مسعود در هجدهم بهمن سال 1337 در بروجرد به دنيا آمد. محيط مذهبي خانواده زمينه هاي تجلي شتابان حالات روحاني و عرفاني مسعود را فراهم کرد. پدر و مادر او از خانواده مذهبي و شناخته شدهاي بودند. مادر شهيد صبيه مرحوم آقاعلي اكبر حجتي كه عالمي متقي و از مبلغين مذهبي و نوه مرحوم حجت الاسلام والمسلمين آقاي ميرزا فخرالدين فرزند مرحوم آيت الله العظمي آقاي حاج شيخ ملااسداله معروف به حجت الاسلام بروجردي مي باشد كه ترجمان احوال آنان در بسياري از كتب رجال درج شده است. همچنين مادر مرحوم آقاي ميرزا فخرالدين نيز صبيه حجت الحق مرحوم ميرزاي قمي صاحب قوانين بوده است و پدرش نيز نبيره حاج آقا ملا اسدالله مي باشد. شايد به اين دليل بود كه مسعود از زمان بچگي از صفا و محبوبيتي خاص برخوردار بود كه او را از ديگر هم رديفانش ممتاز ميكرد. وي طبق دستور اسلام بعد از تولد تا دو سال از شير پاك مادرش تغذيه كرد و هرچه بزرگ تر مي شد روحيات و ويژگيهاي ممتاز كنندهاش آشكارتر مي شد. مادر مسعود مي گويد از همان دوران كودكي وقتي به چشمانش نگاه مي كردم تقوي و اخلاص و عطوفت را در عمق چشمانش مي ديدم. برخلاف بسياري از بچهها كه معمولاٌ در سنين خاص نوعي غرور به خود راه مي دهند مسعود هميشه نسبت به هم رديفانش از صداقت و اخلاص فوق العادهاي برخوردار بود. همچنين نسبت به پدر و مادرش حرف شنوي زيادي داشت و به طور عجيبي علاقه وافر به والدينش را در رفتارش نمايان مي ساخت. مسعود در سن چهار سالگي به بيماري تب روده دچار شد كه اين تب آن قدر شديد و مستمر بود كه ديگر دكترها از درمان آن عاجز شده بودند تا بالاخره در ايام محرم مادرش سفارش مسعود را به معلم و پيشواي زندگيش امام حسين(ع) ميكند. مادرش درباره آن ايام ميگويد شب عاشورا همه اهل خانواده به عزاداري رفته بودند و من به خاطر مسعود در خانه مانده بودم. آن شب به امام حسين (ع) توسل جستم و از غذاي نذري اي كه برايمان آورده بودند و ظاهراٌ براي بيمار مناسب نبود مفصل به مسعود دادم و شفايش را طلبيدم و فرداي آن روز به طور معجزه آسايي بيماري مسعود به كلي خوب شد بيماري اي كه مدتي بود حتي دكترها از شدت و دوام آن بهت زده و از درمان آن نااميد شده بودند.
مسعود در سن 5 سالگي در يكي از مدارس تهران شروع به تحصيل ميكند و در همين سن نماز را به طور كامل ياد ميگيرد و از سن 9 سالگي هيچ گاه نماز را ترك نمي كند. بعد از مدتي و با اتمام تحصيلات دانشگاهي پدرش مجدداٌ به اتفاق خانواده به بروجرد مي آيد و در دبستان اسلامي به درس ادامه مي دهد. در دوران تحصيل همه ساله با معدلي عالي شاگرد اول مي شد و هميشه به واسطه ی هوش سرشار نمرات عالي و اخلاق شايستهاش مورد تحسين و تشويق مسئولين مدرسه و افراد آشنا و فاميل قرار مي گرفت. دوران متوسطه را در دبيرستان نصيرالدين طوسي گذراند و سپس در رشته رياضي دبيرستان بحرالعلوم ثبت نام كرد. مسعود در سال هاي چهارم و پنجم متوسطه شاگرد اول رشته رياضي در بروجرد شد آن گاه براي ادامه تحصيل به تهران رفت و ششم متوسطه را در دبيرستان هشترودي گذراند و با معدل 19 و خوردهاي ديپلم رياضي گرفت و در كنكور سال 55 شركت و در رشته مهندسي راه و ساختمان دانشكده فني دانشگاه تهران قبول شد. دوران دانشجويي را تا قبل از اعتصابات دانشگاه در يك اتاق ساده به همراه خواهرش سپري كرد. در اين مدت با