Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
محمدعلي حيدربيگي خوراسگاني
نام پدر :
رضا
دانشگاه :
دانشگاه اصفهان
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
روانشناسي
مكان تولد :
خوراسگان (اصفهان)
تاريخ تولد :
1346/01/19
تاريخ شهادت :
1365/11/11
مكان شهادت :
شلمچه
عمليات :
كربلاي 5
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با دوست شهید محمدعلی حیدربیگی
راوي :
دوست شهيد
* من ساکن محله سفلی بودم و شهید هم ساکن همان محله است. یک نسبت خیلی دور هم به واسطه زن برادرمان با ایشان داشتیم.
- کمی از کودکی ایشان بگوئید. شیطنت و....
* توی محله سفلی، اینجا که حالا پارک است روبه روی مسجد، اینجا خندق مانند بود. بعد رینگ چرخ که داشت بازی می کرد و می اومد و چوب رو گذاشته بود پشتش و می اومد، کمی هم سرازیری بود، افتاد توی این آب لجن های خندق. بعد اومده بود گریه می کرد، می گفت حالا مامانم دعوام می کند و بابام می زندم که چرا رینگ چرخ را انداختی توی آب لجن ها، بعد یکی از بچه ها که بررگتر بود رفت رینگ چرخ را از آب لجن ها درآورد و همان جا شسته و بهش داد.
- چه شخصیت هایی برایش جالب بود؟
* بیشتر شخصیت های علمی و در فکر بود که از نظر علمی و فرهنگی پیشرفت کند.
- معیار انتخاب دوست برای او چه بود؟
* اول ها سعی می کرد دوستانش مذهبی باشند، ولی بعد هم که در حال تحصیل بود و دانشجو بود، بچه هایی که درحال تحصیل بودند، با اونا بیشتر بود تا بتوانند به هم کمک کنند و خدمتی برای جامعه کنند
- آیا خانواده اش راضی بودند برای رفتن به جبهه؟
* آن زمان اکثر پدر ها پیر بودند و اطلاعاتی نداشتند. اول می گفتند که نه نرو و کار داریم و می خواهیم برویم صحرا و باید بیاید کمک ما در صحرا، ولی بچه ها آن عشق و علاقه ای که داشتند با توجه به اینکه ایشان دانشجو بود و آن شخصیت دانشجوی آن زمان (30 سال پیش را درک کرد) و رفت به جبهه، برای حفظ دین و دیانت و اسلام.
- آیا یادتون است چیزی برای راضی خانواده گفته باشد؟
* دقیق یادم نیست ولی اکثر بچه ها می گفتند بابا اگر نرویم عراقی ها می آیند شهر خودمان، شهر را می گیرند و می آیند، برای انقلاب ضرر دارند و به هر نحوی سعی می کردند پدر و مادر را راضی کنند و با رضایت ایشان به جبهه بروند.
- خودشان از رفتن به جبهه چه انگیزه ای داشتند؟
* بسیج که بود، بعضی موقع ها که باهم صحبت می کردیم، می گفت من از خدامه که تو جبهه و این ها شرکت کنم و بعد باشم تا بعد از جنگ که ببینم اسلام پیروز شده و کشور عراق از بعثی ها پاک شده و بیشتر فکر کربلا و نجف و این ها بود و زیارت و آزادی حرمین شریفین.
- خانواده ایشان از نظر اقتصادی چگونه بودند؟
* خیلی طبقه ضعیفی بودند و چیز خاصی نداشتند، یک خانه خشت و گلی از این طاق و چشمه ای ها بود، توی یک اطاق زندگی می کردند، چنتا خانواده توی یک خانه زندگی می کردند و این ها هم توی یک اطاقش بودند.
- خانوادشان چند نفری بود؟
* خیلی یادم نمی آید ولی فکر کنم چهار نفری بودند
- اخلاقشان با خواهر و برادر و دوستانشان چگونه بود؟
* اکثر بچه ها یک بار می رفتند جبهه و می آمدند، یک حالت معنوی داشتند که برخوردهاشون هر لحظه اش برای اعضای هر چه خانواده و هر چه غیر خانواده، برخوردهای شیرین و مهربان و با محبت بود که شیفته اون می شدند.
