جواد برای آخرین بار که به مرخصی آمده بودند در حدود ساعت4/30 زنگ منزل به صدا درآمد. گویی به من گفتند که جواد آمد و برای آخرین بار او را خواهی دید. سریع بیدار شدم و با صدای بلند به اهل خانه گفتم که بچه ها جواد آمد و آن ها هم می گفتند از کجا می دانید که جواد است؟! با عجله در را باز کردم همدیگر را گرم در آغوش کشیدم و دیده بوسی کردیم و همان روز به من گفت که در تاریخ1/9 به تهران خواهم رفت و من گفتم که چه زود! گفتند که قرار است به دیدار امام برویم. لذا ما هماهنگی کردیم که سه چهار نفر از دوستان او را به ناهار دعوت کنیم و مطلبی را به اطلاعش برسانیم. لذا لازم می دانستم یکی از دوستان خیلی صمیمی ایشان را حتماً دعوت کنیم همین کار را نیز انجام دادیم. آقایان نشسته بودند ولی جواد عجله داشت. گوئی چیزی پیدا کرده و ماها را فراموش کرده است، فقط به فکر رفتن بود ولی من آهسته به دوستش گفتم که چون شرم و حیای جواد اجازه نمی دهد من این مطلب را به او بگویم لذا بهتر است شما بگوئید که ما می خواهیم ایشان ازدواج نمایند. اگر کسی را سراغ دارد بگوید ما پیگیری نمائیم در غیر این صورت یک نفر را ما پرس و جو کرده ایم و به او معرفی می کنیم و اگر ایشان هم قبول کردند اقدام نمائیم. ایشان بعد از تبسمی که کردند به من گفتند من خجالت می کشم این حرف را به او بگویم برایم مشکل است، نه نه این کار من نیست من جرأت نمی کنم. جواد غذایش را قبل از ما میل نموده و ساک خود را برداشت و از من و دوستانش برای آخرین بار و برای همیشه خداحافظی کرد. بعد از این که جواد از ما جدا شد دوستانش از خصوصیات اخلاقی ایشان تعریف می کردند و تمجید می نمودند. روزها گذشتند و شب 1366/11/19 فرا رسید آن شب به هیچ عنوان فراموش نخواهد شد. در شب فوق الذکر در عالم رویا دیدم که در باغ ما هر چه درخت جوان و نورس و بلند بوده بریده اند و من از دور دیدم که درختان هر کدام به طرفی افتاده اند و برگ های یکی روی شاخه های دیگری و شاخه های آن یکی روی تنه سومی. بی اندازه ای متأثر شدم و همه جای باغ را گشتم و بر آن کسی که این خیانت را کرده بود نفرین کردم و چون کاری از من ساخته نبود دق می کردم. در همین حال همان نهال (اولین نهال باغ) در خاطرم مجسم شد لذا سراغ آن را گرفته و همه جا را با عجله گشتم و برگ ها را کنار می زدم و درخت ها را با افسوس کنار می کشیدم و دنبال همان نهال می گشتم. سرانجام آن نهال را که حالا چون سروی آزاد سر به فلک کشیده بود دیدم و خود را با هزار زحمت به آن رساندم قبل از پیدا کردن آن در دلم می گفتم خدا کند حداقل آن چیزی نشده باشد و گوئی به آن وابسته ام. آن درخت را نامردانه از قسمت بالا بریده بودند البته به نظرم می رسید که حدوداً1/5 متری بالاتر از سطح زمین آن را قطع کرده اند.
روز66/1/20 ساعت14 گوش کردم و گوینده اعلام کرد که شب گذشته در منطقه شلمچه رزمندگان عملیات ایذایی انجام داده اند و اسم عملیات را کربلای8 خواند. من با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم که دوباره در آن منطقه عملیات شده و این توان رزمی نیروهای خودی را نشان می داد. زیرا حدوداً دو ماه پیش از این عملیات کربلای5 با موفقیت انجام گرفته بود و من هم در این عملیات حضور داشتم. ولی یک لحظه گویی دنیا به سرم خراب شد و به نظرم رسید که خوابم با این خبر نزدیکی دارد. عصر آن روز با تربیت معلم تماس گرفتم آن ها اعلام بی اطلاعی کردند و در عرض یک هفته چندین بار تماس گرفتم و نتیجه ای نداد. البته سرایدار تربیت معلم همشهریمان بود و وقتی که تماس می گرفتم با ایشان هم صحبت می کردم و با تعجب می پرسید پس تو چرا این همه زنگ می زنی ولی قبلاً ماهی یک بار تماس می گرفتی گفتم که این دفعه نگرانم. حدود ده روز بعد از عملیات یکی از کادر تعاونی رزمی سپاه به اداره آمد و از من سراغ جواد را گرفت و گفت که در این نزدیکی ها به مرخصی نیامده است؟ گفتم تو با جواد چکار داری؟ حتماً اتفاقی افتاده و ایشان هم گفتند که جواد در عملیات کربلای8 مفقود الاثر شده است.
بعد از شنیدن این خبر با دلی مملو از درد جانکاه به منزل آمدم و فردای آن روز به تهران رفتم و هر جا که به نظر می رسید گشتم. تربیت معلم، لشکر27 محمد رسول الله(ع) ، معراج شهداء ولی نتیجه ای نگرفتم. دوباره به تکاب آمدم و با آن فرد (که خبر آورده بود) تماس گرفتم و ایشان گفتند فقط به ما اعلام کرده اند و دقیقاً اطلاع نداریم. بعد از دو روز دوباره به تهران رفتم و باز همه جا را گشتم و دوباره به تربیت معلم رفتم. همشهریمان با عجله پیش من آمد و گفت یک نفر آمده بود و گفت که اگر از فامیل های جواد مراجعه کردند به این آدرس بیاند و گفت که جواد شهید شده است. آدرس را گرفتم و به آن آدرس رفتم، ایشان تعریف کرد که: ما جزو دسته اول از گروهان نینوا بودیم. عملیات در قسمت غربی دریاچه ماهی انجام گرفت در حین شکستن خط آتش سنگینی باریدن گرفت در یک خط حرکت می کردیم و اگر کسی سرش را بلند می کرد درست در تیررس قرار می گرفت. یکی از برادران بسیجی زخمی شد. جواد دلسوزانه بر بالین او شتافت و چه با اشتیاق جلوی خونریزی او را گرفت. جواد به بالای سر خود نگاه کرد و برادر حیدری را دید و گفت: تو این جا چکار می کنی؟ برو جلو بچه ها تنها هستند. من دستم بند است برو و حیدری گفت که منتظرم تو هم بیایی و این جا تنها نمانی. جواد گفت: برو من می آیم و برای بار سوم گفت: برو و سپس گفت: مگر می ترسی؟ لذا برادر حیدری دید که ناراحت می شود حرکت کرد. و احتمالاً در همین موقع که مشغول پاک کردن گرد و غبار از زخم آن بسیجی بوده ناگاه تیری از روبرو بر سینه او نشست. آقای سیاح ادامه داد که یکی از دوستان دیده بود که جواد تیر خورده است و این به اطلاع من رساند و موقع بازگشت دیدم که جواد به طرف قبله به پشت خوابیده و عینکش را بر روی سینه اش گذاشته است. سینه خیز به طرفش رفتم. او داشت آخرین نفس های خود را می کشید و از دنیای مادی جدا می شد و به ملکوت اعلاء می پیوست چندین بار صدایش زدم و گفتم: جوادجان من سیاحم پاشو کمکت می کنم بریم. ولی او به من جواب نداد و هیچ گاه ندیده بودم که جواد را صدا بزنم و جواب ندهد. هر چقدر داشتم تلاش کردم و لیکن نتوانستم ایشان را انتقال دهم و متأسفانه من هم مثل او تنها بودم و کسی نبود که کمکم کند به عقب برگشتم و او ماند و ما شرمنده شدیم.
بعد از مراسم شب هفت و چهلم ما همیشه چشم انتظار بودیم و چشم به در دوخته بودیم. هرگاه اسمی از شلمچه برده می شد تمام بدنم می لرزید و آهی از ته دل می کشیدم که دود سوخته مغز استخوانم از آن هویدا می شد. درونم می سوخت و مغزم همیشه مشغول این موضوع بود. علی رغم این که آقای غلام نژاد و شهید بزرگوار حمید سیاح نظری کروکی محل شهادتش را نیز کشیده بودند هر روز منتظر بودم که با آن تسلیم خاص از در وارد شود و گاه آن را در بین آزادگان جستجو می کردم و گاهاً به بال خیالات و رویا به زندانهای رژیم بعثی سر می کشیدم و دنبال یوسف خود می گشتم. وقتی که به گلزار شهداء می رفتم آواره می گشتم و در کنار مزار هر شهیدی که فاتحه می خواندم سراغ جواد را می گرفتم ولی حرف دل مرا مادران و پدران و عزیزان مفقودالاثرها متوجه می شوند. در تاریخ76/7/13 مطلع شدیم که پیکر مطهر او رسیده است. روز چهارشنبه76/7/16 ساعت10 صبح پیکر او را تشییع نمودیم، در این مراسم همه مردم شهرستان شرکت کرده بودند، زن و مرد، پیر و جوان همه و همه آمده بودند زیر تابوت او را بگیرند و اجری ببرند.
14 ارديبهشت 1403 / 24 شوال 1445 / 2024-May-03