وجود فشردگي دروس، كار خانه را بين خود و خواهرش تقسيم مي كرد و آن را از ساير مسئوليت هايش جدا نمي دانست. نه تنها در دوران دانشجويي بلكه از همان ابتدا و از سنين پايين در همه حال از صميم قلب در كارهاي خانه از ظرف شستن و جارو كردن گرفته تا لباس شستن به مادرش كمك ميكرد و با اين كه جثه درشتي نداشت ولي خيلي چابك و قوي بود و براي هركاري در منزل و بيرون هرچند كه مشكل بود فوري داوطلب مي شد. نزديك به يك سال قبل از انقلاب زماني كه دانشگاه در اثر اعتصابات دانشجويي تعطيل شد به بروجرد آمد و فعاليت هاي شديد سياسي مذهبي را به طور جدي تري ادامه داد در آن هنگام هنوز در بروجرد آگاهي هاي سياسي_مذهبي در سطح عموم نشر نيافته بود و نسبت به شهرهايي مثل تهران و اصفهان و... عقب بود در اين زمان مسعود احساس كرد كه در بروجرد نياز شديدي به او و امثال اوست و اين بود كه وقت خودش را صرف گسترش فعاليت هاي اسلامي و انقلابي در بروجرد نمود. قبل از تظاهرات علني اعلاميه هاي مهم را با دست مي نوشت و كاربن مي كرد و تا آن جایي كه در توان داشت در شهر پخش مي كرد. از جمله فعاليت هاي ديگر شهيد خريد كتاب هاي مذهبي، سياسي از قم و تهران و فروش آن در بروجرد بود که مسعود اين كارها را يكي از صالح ترين اعمال آن زمان مي دانست چرا كه از پخش و فروش كتاب هاي مذهبي در بروجرد در آن زمان خبري نبود و چون جو چپگرايي و پيروان مكتب الحادي ماركسيسم در بروجرد بيش از شهرهاي ديگر بود، افكار نوجوانان بايد به سمت مكتب نجات بخش اسلام كشيده مي شد و به خاطر همين مسعود با اين كار و بحث با دانش آموزان سعي در جذب جوانان به سمت اسلام و انقلاب مي كرد. با شروع تظاهرات علني در جنگ و گريزهاي خياباني مسعود نقش مهمي را ايفا مي كرد. وي از جمله برادراني بود كه سازماندهي تظاهرات را به عهده داشت و در تهيه سرود و شعار كوشا بود. با پيروزي انقلاب و در زمان روي كار آمدن دولت بازرگان مدتي در جهاد سازندگي بروجرد به فعاليت در امر راه سازي روستايي پرداخت. بعد از انقلاب فرهنگي و تعطيل شدن موقت دانشگاه ها، مسعود به واسطه عشق وافرش به روستائيان به مدت يك سال و نيم در فيروزآباد و شيراز و حومه آن در كنار كشاورزان مستضعف شروع به فعاليت كرد. هنگامي كه در هيئت هفت نفره تقسيم زمين مشغول كار و فعاليت بود به مادرش مي گفت آن لقمه ناني را كه در كنار ريش سفيدان قد خميده روستايي مي خورم برايم خيلي لذت بخشتر از غذاهاي رنگين است. در اين ايام بود كه به واسطه تلاش هاي بسيار او و ديگر اعضای هيئت هفت نفره طي يك محاصره به اسارت مزدوران نامرد قشقايي از فئودال هاي قدرتمند منطقه فارس درآمد كه با دخالت مسئولين بعد از مدت كمي آزاد شد.
مسعود در تابستان سال 61 به طور سادهاي ازدواج ميكند ازدواج نمونه او و همسرش مردم بروجرد را به تحسين واداشت. موقعي كه مسئله ازدواج را با مادرش مطرح كرد با اين كه خيلي كم قسم ميخورد گفت: «به خدا مي خواهم يك ازدواج خدايي كنم.» همچنين قبل از ازدواج به همسرش ميگويد كه الگوي ازدواج ما شهدا و رزمندگاني هستند كه به خاطر خدا از پدر و مادر و همسر و فرزند دورند و يادمان باشد كه در طول زندگيمان خواست خدا را بايد بر نيازهاي خودمان مقدم بداريم و هر كدام از ما بايد در هر كاري مراقب ديگري باشد كه اگر خطا و غفلتي از خط اسلام داشتيم به يكديگر تذكر دهيم.