- اخلاقش وقتی رفت جبهه عوض شد؟
* صد در صد
- چه تغییراتی در او رخ داد؟
* محبت و شور و حالی که توی جبهه بود برای برخوردهای بعدیشان خیلی تاثیر داشت. آن حالتی که در جبهه بود و آن ایثارها و گذشت هایی که در جبهه بچه ها برای هم انجام می دادند، مثلا سب بچه های داخل سنگر خواب بودند یکی بلند می شد و کفش های همه بچه ها را تمیز می کرد و واکس می زد. خوب این حالت یک حالت ایثار ایجاد می کرد که باعث می شد در جامعه چه خانواده ی خودش باشد چه دیگران یک حالت مهربانی و محبت و برخورد نصیحت آمیز با بچه ها در او ایجاد شود.
- چه رفتاری مشاهده کردید که فهمیدید تغییر کرده؟
* بیشتر حالت محبت و راهنمایی بود. راهنمایی که به خانواده می کرد، به خواهرانش و پدر و مادرش، همان حالت نشان می دهد که نسبت به قبل از اینکه رفته بود به جبهه، جبهه خیلی رویش تاثیر گذاشته بود.
فهمیده بود که باید طوری زندگی کند که فاطمه زهرا (س) خوششان بیاید. امام حسین (ع) خوششان بیاید و ائمه اطهار راضی باشند.
- چه عاملی باعث خوشحالی و ناراحتی شهید حیدربیگی می باشد؟
* وقتی از جبهه می آمد و وضعیت ناجورتری در جامعه می دید. یک سری از بچه ها که نادان بودند و در کوچه می ایستادند یا مزاحم دیگران می شدند را می دید خیلی برایش گران تمام می شد. خیلی روحیه اش خراب می شد. ولی خب وقتی می آمد در مسجد مصلی و جایی با بچه ها دور هم جمع می شدند و خاطرات جبهه را مرور می کردند یک بشاشیتی و روحیه خوبی به او دست می داد.
- چه خواسته ای از دوستان داشتند؟ چه نصیحتی یا پندی به شما می کردند؟
* یک دفعه یادم هست آخر خیابان شریعتی نانوایی قدس بود و نان می پختند. بچه ها که مرخصی می آمدند می رفتند آنجا چوب خرد می کردند و چیزی آماده می کردند برای کار پخت نان. یادم است یکی از بچه ها داشت چوب خرد می کرد. حرفی به ایشان زد و ایشان رفت یک گوشه نشست و سرش را پایین انداخت. بچه ها گفتم چی بهش گفتی؟گفت ی اشتباه کوچیک انجام داد چیزی بهش گفتم ک ناراحت شد و سرش را پایین انداخت که چرا این کار را انجام داده ای؟
- آیا قبل از انقلاب فعالیتی داشتند؟
نه سنشان به انقلاب نمی رسید. ولی اوایل انقلاببا بچه هایی که در کار انقلاب فعال بودند در کارهای انقلابی شرکت می کردند.
- نظرشان راجع به اساتید دانشگاه چه بود؟
* با شهید دهقانی و شهید سامی که دانشجو بودند صحبت می کردند. می گفتند هموز دانشگاه از یک سری اطاتید پاکسازی نشده است. و یک عده از آن ها هنوز حالت هایشان دفاع برای انقلاب و اسلام نیست.
- رابطه شان با کسانی که فکرشان با ایشان یکی نبود چگونه بود؟
* سعی می کرد با برخوردش آن ها را جذب کند و بعد نصبحتشان می کرد که این راه روشن است. اولین برخوردش این بود که با طرف جوری برخورد کند که زده نشود. شیفته ی ایشان شود و بعد با ایشان محبت و ارتباط برقرار می کرد. بعد به آن ها می گفت نگاه شما اشتباه است. این کار شما اشتباه است. این راهی که بچه های جبهه و جنگ می روند، بچه های انقلابی می روند برای آینده مملکت بهتر است.
- آیا درمورد بیت المال هم باهم بحث کرده بودید؟
* پایگاه مسجد محل که بودیم یک بار اردوی باغ ابریشم بود. حدود سال 1361 باید باشد یا اواخر 60. وقتی به آنجا رفته بوند چندتا تیر به او داده بودند که به هدف بزند دو سه تیر را که زده بود فرمانده ای که باهاشون بود گفته بود هدف گیریت خیلی خوب و قشنگ بود. شهید گفته بود خوب دیگه بقیه اش را نمی زنم که بقیه هم بتوانند استفاده کنند.
