به سال 1345 در تهران فرزندی چشم به جهان گشود که والدینش وی را مسعود نام نهادند. مسعود را در زادگاهش به مدرسه فرستادند. تا پنجم ابتدایی درس خواند که هم زمان با تحصیل وی در آن کلاس، انقلاب اسلامی ایران به اوج خود رسیده بود. که مسعود هم پیش از حد توان خود در به ثمر رسیدن آن کوشش می کرد. تا جاییکه مدیر مدرسه مادر وی را خواست و دستور داد تا فرزندش را از آن مدرسه به جای دیگری منتقل کند. آن مادر هم بالاجبار این کار را انجام داد. البته این دانش آموز مرتب به والده خود تلقین می کرد که ترسی به دل خود راه ندهد. مسعود در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد. تا جایی که مادرش بایستی اغلب به دنبال وی برود تا ببیند کجاست؟ در آزاد کردن پادگان نیروی هوایی از دست طاغوتیان ناگهان نیمه های شب به خانه آمد و در جواب سوال مادرش که از وی پرسیده بود: تا این ساعت از شب کجا بودی؟ جوابی نداده بود. بعد از آنکه در یوم الله بهمن سال 1357 پیروزی خون بهاری شکفته به عدل و آزادی بار گرفت و نهاد های انقلاب یکی پس از دیگری از بین امت حزب الله خروشیدند. کوشش می کرد ضد انقلاب را با بیان خوش و ملایم به راه راست هدایت کند. حتی یک نوبت نماز و روزه فوت شده نداشت. با شروع جنگ تحمیلی مسعود مرتب می خواست به جبهه برود که هدف خود را از این رفتن در وصیت نامه اش چنین آورده است: « این را بدانید هر کسی آرزویی دارد و در راه رسیدن به آن تلاش می کند. من بعد از رفتن محمد – منظور از محمد، محمد حسینی دوست وی بوده است- دیگر آرزویم رسیدن به لقاء حق بود که امیدوارم خدا نظری کند و فرجی حاصل نماید تا به این بزرگ دست یابم.» ولی قبل از آنکه به سن 16 سالگی برسد، پدرش مانع رفتن وی می گشت همین که 16 ساله شد از مادر خود خواست تا به جای پدر، رضایتنامه مربوطه را امضاء نمایدکه والده اش با گفتن جمله پس مادر درس و دانشگاهت چه می شود؟ می کوشید تا وی را منصرف نماید که مسعود در پاسخ گفته بود: « اگر مملکت نباشد دانشگاه هم وجود نخواهد داشت. » این دانشجوی رشته پتروشیمی شانزده بار در جبهه های حق علیه باطل حضور یافت که چهار نوبت هم مجروح گردید و در هفدهمین بار بود که به فیض شهادت نائل آمد و به سعادت ابدی رسید.
04 بهمن 1403 / 23 رجب 1446 / 2025-Jan-23