مسعود روز پنجشنبه كه فردايش مراسم عقد بود طبق معمول به بهشت شهدا مي رود. از خصوصيات نيكوي او بود كه هيچ گاه بر سر قبر شهيد خاصي نمي ايستاد. آن روز به گفته يكي از دوستانش از هميشه بيشتر در كنار قبر شهدا مي ماند و نزديك غروب موقعي كه بهشت شهدا خلوت مي شود، خودش را بر سر قبر يكي از دوستان شهيدش كه شهادت او نيز در 18 بهمن اتفاق افتاده بود انداخته و با صداي بلند گريه مي كند گويي در آن روز مسعود عقد اصلي اش را با مقربان درگاهش طلب وصال مينمايد. مسعود در روز جمعه كه بعد ازظهرش مراسم عقد بود مانند هميشه به اتفاق خانواده و همسرش به نماز جمعه مي روند و بعد از آن مراسم عقد كه مهر حضرت فاطمه (س)پاي آن بود با تكبير و صلوات شروع مي شود. آري مبارك باد پيوندي كه الهام گرفته از سنت رسول و ائمه معصومين(ع) است و ارزش اين پيوند را نه پول و طلا بلكه فرياد الله اكبر و خميني رهبر ايثارگران جبههها تعيين ميكند. در آن روز در روي يكي از تراكتها نوشته شده بود پيوند دو مسلمان قبل از اين كه وصلت بين دو فرد باشد پيوند عميق تر آنان با قرآن و اهداف الهي آن است. بلافاصله بعد از خاتمه مراسم به پيشنهاد مسعود مقداري از طلاهايي كه هديه شده بود جهت كمك به جبههها به امام جمعه محترم تحويل ميدهند. به خاطر اخلاص و بي ريائیش مي گفت: «نمي خواهم از اين موضوع كسي اطلاع پيدا كند.» بعدها هم كه خبر كيفيت ازدواج و تحويل هدايا از طريق راديو خرم آباد و روزنامه لرستان اعلام مي شود باز با اخلاصي كه هميشه او را از ريا دور مي ساخت با ناراحتي مي گويد: «دوست نداشتم روي كاري كه به خاطر رضاي خدا انجام داده ام تبليغ شود.» هنوز چند روزي از عقد نگذشته بود كه مسعود با برادر ديگرش كه در عمليات افتخار آفرين والفجر به اسارت بعثيون كافر درآمد بر سر رفتن به جبهه صحبت مي كنند و هيچ يك نمي تواند ديگري را قانع كند كه كدام يك به جبهه بروند بالاخره مسعود به همراه برادر و همسرش نزد امام جمعه مي روند و امام جمعه به برادر مسعود اجازه جبهه رفتن مي دهد و به مسعود مي گويد چون تو تازه ازدواج كرده اي بهتر است كه مدتي اين جا باشي ولي اين دليل او و همسرش را قانع نمي كند. براي همين دوباره مسئله را با امام جمعه در ميان گذاشته و مي گويد ازدواج نمي تواند مانع رفتن به جبهه باشد و موافقت امام جمعه محترم را جلب مي كند و مسعود و برادرش با هم راهي ديار عاشقان مي شوند. مدتي كه جبهه بود براي خانواده و همسرش نامه مي داد و مرتب مي نوشت: «اين دوري ها براي همه ما خيلي سخت است ولي وقتي احساس مي كنم كه به خاطر خداست آرامش عجيبي به من دست مي دهد.» همچنين در يكي از نامه ها به همسرش مي نويسد: «فكر مي كنم قلب ما به هم نزديك و به خدا نزديك تر است اگر چه از هم دوريم اما براي پيوندمان روزهاي مقدس و مباركي است. از خدا بخواهيم كه ما را بر عهدمان ثابت قدم بدارد.»
صفات برجسته اخلاقي شهيد مسعود به حدي بود كه حتي قبل از شهادتش زبانزد افراد آشنا و فاميل بود و همگي به دليل ویژگي هايش دلبستگي عجيبي به وي داشتند. مسعود علي رغم موقيعت اجتماعي و استعداد سرشار و نيز شجاعت كم نظيرش بسيار متواضع و فروتن بود و به همان اندازه كه مقامش در نزد آشنايان رفعت و بلندي داشت در نزد خودش كوچك و بي مقدار بود.
ملاطفت و مهرباني مسعود نسبت به دوستان و آشنايان به حدي بود كه هميشه كوچك و بزرگ از او راضي بودند و به علت رفتار شايسته اش همگي احترام زيادي برايش قائل مي شدند. در موقعي كه مسئله يا مشكلي هر چند كوچك براي اطرافيانش به وجود مي آمد مسعود چنان همدردي و احساس مسئوليت مي كرد كه گويي براي خودش مشكلي پيش آمده است. آن قدر شكيبا و خويشتن دار بود كه هيچ وقت معضلش را هر چند بزرگ بود در چهره اش نمايان نمي ساخت و معمولاٌ خنده مليحي بر چهره اش بود كه در پس آن خشم و كينه اش نسبت به دشمنان اسلام و قرآن و عشق بي حدش به امام و مستضعفين نمايان بود.
از ويژگي هاي ديگر مسعود اين بود كه به سركشي از فاميل و صله ارحام اهميت فوق العاده اي مي داد و هيچ گاه در برخورد با بعضي از آشنايان كه خط فكريشان آن طوركه بايد بر خط امام و انقلاب انطباقي نداشت، تند و عكس العملي برخورد نمي كرد بلكه هميشه طوري صحبت مي كرد كه اگر طرف قابل هدايت بود فوري تسليم سخنانش مي شد و اگر نه در مقابل صداقت گويي مسعود خاموش شده و سخني نمي گفت. وي با اين كه زياد در بروجرد نبود هميشه از كوچك ترين فرصت براي صحبت با افراد خانواده به خصوص مادرش استفاده مي كرد. مادر مسعود مي گويد: «او براي من يك معلم به تمام معني بود او مي گويد حتي اگر به آشپزخانه هم مي رفتم مسعود به دنبال من مي آمد در گوشه اي مي نشست و مرتب مرا به شركت فعال در فعاليت هاي انقلاب تشويق مي كرد و هميشه از فاني بودن دنيا و جاوداني بودن آخرت و نيز از بعد عميق و معنوي انقلاب كه فقط دل هاي عاشق و دردمند قدرت درك آن را دارند با من صحبت مي كرد و هميشه از روابط صميمانهاي كه بين افراد خانواده ما وجود داشت لذت مي برد و مي گفت: «من وقتي به خانواده خودمان فكر مي كنم از اين كه روابط صميمانهاي با هم داريم احساس آرامش ميكنم و خانوادهمان را خيلي به خدا نزديك ميبينم. ولي آن هايي كه در مال و منال غوطه ورند و هدفشان فقط خوردن و خوابيدن است هميشه با هم بدند، پشت سر يكديگر غيبت ميكنند و زندگي خسته كننده و يكنواختي دارند.» همچنين مسعود علي رغم قدرت انديشه و بيان شيوايي كه داشت معمولاٌ بين چند نفر هيچ گاه در صحبت كردن پيشي نمي گرفت و از صميم قلب به سخنان همه گوش مي داد. به طوركلي در مواقعي كه لازم نبود كم تر حرف مي زد و اگر چيزي هم مي گفت به موقع و تعيين كننده بود. وي در كنار تواضع و محبت زيادش هميشه در مورد مسائل شرعي و مذهبي و يا سخناني كه مي گفت و به حقانيت آن ايمان داشت قاطعيت زيادي نشان مي داد. هيچ كس و هيچ چيز نمي توانست از شركت مسعود در مجالس نماز جمعه، دعاي كميل، دعاي توسل و به خصوص تشييع جنازه شهدا جلوگيري كند. مسعود فردي قانع و راضي بود و هميشه به مقدار كمي از هرچيز به جز ذكر و عبادت و جهاد قناعت مي كرد. لباس ساده مي پوشيد و با وجود كارهاي خير زيادي كه در خفا انجام مي داد هيچ گاه آن ها را به زبان نمي آورد.