- شده بود باکسی دعوا کند؟
* دعوای آنطوری نه ولی بحثش می شد. چه در خانواده و با دوستان یا در محل. یک خورده د رابطه با مسائل فرهنگی و اجتماعی بحث می کرد. کسی نبود که زود از کوره در برود و دعوایش شود.
- عملکرد ایشان در رابطه با نماز جمعه چگونه بود؟
* وقتی اینجا و در محل بودند اکثر بچه های محل به نماز جمعه می رفتند و ایشان هم می آمدند و نظرشان هم راجع به نماز جمعه مثبت بود. اکثر بچه ها با دوچرخه و موتور می رفتند. 80 درصد بچه ها دوچرخه و موتور داشتند. سعی می کرد کسی را با خودش جذب کند و همراهش ببرد.
- آیا شهید اهل شوخی هم بودند؟
* شوخی خاصی از ایشان یادم نیست ولی به هرحال خوشرو و خوش اخلاق بودند
- وقتی می گویند محمدعلی حیدربیگی چه خاصه ای در ذهنتان می آید؟
* در سلام کردن همیشه سبقت می گرفت. سعی می کرد اولین کسی باشد که سلام می کند و با محبت دست می داد. همین آنقدر جذابیت داشت که اگر طرف آمده بود مطلب خاصی بگوید اصلا فراموش می کرد.
- اوقات فراغت را چکار می کرد؟
* اینجا که چون اکثر بچه ها پدر مادرشان کشاورز بودند به پدر و مادرشان کمک می کردند یا در خانه به پدر و مادر کمک می کردند.
- در جبهه اوقات فراغت را چکار می کردند؟
* بیشتر کتاب می خواندند و کارهای فرهنگی می کردند.
- چه کتاب هایی می خواندند؟
* یادم است یکی از کتاب های آیت الله دستغیب که داستان های قرآنی در آن بود را یکی دو بار دستش دیده بودم که می خواند.
- در چه عملیات هایی با شهید بودید؟
* من بیشتر دوران جبهه را در ادوات و کارهای دوشکا و... بودم. و ایشان اکثر اوقات در گردان های پیاده یا امدادگر بودند. ولی چون بچه محل بودیم گاهی اوقات پیش هم می آمدیم.
حدودا سال 61 بود فکر کنم اوایل جبهه اش بود که بچه ها توی آسایشگاه توی همون ادوات جمع شده بودند. همه دور هم جمع شده بودند و خاطره تعریف می کردند. ایشان گفت خدا مرگم بده حالا که رفتم خونه بابام میگه چرا یواشکی رفتی؟ چرا نگفتی خودم برسونمت؟ (مخالف بود و من یواشکی اومدم)
- ارتباطشان با فرماندهان مافوق چگونه بود؟
* فرمانبردار بود. نمی خواست خدای ناکرده در امور فرماندهین دخالت بکند.
- وقتی موفعیت خیلی بحرانی می شد مثلا قبل از عملیات چه کار می کرد؟
* بیشتر با خدا ارتباط معنوی برقرار می کرد.
- همرزمانش درمورد ایشان چه نظری داشتند؟
* آنهایی که دانشجو بودند یا کنکور داده بودند بیشتر باهم درمورد چگونگی این کار صحبت می کردند. می گفتند که سعی می کند که تقلب نکند و از خودش بنویسد. اهل تقلب نیست.
- شده بود به هم از آرزوهایتان بگویید؟
* مستقیما به من چیزی نگفته بود
- در کارهای جمعی چگونه بود؟ مثلا بنایی حوزه ی بسیج خوراسگان؟
* نسبتا این بچه ها سعی می کردند کارهای بسیج را باهم انجام بدهند. چه برای بنایی و کارهای اردو یا تدارکات.
- چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟
* آن زمان من مجروح بودم. او در منطقه ی کردستان مجروح شد و چند وقت بعد شهید شده بود. در منزل بودم که چند تن از دوستان آمدند و گفتند که شخید شده است. شهادتش خیلی روی من تاثیر گذاشت. معنویت و محبتش خیلی روی ما تاثیر می گذاشت. می گفتم این ها با برخوردهایشان خیلی از بچه ها را جذب می کردند و به منطقه می بردند.
- از چه افرادی بدشان می آمد؟
* بیشتر از افرادی که برای جامعه و محل ضرر داشتند بدش می آمد. از کسانی که در محل مزاحم بودند یا با بچه های رزمنده برخور بدی می کردند بدش می آمد.
