوت مىکرد که گوئى پرندگان بهشتى به نغمهسرائى ایستادهاند. در آخرین جمعه یعنى روز ۲۸ بهمن سال ۱۳۵۶ در مسجد ارشاد در محضر او بودیم. آن روز آیههاى آخر سوره «عبس» را فرمود که بخوانم. من خواندم و آیهها را معنى کردم و او تشویقم نمود. برنامه آموزش در مسجد ارشاد پایان یافت و از آن جا رهسپار مسجد حاجمحمّدعلى (مصعببنعمیر) شدیم و مثل همیشه در کنار محمّدباقر در نماز جماعت شرکت کردیم. آن شب احساس کردم او جور دیگرى شده است. هیچ وقت او را آن همه بىتاب ندیده بودم. نماز به پایان رسیده بود و نگاه او به نگاه آسمان گره خورده بود. با صداى بهشتى محمّدباقر رشته افکارم از هم گسست: «به پرپر شدن شقایقها زمان کمى مانده است. اگر فردا غروب از راه مىرسید، راحت مىشدم!» دلم گرفت، نگاهم را به آسمان دوختم، تا محمّدباقر اشکهایم را نبیند.
* با دوچرخه از دبیرستان فردوسى زدم بیرون و به طرف خیابان بهار آمدم. توى خیابان ها ارتشى ها براى سرکوب تظاهرات کنندگان جمع شده بودند. صداى تیراندازى از هر گوشه شهر به گوش مى رسید. راهم را عوض کردم و از کوچه پس کوچه هاى محلّه خودم را به میدان «حاج حیدر» رساندم. با دیدن محمّدباقر تنم لرزید، برادرم صمد و دو نفر دیگر او را با خود مى بردند و محمّدباقر با صداى بلند فریاد مى زد: «سلام بر خمینى، لااله الااللَّه، یا حسین شهید.» با تاکسى برادرم از راه کوچه پس کوچه ها و باغ هاى محلّه او را به بیمارستان راه آهن بردند. ده روز در آن بیمارستان بسترى بود و روز یازدهم به دستور ساواک به بیمارستان حضرت امام خمینى قدس سره (پهلوى سابق) منتقل کردند.
ساواکى ها در محیط بیمارستان در جستجوى زخمى ها بودند و با دیدن پاهاى بى ناخن محمّدباقر به گمان این که او نیز سابقه دار سیاسى است و ناخن هاى او را کشیده اند (پاهاى محمّدباقر در کودکى سوخته بود) به این خاطر از انجام عمل جرّاحى و معالجه وى ممانعت کردند و با تزریق آمپول زهرآگین، محمّدباقر را به شهادت رسانیدند. او که گویا شهادت خود را احساس کرده بود در واپسین لحظات عمر پرثمرش مى گفت: «تخت تابوت شود جلاد، وقت خزان نزدیک است.»
مسجد محلّه هنوز هم از عطر وجود تو غرق مستى است. بعد از گذر سال ها وقتى شاگردان تو در محفلى قرآنى جمع مى شوند، محفلشان را با خاطرات سبز تو زینت مى دهند. کوچه پس کوچه هاى محلّه هنوز هم آشناى گام هاى توست و یارانت کودکانشان را با خاطرات شما حق جویان مى پرورند.
*شام غریبان مظلومانه اى برایش گرفتند. کسى به خاطر خفقان رژیم حاضر نشد در مجلس این شهید والامقام قرآن بخواند، خودمان قرآن خواندیم و به یاد مظلومیتش گریستیم. قلب هاى شکسته، دستهاى پینه بسته، آینه دلان و مظلومان او را نیک مى شناختند. او آشناى مستضعفان و ستمدیدگان بود. مجلس شام غریبان محمّدباقر، مجلسى بود که هر کسى را به گریه وا مى داشت. پدر بزرگوار شهید با صبورى دمِ در ایستاده بود، با دیدن قیافه زجر کشیده و چشمان اشکبارش یاد مظلومیت آل على علیه السلام افتادم و براى تنهائى على و به یاد مظلومیت حسینش یک دریا گریستم.
صمد شایق نیک نفس
کوچه و خیابان بوى دود و باروت مى داد و از هر گوشه شهر شعله هاى آتش تا آسمان زبانه مى کشید. دود تایرهاى سوخته همه جا پیچیده بود. مردم در وَلوله و جوش و خروش دیگرى به سر مى بردند. گاه بگاه به سرعت مجروحى را از کوچه پس کوچه ها به سوى بیمارستان مى بردند. عشق به حکومت الهى همه را دور هم جمع کرده بود. جوان، نوجوان، پیر، زن و مرد همه بودند. نگاهم به دنبال محمّدباقر به هر سو مى چرخید و در صف هاى نخستین زد و خورد به دنبال او مى گشتم. بانک صادرات محله مى سوخت و در کنار آن، جوانى وسائل مغازه کوچک یک فروشنده بى بضاعت را از شعله هاى آتش دور مى کرد. خوب نگاهش کردم آن جوان با وقار کسى جز محمّدباقر نبود. عوامل رژیم ستمشاهى در بلوار حکم آباد مستقر شده بودند. در این حال یکى از مأمورین که بر روى زمین نشسته بود، آماده تیراندازى شد. فریاد زدم: «محمّدباقر، بیا این طرف، بیا این طرف!» و بعد داخل کوچه دویدم صداى شلیک گلوله بگوشم رسید، وقتى برگشتم دیدم محمّدباقر زخمى گوشه اى افتاده است. تیر به شکم او اصابت کرده بود. رفتیم تا بلندش کنیم امّا مأمورین باز هم به طرف ما تیراندازى کردند. بعد از چند دقیقه که مزدوران رژیم ستمشاهى از محل دور شدند، محمّدباقر را بلند کردیم و از کوچه پس کوچه ها به بیمارستان راه آهن رساندیم.
دکتراحمد ظهیرنیا، از پزشکان معالج شهید محمدباقر رنجبرآذرفام و رئیس پیشین دانشگاه علوم پزشکى تبریز
در بیمارستان با او آشنا شدم (بیمارستان راه آهن تبریز) بیمارستان کوچکى بود با امکاناتى محدود. در اثناى بسترى شدن محمّدباقر یک روحانى هم در همان بیمارستان بسترى بود که هر شب ساعتى را با او به بحث و گفتگو مى گذراندیم. روزى همان روحانى به من گفت: «دکتر! با مجروحى که در این بیمارستان بسترى است، آشنا هستى؟ آدم عجیبى است! سر نترسى دارد، بحث هاى فلسفى زیبائى مى کند و با کلام خدا مأنوس است.» در آن جو خفقان و آمد و شد ساواکى ها و حساسیت ویژه شان نسبت به محمّدباقر، حس کنجکاوى یا شاید احساس دیگرى مرا به طرف او کشاند. هر چه بیش تر با او همکلام مى شدم بیش تر باورش مى کردم. ایمان داشتم که جز رضاى خدا هیچ نمى خواهد و جز به قصد شهادت وارد میدان پیکار نگردیده است. هر چه مى گذشت فشار ساواکى ها بیشتر مى شد و بازجوئى ها طولانى تر... کمر زمستان شکسته بود و سرما آخرین زور خودش را مى زد. راهى بیمارستان بودم خیال هاى رنگارنگ ذهنم را به خود مشغول کرده بود و در این میان شاید بیش از همه به قدرت و همّت انسان هائى مى اندیشیدم که به خاطر آرمان و هدفى الهى از همه چیز حتى از جان خود به راحتى چشم مى پوشند. نمونه بارزشان محمّدباقر بود. وارد بیمارستان نشده همان روحانى به سراغم آمد و گفت: «دکتر! حال محمّدباقر خوب نیست، چیزهاى عجیبى مى گوید» سراسیمه به دیدارش شتافتم دیدم جملاتى چند را با خود زمزمه مى کند: «امشب چه شب پرعظمتى است!» گویا در عالم خلسه بود یا شاید در عالمى که درکش برایم مشکل مى نمود. با تعجب پرسیدم: «محمّدباقر چه شده، چه مى گوئى، از کدام عظمت حرف مى زنى؟ صدایش چونان نواى مرغى غریب و دربند بر من وزیدن گرفت: «شما نمى دانید، شما نمى بینید، بروید کنار، کنار بروید.» کنار کشیدیم و دیدیم که در میان بهت و حیرت ما سرش را از بالش بلند کرد و گفت: «السّلام علیک، السّلام علیک» پرسیدم: «چه مى بینید، به چه کسى سلام مى دهى؟» گفت: «به پیامبر خداصلى الله علیه وآله وسلم به ائمه اطهارعلیهم السلام.» تمام تنم مى لرزید از عظمت آن چه احساس مى کردم. خوب نگاهش مى کردم، صورتش مثل قرص ماه مى درخشید و من رگه هاى آرامشى خدائى را در صورت آسمانى اش به عیان مى دیدم.
مهندس بهمن وزیرى، از دوستان نزدیک شهید و از فعالان سیاسى دوران مبارزه با رژیم ستمشاهى
محمّدباقر شهید شده بود. باور نمى کردم رفتنش را، یعنى غیبتش را هیچ کس باور نداشت. به مسجد سرى زدم احساس غریبى کردم. یاد روزهائى افتادم که بچه ها را دور خودش جمع مى کرد و آرام و مهربان کنارشان مى نشست و دمى نگذشته عطر زیباى تلاوت او در جاى جاى مسجد مى پیچید. وجودش به عطر قرآن آغشته بود. گفتم که احساس غریبى کردم، احساس تنهائى.
کوچه و خیابان در نظرم خلوت مى آمد. مأمورین ساواک با دریافت 2500 تومان وجه نقد و دو قوطى شیرینى از خانواده اش پیکر پاک او را تحویل داده بودند.
ساعت چهار عصر روز سیزدهم اسفند ماه سال 1356 از راه رسیده بود. سکوت در گورستان حجّتى زوزه مى کشید و تابوت محمّدباقر آرام و بى صدا به سوى آرامگاه ابدى روان بود تا همبستر خاک گردد. مخفیانه و غریبانه او را به خاک سپردند. به یاد غریبى حضرت زهراعلیها السلام افتادم. در دلم طوفانى به پا بود، مى خواستم فریاد بزنم، دلم مى خواست با بلندترین صداها فریاد بزنم تا محمّدباقر از خواب بیدار شود. از آن چه در ذهنم مى گذشت متحیر شدم. به محمّدباقر مى آید خوابیده باشد؟! او بیدار بود، بیدارتر از همه ما و ما در خواب غفلت غوطه مى خوردیم. در لحظات آخر خاکسپارى، مردم مورد حمله مأمورین ساواک قرار گرفتند و قبر آن بزرگوار غریبانه در سکوت قبرستان تنها ماند.
10 ارديبهشت 1403 / 20 شوال 1445 / 2024-Apr-29