به طوركلي او هميشه سعي داشت الگويش را در زندگي سادگي و تقواي مولايش علي(ع) قرار دهد. مسعود هيچ گاه وقتش را بيهوده هدر نمي داد و هر روز صبح بعد از نماز و دعا ساعتي به نرمش هاي سنگين اختصاص مي داد و كوچكي و بزرگي محل باعث ترك اين كار نمي شد. وي همچنين به ورزش كاراته، كوهنوردي و راهپيمايي علاقه زيادي داشت. ساعات زيادي از روز را به مطالعه مي پرداخت و نيز اطلاعات زيادي داشت. مسعود علاقه زيادي به شعرهاي عرفاني داشت و خودش نيز شعر مي گفت. عرفان و عشق زياد مسعود به خدا و ائمه اطهار به خوبي در عباداتش نمايان بود. او روزهاي دوشنبه و پنجشنبه را حتماٌ روزه مي گرفت و نماز اول وقت مي خواند. تا جايي كه امكان داشت سعي مي كرد نماز را به صورت جماعت در مسجد محل يعني مسجد امام حسن (ع) بخواند. به خواندن دعا و نيايش علاقه زيادي داشت و هميشه در موقع دعا، شور و حال خاصي پيدا مي كرد. هميشه در نماز صبح سوره والفجر را با قرائت زيبايي مي خواند و سرانجام در دهه فجر و در عمليات والفجر به آرزويش رسيد.
بالاخره مسعود به جبهه رفت. دوران جبهه مسعود اگرچه كوتاه بود (3 ماه و نيم) اما مسعود در اين مدت توانست بيشترين استفاده ها را از جو معنوي حاكم بر جبهه كسب كند و در سير بالاترين درجات كمال همچون ديگر شهيدان به ديدار يار بشتابد. اولين روزي كه به جبهه آمد آن قدر در چهره اش نشاط و شور و شوق و آرامش ميديدي كه به حالش غبطه مي خوردي. انگار به آن چه مدت ها وقت و بي وقت سرنماز و هنگام قرآن خواندن آرزويش را مي كرد رسيده بود. بعد از سازماندهي نيروهاي اعزامي مسعود به همراه همرزمان ديگرش كه از بروجرد اعزام شده بود گروهان مالك اشتر را تشكيل دادند و به گردان فتح ملحق شدند.
سنگر بچه هاي گردان فتح هميشه از شور و شعف بي نظيري برخوردار بود و در اين بين سنگري كه مسعود و چندتن ديگر از همرزمانش (شهيد شايسته نيا، برادر اسير مراد گودرزي، برادر اسير سعيد اوحدي و...) بودند زبانزد همه بود. برنامه خواندن حديث و روايت و رساله امام كه به پيشنهاد مسعود و چند نفر ديگر از بچهها هر شب در سنگرشان در زير نور فانوس برقرار بود و بچهها از چادرهاي ديگر براي شركت در اين جلسه به اين چادر مي آمدند روح خاص به گردان داده بود. مدتي كه در سايت بودند با توجه به آموزش سنگيني كه هر روز داشتند بچه ها اكثراٌ ساعت9 و نیم یا 10 شب مي خوابيدند اما مسعود و سه همرزم ديگرش بودند كه با وجود خستگي بسيار از سنگيني آموزش هاي روز مانند پياده روي هايي با تجهيزات از 15 تا 70 كيلومتر، تا پاسي از شب بيدار و به مطالعه و مناجات مشغول بودند. سردي شب آرامش قلبي رزمندگان كه معلوم نبود تا چند روز ديگر كدامشان شهيد باشد و كدامشان اسير و زخمي و... مناجات عاشقانه مسعود و ديگر همرزمانش فضاي باشكوه و عميقي به جمعشان داده بود. در چادرشان هميشه نماز جماعت برقرار بود. در شهر كه بود يك روز با حسرت حديثي از امام صادق(ع) در رابطه با اهميت بسيار زياد نماز شب خوانده بود اما نه تنها عشق وافرش به خدا، نعمت بزرگ جهاد و تحمل سختي هاي بسيار در راه خدا را به او عطا كرده بود، بلكه شب ها و نيمه شب هايش را هم به عبادت يار عاشقانه گذراند.
بچه هاي همرزمش مي گويند مسعود برايمان آن قدر در اهميت نماز شب حديث و روايت خوانده و برايمان صحبت مي كرد كه اين آخرها طوري شده بود كه اكثر بچه ها نماز شب مي خواندند و اصلاٌ نماز شب عين يك وظيفه واجب برايمان شده بود مي گفتند مسعود اصلا در دنياي ديگر سير مي كرده خيلي با خدا بود. در جبهه كه بود مطالعاتش عمدتاٌ بر محور احاديث و روايات (اصول كافي)كتاب هاي امام و كتب شهيد دستغيب بود. بچه هاي همرزمش مي گويند وقتي كه روزنامه ها مي آمد مسعود روزنامه ها را زير و رو مي كرد (كنايه از مطالعه زياد) حتي يك مدت كه روزنامه كم به جبهه مي رسيد به همسرش نامه نوشته بود كه خبرهاي مهم روزنامه ها را برايم از طريق نامه بفرست.
زماني كه به جبهه رفت قرار بود براي نيمه دوم دي جهت رفتن به دانشگاه از جبهه پايان مأموريت بگيرد البته چند ماه بود كه دانشگاه بازگشايي شده بود اما مسعود به علت حضور در جبهه، ترم اول دانشگاه را حذف كرد و براي رسيدن به دروس ترم دوم مي بايستي براي اوايل بهمن در كلاس هاي دانشگاه حاضر مي شد اما از آن جا كه در سطح جبهه ها نزديك بودن عمليات از مدتي قبل از شروع عمليات اعلام شده بود مسعود تصميم به ماندن در جبهه مي گيرد. تصميم مجدد مسعود مبني بر اين كه دوباره در جبهه بماند خيلي غيرمنتظره بود. از طرفي شروع كلاس هايش و اين كه عدم حضور به موقع در كلاس ها احتمالا اتمام تحصيلات مسعود را يك سال به تعويق مي انداخت و از سويي ديگر اين كه هنوز مدت كمي از ازدواجش مي گذشت و به خانواده همسرش گفته بود كه نيمه دوم دي به شهر باز مي گردد همه و همه با تصميم جديد مسعود مغايرت داشت انگار دست خدا بود كه مسعود را در جبهه نگاه داشت تا در روز هجدهم بهمن مسعود مدرك قبوليش را از دانشگاه امام خميني كه دانشگاه اصليش بود بگيرد و آن، شهادت خونبارش بود. مسعود نسبت به فعاليت هاي جبهه خيلي با شوق روبرو مي شد، چه زماني كه معاونت يكي از دسته ها را به عهده داشت و چه زمان هاي ديگر با بچه ها با خوشرويي و گرمي بسيار برخورد مي كرد. هميشه بچه ها دوروبرش بودند و او را با چهره اي خندان كه حاكي از آرامش دروني عميقش بود می دیدند. در يكي از راهپيمایي هاي آموزشي 50 كيلومتري كه با حمل كليه تجهيزات صورت مي گرفت خستگي ناشي از زيادي راه و نيز سنگيني تجهيزات را در چهره اش به وضوح مي ديدي، اما در حمل سلاح هاي بچه ها كمكشان مي کرد و در ادامه راه و تحمل سختي ها تشويقشان مي كرد. بي ريايي و اخلاصي كه داشت در جبهه هم نمودار بود، اوايل كه به جبهه رفت داوطلبانه با برادرش آرپي جي زني را بر عهده گرفت. با اين كه مي دانست با انتخاب اين مسئوليت، امكان شهادتش خيلي زياد مي شود اما مشتاقانه قبول كرده بود. ضمن اين كه همان طوري كه اشاره كرديم مدت زيادي از ازدواج مسعود نمي گذشت و وقتي برادري به آن ها گفته بود درست نيست شما هردوتان آرپي جي زن باشيد گفته بودند توكلت الي الله. اخلاص و بي ريائيش موجب شده بود كه حتي خانواده شان هم اطلاعي از اين كه مسعود آرپي جي زن شده و مدتي بعد هم معاونت يكي از دسته ها و مسئوليت تبليغات گروهان را داشت نداشتند. يك هفته قبل از عمليات قرار شده بود از بين مسعود و برادر اسيرش و شهيد شايسته نيا دو نفر به عنوان فرمانده دسته و معاون دسته و يكي به عنوان منشي گردان انتخاب شود. وظيفه منشي گردان اين بود كه بعد از انجام عمليات براي سازماندهي نيروها ليست زخمي ها و شهدا و مجروحين را تهيه كند كه البته مسئوليت ساده اي هم نبود و مي بايست در زير آتش شديد دشمن بعد از عمليات به انجام اين كار بپردازد. به هرحال بعد از صحبت هاي زياد قرار شده بود مسعود مسئوليت منشي گردان را انجام دهد اما چند ساعت قبل از شروع عمليات، مسعود كه ماه ها و سال ها انتظار چنين ساعت هايي را مي كشيد و صبورانه هم فراز و نشيب هاي رويدادهاي جبهه را گذرانده بود اين بار انگار مطلع از فرا رسيدن ملاقات با يار به فرماندهشان گفته بود اجازه دهيد من هم به عنوان تك تيرانداز با بقيه بچه ها در عمليات شركت كنم و بعد از عمليات اگر عمري بود مسئوليت منشي گردان را انجام مي دهم. اين بود كه به پيشنهاد فرمانده گروهان مسعود در طي عمليات به اتفاق ايشان در عمليات شركت مي كرد و بالأخره چند ساعت گذشته از غروب روز 17 ماه در حالي كه تاريكي همه جا را فرا گرفته بود مسعود و ديگر همرزمانش كه حاملان فجر خونين صبح هجدهم بهمن بودند بعد از انجام باشكوه نماز مغرب و عشاء از آخرين نيروهاي خودي عبور كردند و با گذشتن از صعب العبورترين استحكامات بعثيون كه عبارت از ميادين وسيع مين به طول 35 كيلومتر و به عرض 1 كيلومتر كانال هايي به عرض 6 متر و عمق 4 متر و طول چندين كيلومتر سيم هاي خاردار بود با موفقيت از انجام هدف هاي اوليه عمليات كه عبارت از ضربه زدن به دشمن زبون و اثبات اين امر كه نيروهاي اسلام قادرند در صعب العبورترين استحكامات عمليات انجام دهند و طلسم استحكامات رويايي صدام را بشكنند.
وقتي نيم ساعت مانده به اذان با نواي دلنشين قرآن از خواب بيدار مي شدي، مسعود و دو سه همرزم ديگرش را مي ديدي كه به نماز شب مشغولند. براي امام و رزمندگان دعا مي كنند. العفو العفو سر مي دهند و آن وقت ياد آن كلام امام مي افتادي كه می فرمود: «افتخار بر رزمندگاني كه با مناجات خود جبهه هاي جنگ را عطرآگين نمودهاند.»
مرحله مقدماتي عمليات افتخارآفرين والفجر را شروع مي كنند. صبح هجدهم مسعود و همرزمانش با لباني تشنه و با قلبي مملو از شور و عشق نماز صبح را به خاطر شرايط اضطراري (درگيري شديد نيروهاي خودي و دشمن) با تيمم و پوتين و تجهيزات، در دشت لاله گون خوزستان اداء می کنند. نمازي كه بي شك عارفانه ترين و باشكوه ترين نماز مسعود و در عين حال آخرين نماز او بود. برادر كوچك مسعود كه در واحدي ديگر در عمليات شركت كرده بود مي گويد صبح عمليات، مسعود را در خط ديدم. سيماي آرام و مهربانش كه حالا با غم شهادت و اسارت دوستان آميخته شده بود، با لباس زيباي بسيجي اش كه به خاك و خون جنوب آغشته بود و فرصت نشد كه بپرسم خون مقدس بر لبانش از كدام بسيجي عاشق بوده است -از برادر ديگرمان سعيد پرسيدم و او اظهار بي اطلاعي كرد اما بعدها فهميدم از اسارتش مطلع بوده و براي آزرده نكردن خاطر من چیزی نگفته-چند دقيقه اي كنار هم بوديم و از شب قبل و وضعيت نيروهاي خودي صحبت كرديم آفتاب تازه دميده بود كه خداحافظي كرديم و من نمي دانستم كه اين آخرين ديدار با برادر خوبم بود و ساعتي بعد مسعود به ديدار يار شتافت.
01 آذر 1403 / 19 جماديالاول 1446 / 2024-Nov-21