*زمانی که تعداد حدود 15 نفر از گاردیها سال 57 وارد مسجد شدند ما در جلسه قرآن آقای شاطان در مسجد بودیم و این گاردیها با لباس نظامی و اسلحه ژ3 به صورتی وحشتناک وارد مسجد شده و یکی از آنها با پوتینهای خود وارد جلسه شده و قرآنها را از جلوی ما برداشتند و زیر آن را نگاه می کردند که اعلامیه نباشد حتی یکی از قرآنها را پاره کرده و در محراب انداختند. من و شهید مسعود با آنها درگیر شدیم و مسعود با خاک انداز به آنها حمله کرد، گاردیها ما را گرفتند و به داخل کامیونی بردند اما مردم و افراد محل از جمله یکی از تاجران ساکن محل ما را نجات دادند. فکر می کنم تیر و مرداد 57 بود .
*ما و شهید آخوندی زیر نظر حاج محمد سادات(شاید 19 ساله بوده و دانشجو بودند)درانجمن اسلامی مسجد فعالیت می کردیم و به مناسبت های مختلف برنامه های فرهنگی و نیز بعضی اوقات تئاتر اجرا می کردیم . راهپیمایی ها را از محل هدایت می کردیم. و از طریق اکران فیلم جوانان را به مسجد تشویق کرده و در خلال آن برنامه های آموزش احکام دینی را داشتیم .
ایشان خیلی هوشمند و تیزبین بوده و در سن 12-13 سالگی رشد خیلی خوبی را کرده بودند.
*مرداد ماه سال 57 بود که مردم اصفهان در اعتراض به دستگیری آقای طاهری(از مبارزین وقت) به دست ساواک در منزل آیت الله خادمی تحصن کردند. خبر تحصن به روستا های اطراف هم رسیده بود و روز به روز بر جمعیت متحصنین افزوده میشد. دیگر در کوچه های اطراف جای سوزن انداختن نبود. من، مسعود، منتظرین، سجادی، میر خلف زاده، برادران حافظی و سایر بچه های مسجد امام سجاد(ع) هم بعد از مدرسه به محل تحصن میرفتیم. شب دهم تصحن بود. نماز را که خواندیم طبق روال بعد از نماز خود آیت ا.. برای سخنرانی بالای منبر رفتند. رژیم تا آن روز همه ی تلاشش را کرده بود که جمعیت را متفرق کند ولی موفق نشده بود آن روز هم از صبح برای بر چیده شدن تحصن پیک هایی میفرستاد. ولی هر بار با جواب رد مواجه میشد. برای همین آن شب حرف هایی از احتمال حمله ی ناجی و دار و دسته اش دهان به دهان میپیچید. اواسط سخنرانی بود که با شنیدن صدای تیراندازی و داد و فریادی که از داخل کوچه بلند شد همه از جا پریدیم. با دست پاچگی به هم نگاه می کردیم. بعضی سراسیمه به طرف پشت بام فرارمی کردند و ما هم به دنبالشان دودیم. ولی از آن بالا که به پایین نگاه کردیم، مردم بی دفاعی که داخل کوچه تیر می خوردند و روی زمین می افتادند، نظرمان عوض شد. رفتیم پایین. نزدیک صد موتور متعلق به متحصنین داخل حیاط بود. باک بنزینشان را خالی کردیم. برگشتیم بالای پشت بام و بنزین ها را روی گاردی ها ریختیم. چند نفرشان به شدت سوختند بقیه هم از ترس جرات جلو آمدن نداشتند، مدتی سر جایشان میخکوب شدند. در همین فرصت مردمی که داخل کوچه بودند توانستند فرار کنند. گاردی ها که متوجه ما شده بودند به طرف پشت بام تیر اندازی کردند. مسعود در حالی که نفس نفس میزد گفت: بچه ها بیاید باید در بریم.
همه پا به فرار گذاشتیم. احساس میکردم قلبم الان از داخل دهانم بیرون میزند. از این پشت بام به آن پشت بام می رفتیم. کمی که دور تر شدیم داخل کوچه پریدیم. هنوز صدای تیر اندازی می آمد. همان طور که از کوچه پس کوچه ها فرار میکردیم مسعود اعلامیه هایی را که زیر پیراهنش قایم کرده بود را به ما میداد و ما هم از لای در خانه ها داخل می انداختیم. همان طور که می دویدیم می خندیدیم. انگار داشتیم لذت بخش ترین کار دنیا را انجام می دادیم. منتظرین اعلامیه ها را زیر برف پاک کن ماشین هایی که کنار خیابان پارک شده بود هم می گذاشت. یک لحظه با خودم قیافه گاردی ها را تصور کردم که با دیدن این اعلامیه ها چه قدر حرصشان می گیرد. آن شب به هر مصیتی بود خودمان را به خانه رساندیم. ناگفته نماند فردای آن شب وقتی خبر در اصفهان پیچید همه ی مردم به خیابان ها ریختند و حماسه پنج رمضان را با تقدیم ده ها شهید و مجروح رقم زدند.
بعد از آن اتفاق فعالیت های ما هم بیشتر شد. شب که میشد به همراه مسعود و سایر بچه ها به زیر زمین خانه ی آقای قائدی که دیوار به دیوار خانه ی آیت الله خادمی بود می رفتیم. در آنجا یک دستگاه فتو استسیل گذاشته بودیم که به وسیله ی آن تا جایی که جوهر و کاغذ داشتیم تا صبح اعلامیه چاپ میکردیم. ساعت چهار که میشد اعلامیه ها را برمی داشتیم و هر بار در یک محله ی خاص پخش می کردیم. کارمان هر روز با طلوع خورشید به پایان می رسید. تا اینکه سر انجام فجر حقیقی طلوع کرد و انقلاب به پیروزی رسید.
*با شروع جنگ کردستان فعالیتهای مختلف از جمله برگزاری نمایشگاه ، جمع آوری کمکهای مردمی و با نظارت اینجانب و شهید آخوندی داشتیم. در مسجد سقفی با گونی درست کرده و با نصب پوسترهای دفاع مقدس، کلام حضرت امام و نیز احکام دینی و ... می کردیم.
14 خرداد 1402 / 15 ذيالقعده 1444 / 2023-Jun-04