شهرسوسنگرد
دوشنبه شب 60/12/17
بسم الله الرحمن الرحیم
شب دوشنبه به اتفاق یکی از برادران با ماشین تدارکات که برای خط غذا حمل نمی کرد به جبهه رودخانه نیسان رفتیم در بین راه به منطقه مین گذاری شده عراقی ها که برادران هنوز فرصت خنثی کردن آن را پیدا نکرده بودند. رسیدیم در راه به برادران خمپاره انداز بسیج و همچنین توپ ضدهوایی خط غذا داده راهی خط شدیم. در حین رفتن چون غذا در چند قسمت تقسیم می شود یکجا ایستادیم قسمتی از غذا را تقسیم کنیم. ناگهان سه گلوله به طرف ما شلیک شد که برادران به ما گفتند اینها آرپیجی7 است که چون طاق ماشین را دیده اند شلیک میکنند. بالاخره از آن جا با ترس و لرز فرار کردیم و راهی سنگر تدارکات که محل استقرار ما بود رسیدیم. در حین راه مرتبا خمپاره های دشمن با صوت خود خبر از آتش شدید دشمن را می دادند تازه آفتاب در حال غروب بود پس از غروب آفتاب در سنگر تدارکات که دو نفرشان از بچه های یزد بودند به نماز جماعت ایستاده و بعد از نماز به خواندن دعا همان دعاهای معروف سنگری مشغول شدیم. در داخل سنگر حال و هوای دیگری داشت انسان خودش را آزاد حس میکرد دلش میخواست پر بکشد نمی دانم چگونه احساساتم را بیان کنم خلاصه در داخل سنگر مرتب صدای خمپاره های دشمن که در اطراف سنگر سقوط می کرد و منفجر میشد به گوش می رسید تا ساعت 10 شب به صحبت در زمینه های گوناگون مشغول بودیم. راستی از روحیه بچه ها در جبهه بگویم واقعا باور کردنی و غیر قابل وصف بود. چه بچه هایی انگار نه انگار این گلوله های خمپاره است هیچکس حتی ترسی به خود راه نمی داد چه رسد به این که وحشت و ناراحتی کند. درساعت 10 به بیرون سنگر آمدم هوا کاملا مهتابی و روشن بود برای دست به آب (توالت صحرایی) رفتم در حین برگشت بود که ناگهان صدای سوت خمپاره ای مرا بر جایم میخکوب و بلافاصله درازکش شدیم خمپاره در 30 الی 40 متری من منفجر شد و من برخاستم و به راهم ادامه دادم و به داخل سنگر بازگشتم و در داخل سنگر مرتبا صدای خمپاره ها و گلوله هایشان به گوش می رسید در داخل سنگر دراز کشیدیم. راستی از وضع سنگر بگویم سنگر استقراری ما سنگر تدارکات بود همه چیز از فتیله علاء الدین تا شمع و ... همه و همه چیز در دوروبر سنگرش دیده می شد سنگر تقریبا برای یک انسان معمولی عرض و به اندازه 5 الی 6 متر طول دارد. صبح با صدای یکی از برادران برای خواندن نماز بیدار شدیم از سنگر بیرون رفته و وضو گرفتیم در بین راه یکی از برادران برایم تعریف کرد که عراقی ها چون می دانند بچه های ما در سه نوبت نماز می خوانند و در این ساعت شام می خورند در این سه مدت بیشتر از همیشه سنگرهای ما را می کوبند. بعد از نماز صبحانه مختصری که در سنگر بود خوردیم و سپس در ساعت 8 برای دیدار با دیگربرادران رزمنده از سنگر خارج و به دیدار این عاشقان خدا و یاران امام زمان شتافتیم و در این مدت کسب چند کردیم که فرمانده خط و معاونش دیشب زخمی و یکی از برادران توسط خمپاره 65 به شهادت رسیده اند و وقتی ما به آن جا رسیدیم استخوان های آن برادر رزمنده و خون هایی که از او رفته بود به چشم می خورد.
در صحبت با برادران خط از روحیه های خط از روحیه های آن ها استفاده می کردیم وای چه روحیه هایی خدایا چه روحی در این ها هست در ادامه صحبت بودیم که ناگهان خمپاره ای در 10 متری ما بر زمین خورد. بلافاصله دراز کش شدیم دود سبزی آن جا برخاست ولی مگر خدا می گذارد هر چه او بخواهد می شود برادران از معجزات خط می گفتند و از زبونی و ضعیف بودن بعثیان.
در ضمن در این منطقه با یک خمپاره انداز برخورد کردیم که در حال کوبیدن یک سنگر تانک بودند و از آن جا عکس به یادگار گرفتیم و در جایی به تعدادی از برادران فارس برخورد کردیم که مشغول تیراندازی به سوی دشمن بودند و ما را نیز دعوت به تیراندازی کردند که ما نیزهر یک اقدام به شلیک چند تیر به سوی خاکریز آنان کردیم و بعد از طی خط به سوی سوسنگرد حرکت کردیم و به شهر بازگشتیم.
(به امید پیروزی حق بر باطل، مسعود)
08 ارديبهشت 1403 / 18 شوال 1445 / 2024-Apr-27