- خاطره برجسته ای از ایشان در ذهنتان هست؟
* درمورد شوخی بیشتر همان خاطره ی رینگ چرخ را بیشتر یادم می آید که گریه می کرد. در جبهه با سامی و یک نفر دیگه راه می افتادند و سنگر به سنگر می نشستند و شوخی می کردند و بچه ها را شاد می کردند.
- شهید از شما بزرگتر بودند یا کوچکتر؟
* بزرگتر بودند.
- از اعزام های ایشان یادتان هست؟
* یک بار با هم اعزام شدیم. در بسیج سر فلکه یک مینی بوس گذاشته بودند که سوار می شدند و می رفتند. در خیابان کمال اسماعیل بود.وقتی خواست سوار شود رفت بالاو آمد پایین گفتم چرا آمدی پایین؟ گفت می خواهم بروم چیزی در گوش حاج عباس امینی بگویم. وقتی برگشت پرسیدم چی گفتی؟ گفت بهش گفتم این دفعه خودم می آیم شهیدت را به خاک می سپارم.
با مینی بوس رفتیم و در خیابان شهید کمال اسماعیل پیاده شدیم. بچه ها به خط شدند و فرمانده یک سری صحبت های جزئی کردند و بچه ها سوار مینی بوس شدند. اوایل ابتدا می رفتیم دو کوهه. بعد سال 61 بود که بچه ها از دوکوهه رفتند شهرک دار خوین، لشکر امام حسین (ع)
بچه ها داخل مینی بوس همینطور جا به جا می شدند و با دوستان صحبت می کردند. اینجور نبود که بگویند این صندلی مخصوص توست همان جا بشین. نزدیک های صبح بود که رسیدیم. یادم هست که هنوز اذلن نگفته بود قبل از اذان رسیدیم. رفت کیفش را گذاشت با چندتا از بچه های دیگر به شهرک دارخوین آمدند برای نماز شب. قبل از اذان صبح داخل مسجد شهرک بودند.
- خاطره ای از آخرین لحظاتی که با ایشان دیدار داشتید داری؟
* چند ماه قبل از عملیاتی بود که شهید شدند. تقریبا سه چهار ماه قبل از عملیات بود که من زخمی شدم. آمده بود خط که من را ببیند. پیدایم نکرده بود. آمد در همان سنگری که برای بهداری درست کرده بودند. با دو سه تا از بچه محل ها باهم آمده بودند. آنجا یک لحظه دیدمش و من را با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتند و رفتیم.
- از انس و الفت شهید با نهج البلاغه بگویید.
* ایشان بهتر از ما با این مسائل آشنایی داشتند. از صحیفه سجادیه و نعج البلاغه برای ما پند می گفتند. که من این را از فلان صفحه صحیفه با نهج البلاغه خواندم که باید اینطور رفتار کرد.
- شهید چند سالش بود که پدرش فوت کرد؟
* مثل اینکه دوران راهنمایی بود.
- چه تاثیری روی ایشان داشت؟
* خوب به هرحال دوران راهنمایی و روحیات لطیف آن دوران فوت پدر و مادر خیلی روی آدم تاثیر می گذارد. سعی می کرد سر خودش را با درس و مدرسه گرم کند.
- بزرگترین پیامی که از این شهید دریافت کردید چه بود؟
* تابع ولایت فقیه باشید. با نظام باشید. سختی ها و مشکلات کاری نکند که از نظام و ولایت فقیه دور شوید.
- خاطره دیگری اگر دارید بگویید
* زمانی من همراه پدرم که کارش دام و گوسفند بود می رفتم. ایشان هم که کوچک بودند انگار اواخر راهنمایی یا اوایل ابتدایی بودند همراه ما می آمدند. یک بار یکی از بره های کوچک داخل آب افتاده بود. چون ترسیده بود که غرق شود داخل آب رفته بود و با اینکه نزدیک بود خودش غرق شود نجاتش داده بود.
- فعالیت خاص ورزشی داشتند؟ چون کاراته را دنبال می کردند
* در حدی که بخواهد برای بچه ها کلاس برگزار کند نبود ولی همینطور یک سری فنون را به بچه ها یاد می داد. مثلا به اردو که می رفتند یک سری فنون را یاد می داد.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
23 ارديبهشت 1403 / 4 ذيالقعده 1445 / 2024-May-12
شهدای امروز
احسان ميرسيار
مسعود ارشادي
اميرعباس فتح اله نجارباشي
اسكندر(امير) چترچي
بهمن بابايي
حيدر كشاورز هدايتي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll